دل من می خواهد
روز و شب گریه کند
قصّه ی غُصّه ی پنهانش را.
اَبر تاریخی ی بغضم
هر روز
همدلی، همنَفَسی می جویَد!
جان همراهی کو؟
ــ آشنا با همه ی تاب و تبَم ــ !
در جهانی که پُر از تاریکی ست
همه ی دلخوشیام
شده دیدار پُر از مهتابَت
همه ی دلخوشیام
اینکه بیایی و بمانی اینبار.
در جهانی که پُر از خاموشیست
دل من می خواهد
نغمه ی عشق شکوفا بشود روی لبَت
و بگویی که حقیقت زیباست
مثل خورشید
که از خاور چشماَت رویَد
مثل " آزادی"
گرچه بر اوج صلیب
گرچه فریاد زنان بر سر دار!
کاش
می آمدی و می گفتی:
" شب نمی پایَد و ظلمت سفری ست".
باغ رؤیا به خیالم خشکید
گل خورشید
به چشمَم پژمرد
و"حقیقت" ، مبهوت
همچنان روی صلیب
همچنان بر سر دار!
کاش
دست تو نوازشگر جانم می شد
کاش
مهتاب شَوی باز به مُرداب شبم !