شعری که رضا پس از شهادت برادر کوچکش مهدی رضایی با صدای خودش ضبط و ارسال کرد:
به یاد برادر مجاهدم مهدی شهید
مادر بدان امید که گردم دوباره باز
بر راه کوچه دیده گریان خود مدوز
خورشید زندگانی پرالتهاب من
خواهد کند غروب بههنگام نیمروز
ایام کودکی که به لبهای خرد من
اول سخن ز آیه قرآن گذاشتی
آن روز بذر مهر ضعیفان خلق را
در جان من به مزرع اندیشه کاشتی
گفتی به من که راه خدا راه مردم است
در راه او به مایه جانت جهاد کن
مردان حق طلیعهٌ آزادمردیاند
خود را رها ز سلطه هر انقیاد کن
زان پس به گرد خویش نگه کرده یافتم
انبوه کودکان گرفتار درد را
پوشانده با غبار قدمهای عابران
از دیدگان رهگذران روی زرد را
دیدم چگونه کودک بیمار یک فقیر
بر روی دست مادر خود جان سپرد و مرد
غلطید اشک مادر و دندان خویش را
از فرط اضطرار به لبهای خود فشرد
دیدم که اهرمن ز ره آورد مردمان
پر میکند دهان به غارت گشوده را
از خون روستایی صحرای دوردست
لبریز میکند همه شب جام باده را
دیدم چگونه مردم محروم و بی امید
چشمان بیفروغ به آینده بستهاند
دزد از میان خانه به تاراج میبرد
یاران به گوشهیی به تماشا نشستهاند
شب سرد بود و تیره و صحرا خموش و رام
ابر سیه گرفته فروغ ستاره را
اندیشههای مردم آزاده وطن
گم کرده در طریق هدف راه چاره را
آن نغمههای پاک که خواندی هزار بار
در گوش جان خستهام آغاز راز کرد
با آیههای سوره فجر و حدید و صف
بر روی من دریچه امید باز کرد
ناگاه در سپیده صبحی ز هم گسست
بانگ گلولههای مجاهد سکوت را
طوفان یک اراده پرشور همرهان
از هم درید لانه صد عنکبوت را
مادر ببین که بذر نخستین که کاشتی
در جان من شکفت و ز هر سو جوانه زد
آن شعلهیی که در دل من برفروختی
از لوله سلاح من اکنون زبانه زد
مادر سپاس آخرم آخر قبول کن
پاداش آن سرود نخستین که خواندهای
آن آیههای پاک که با رازهای آن
در جانم اشتیاق شهادت نشاندهای
ای هموطن طریق تو تاریک بود و من
با خون خود چراغ رهت برفروختم
دیدی که راه و میروی اکنون و با شتاب
من نیز مفتخر که در این راه سوختم