مجاهد کبیر رضا رضایی- سخن این است که خاکستر تو تخم رزم آور دیگر باشد

 فرازی برجسته از یکی از نامه‌های مجاهد کبیر رضا رضایی در سالگرد شهادت قهرمانانه او در 25 خرداد سال 1351

سلام
اکنون که این نامه را برایتان می‌نویسم، از خداوند برای تحمل سختیهای راه کمک می‌طلبم. امروز دیگر امید ما به ‌پیروزی، امیدی موهوم و دروغ نیست. درست خلاف آن‌چه که عافیت‌طلبان تصور می‌کنند، دشمن با‌ تمام وحشیگریهایش و جنایتهایی که در این مدت مرتکب شده، نه ‌قدرتش را بلکه ضعف و زبونیش را نشان داده است.‌

رفقای مجاهد ما هم‌چون شیر غران بر دشمن یورش می‌برند و جسارت و شجاعتی بی‌مانند از خود نشان می‌دهند. امروز دیگر ما بازیچه‌های مسخره زندگی نیستیم،‌ بلکه این زندگی است که به‌صورت بی‌ارزشترین بازیچه فریب انسان در نظر همه ما، خود را نشان داده است. این‌که انسان به‌ چیزی جز پیکار، به‌ چیزی جز فضیلتها و فداکاریها و خاطره‌های سرشار از فداکاری و شجاعت رفقای شهید فکر نکند، توفیق کمی نیست و امروز احساس افتخار می‌کنیم از این‌که خود را پاره‌یی از پیکر پر‌فضیلت انقلاب عادلانه خود می‌دانیم. احساس افتخار می‌کنیم که هیچ مسأله دیگری جز نبرد مقدس و انقلابی ذهن ما را مشغول نکرده است. این‌که انسان توفیق یابد که همه نیرو و انرژی خود را، همه لحظه‌های زندگیش را در راه خدا و خلق به‌کار گیرد، واقعاًً افتخار‌آمیز است و این‌که دشمن پست و رذل ما، فریادهای دیوانه‌وار سر می‌دهد، این‌که همه نیرو و امکانات خود را برای نابودی و خاموشی شعله‌یی جاویدان و بر حق بسیج کرده است،‌ دیدنی و درس‌آموز است.‌ راستی چرا؟ مگر ما چه داریم که دشمن را به ‌هراس افکنده است؟ مگر دشمن چه ‌چیز از اسلحه و نفرات و حیله و نیرنگ کم دارد که قادر نیست این شعله سرکش و فروزنده را خاموش کند؟ اگر معادله‌یی چنین در جهان برقرار نبود که به‌رغم همه امکانات و نیرنگها و توپ و تانکها، دشمن ما محکوم به ‌شکست باشد، واقعاًً آیا جهان می‌توانست بر نظام هستیش باقی بماند؟

 شعری که رضا پس از شهادت برادر کوچکش مهدی رضایی با صدای خودش ضبط و ارسال کرد:
به یاد برادر مجاهدم مهدی شهید

 مادر بدان امید که گردم دوباره باز
بر راه کوچه دیده گریان خود مدوز
خورشید زندگانی پرالتهاب من
خواهد کند غروب به‌هنگام نیمروز
ایام کودکی که به ‌لبهای خرد من
اول سخن ز آیه قرآن گذاشتی
آن روز بذر مهر ضعیفان خلق را
در جان من به ‌مزرع اندیشه کاشتی
گفتی به ‌من که راه خدا راه مردم است
در راه او به‌ مایه جانت جهاد کن
مردان حق طلیعه‌ٌ آزادمردی‌اند
خود را رها ز سلطه هر انقیاد کن
زان پس به ‌گرد خویش نگه کرده یافتم
انبوه کودکان گرفتار درد را
پوشانده با غبار قدمهای عابران
از دیدگان رهگذران روی زرد را
دیدم چگونه کودک بیمار یک فقیر
بر روی دست مادر خود جان سپرد و مرد
غلطید اشک مادر و دندان خویش را
از فرط اضطرار به‌ لبهای خود فشرد
دیدم که اهرمن ز ره آورد مردمان
پر می‌کند دهان به ‌غارت گشوده را
از خون روستایی صحرای دوردست
لبریز می‌کند همه شب جام باده را
دیدم چگونه مردم محروم و بی امید
چشمان بی‌فروغ به ‌آینده بسته‌اند
دزد از میان خانه به ‌تاراج می‌برد
یاران به ‌گوشه‌یی به‌ تماشا نشسته‌اند
شب سرد بود و تیره و صحرا خموش و رام
ابر سیه گرفته فروغ ستاره را
اندیشه‌های مردم آزاده وطن
گم کرده در طریق هدف راه چاره را
آن نغمه‌های پاک که خواندی هزار بار
در گوش جان خسته‌ام آغاز راز کرد
با آیه‌های سوره فجر و حدید و صف 
بر روی من دریچه امید باز کرد
ناگاه در سپیده صبحی ز هم گسست
بانگ گلوله‌های مجاهد سکوت را
طوفان یک اراده پرشور همرهان
از هم درید لانه صد عنکبوت را
مادر ببین که بذر نخستین که کاشتی
در جان من شکفت و ز هر سو جوانه زد
آن شعله‌یی که در دل من برفروختی
از لوله سلاح من اکنون زبانه زد
مادر سپاس آخرم آخر قبول کن
پاداش آن سرود نخستین که خوانده‌ای
آن آیه‌های پاک که با رازهای آن
در جانم اشتیاق شهادت نشانده‌ای
ای هموطن طریق تو تاریک بود و من
با خون خود چراغ رهت برفروختم
دیدی که راه و می‌روی اکنون و با شتاب
من نیز مفتخر که در این ‌راه سوختم