زندانی، این قصه پُر غُصه سر دراز دارد
این عروس به خون خفته حجله، راز دارد
این اژدهای فقیه زهر آلود، نیش دراز دازد.
زنان آزاده در سفیر گلوله به کل زنان می آیند
مردان غیور ز کوه و خیابان، به رزم می آیند
این اژدهای فقیه آخوندی با داس مرگ می آید.
بغض غمین وغریب، در گلوی زندانی نشسته
صلابتی استوار بر پیکر پُر هیبتش نشسته
این اژدهای فقیه مذهب، با دشنه خونین نشسته.
امید و بُهتی عجیب در چشم اعدامی، حیرت زا ست
در ورای آن برق نگاه؛ ققنوسی پا به زا ست
این اژدهای فقیه زهر آلود، به حتم میرا ست.
زندانی که هر لحظه شکنجه را به هوای آزادی پَرپَر می زند
زندانی که هر دَم سیطره عریان ستم را بر بلندای دار؛ فریاد می زند
این اژدهای فقیه زهر آلود، آزادی و عشق را شلاق می زند.
فریاد حنجره زندانی واژه بی بدیل انسانی ست
پیکر زَخم خورده و پاره پاره زندانی، گواه آزادی ست
این اژدهای فقیه زهر آلود، وجود پلیدش تباهی ست.
زندانی؛ دل سوخته ای ست آتش گرفته
پرچم سرخ اندیشه، بر کاکُل سر گرفته
این اژدهای فقیه پلشت، تناب دار دست گرفته .
حکم اعدام مبارزی در بند، چون تو شیر اَسیری در کمند
دلی بزرگ در گرو بهاران نهاده و دردمند
این اژدهای فقیه سرمایه، خون می مکد آزمند.
زندانی سترگ، آزادی سترگ، قله برابری سترگ
آرمانت والا، هجرت غریبانه، آخرین سنگر سُرخت سترگ
این اژدهای فقیه زهر آلود، درمانده فتاده در کمین، چو گرگ.
آسوده بر بلندای دار و کاکُل زندگی آواز قو می خوانی
شراره های آتش سرکشَت، فروزان است آزادیخواه زندانی
این اژدهای فقیه زهرآلود، پا به مرگ است؛ میدانم میدانی.