جمشید پیمان: آشنا با همه‌ی تاب و تبَم!

 

«در آستانه ی چیرگی خمینی و شکست آزادی»

 

 

دل من می خواهد

روز و شب گریه کند

قصّه ی غُصّه ی پنهانش را.

اَبر تاریخی ی بغضم

هر روز

هم‌دلی، هم‌نَفَسی می جویَد!

جان همراهی کو؟

ــ آشنا با همه ی تاب و تبَم ــ !

 

در جهانی که پُر از تاریکی ست

همه ی دل‌خوشی‌ام

شده دیدار پُر از مهتابَت

همه ی دل‌خوشی‌ام

اینکه بیایی و بمانی این‌بار.

 

در جهانی که پُر از خاموشی‌ست

دل من می خواهد

نغمه ی عشق شکوفا بشود روی لبَت

و بگویی که حقیقت زیباست

مثل خورشید

که از خاور چشم‌اَت رویَد

مثل " آزادی"

گرچه بر اوج صلیب

گرچه فریاد زنان بر سر دار!

 

کاش

می آمدی و می گفتی:

" شب نمی پایَد و ظلمت سفری ست".

 

باغ رؤیا به خیالم خشکید

گل خورشید

به چشمَم پژمرد

و"حقیقت" ، مبهوت

همچنان روی صلیب

همچنان بر سر دار!

کاش

دست تو نوازشگر  جانم می شد

کاش

مهتاب شَوی باز به مُرداب شبم !