با این زخم هولناک لاعلاج
با این دانه های بنفش
روئیده بر زبان و چشم و دلش
چیزی برای فخر ندارد!
با این خوره های نهان و آشکار
و داغ یهودایی جذامی اش
که می خورد گوشت و پوست و استخوانش
و می درد روح پوسیدة پاره پاره اش را
چیزی برای گفتن ندارد.
راستا که این حقیر پوک
در انزوای خود،
فارغ از نعره ها، عربده ها، شعبده ها،
فخرش به چیست؟
خیره بر چشم کدام برادر به دار رفته است؟
از عمق جان و دل
فارغ از های و هوی های غوغایی
یا عربده های مستانه اش در بلندای شهر
بر او چنان بنگرید!
در جان او مرداری گندیده است.
در هول دائم آن هنگام که خاک ببلعدش،
چون لقمه ای حقیر،
هر لحظه از خواب می پرد و می میرد
از خوف و بیم و بوی گند خویش.
شایسته نفرت است
آن کس که چاشتش را با خون می خورد
و شب در گوشت گندیده اش
شعر تزریق می کند.