از این بیمارستان . به آن بیمارستان. تا توانستند. از مرگ و معلولیت جسمی نجاتش دهند. فعلا جای شکرش باقی هست. به امید این که کاملا خطر از وجودش رفع بشود.این قهرمان داستان ما. آدم جالبی هست و عشق عجیبی به مردم و کشور و مقاومان اشرفی دارد. و تا آنجا یی که می دانم حتا یک لحظه . در این رابطه نه کم گذاشته و نه خود را به فراموشی زده است. در برف و باران و بوران و سیل و طوفان و راه های دور و نزدیک . همراه و همپای همه ی یاران مقاومت و مشتاقان آزادی با سر دویده است. و نهایت فداکاری را نموده است. وقتی . هر روز به ملاقاتش می روم . آه و ناله سر نمی دهد و از اوضاع خودش اظهار ناراحتی نمی کند. بلکه . می گوید . چه خبر از مسعود؟چه خبر از مریم؟ چه خبر از اشرف؟ چه خبر از ایران؟ چه خبر از اضداد انقلاب و قیام ملت!؟... زمانی که خبر های متضاد می شنود. برای اخبار پیروزی خلق و مقاومت لبخندی جانانه می زند. و برای عر عر های وقیح وقیحان و نوکران داخلی و خارجی اش تره هم خرد نمی کند.و می گوید مردم و مقاومت پیروزند. و می گوید. تمام مدتی که بیدارم . فکر و ذکرم. به ملت ایران. به اور . و به اشرفیان قهرمان است. و شک نباید کرد که ملت و مقاومت پیروزند.
راست می گوید. این مرد انقلابی را بیست و پنجسال است که میشناسم او حرفش را با ایستادگی و تلاش مستمر برای همه ثابت کرده است و برای هواداران مقاومت و مبارزان راه آزادی بصورت یک ضر ب المثل در آمده است. چرا که این ایرانی دلیر و با شهامت و در د آشنا. صاحب بیماری های سخت و توانفرساست . و بد تر از همه، همانطور که اشاره کردم نابیناست .
و حالا این سکته مغزی که در حین سفر به سراغش آمده است هم به همه بیماریهای او اضافه شده است.
من وقتی به عزم و اراده این هوادار مقاومت فکر می کنم با خود می گویم بیهوده نیست که رهبران مقاومت خونین بال به پیروزی امید دارند. و اصلا پیروزی ملت و مقاومت را با چشم سر می بینند . چون تمامی قهرمانان قصه های شان واقعی هستند. همچون این مرد رشید قصه ی من.
من نمی گویم . سمندر . شمع . پروانه باش
چون بفکر سوختن افتاده ای . جانانه باش.