" کس نخارد پشت من "
گفت: راهبر، کس نخارد پشت من
جز ناخن انگشت من
گر نیک بنگری بر متن این کهنه سخن
اتحاد و اتفاق بر هم زنید، نمائید انجمن
گر بخواهی بر سر پایت شَوی
زانوان را قرص نگهدار، افراشته کن سینه و گردن
چه کسی در بطن تاریخ نان بر کامت نهاد
جز که تو کار نمودی روی این خاک وطن
گر بخواهی صاحب یک واژه آزادی شوی
کمر همت ببند؛ یاری مخواه از اَهرمن
دهقان بر زمین شخم می زند، دانه اَفشان می کند
باران در بهاران جانش دهد، نه در فصل خَفن
گر بخواهی سفره ات پُر نان و آذوقه شود
از فلق تا به شَفَق کار کن بر دشت و دَمن
چون نظر برقله کوه دماوند می کنی
کوله بارت را محکم بر پشتت فکن
گر بخواهی لاله زارَت پُر گل و سُوسن شود
رنج خار و گرد و خاک را بر جان بزن
گر بخواهی عشق شیرین را به کام خود نهی
پتک فرهاد را بگیر، کوه را بکَن
گر هوای فتح قله غاف می کنی
فکر پرواز کن، سیمرغ باش، بالی بزن
گر که فکر ساحل آزادی در سر می کنی
قایق و پارو به دریا، خود به توفانی بزن
حال که سودای بلندای زمان و آسمان داری به سر
چون عقاب در اوج باش، نه در لای و لجن
گر نخواهی که جوانان وطن پیر شوند
از عشق نپرهیز، طرح نو شعله فکن
گر طلب آفتاب گرم بهاری می کنی
بجنگ با باد و توفان، برف و بوران، زمستان را شکن
گر آتش پُر سوز و فروغ در سینه داری
پرچم آزادی، بر قله فتح و ظفر اَفکن
آری آری درد راهبر، درک یک تاریخ و است و بس
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.