مینا انتظاری:‌ کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها!

مادر را در این سالهای تبعید و در تظاهراتها و فعالیتهای مقاومت ایران علیه فاشیسم مذهبی، در صفوف مقدم می دیدم. در مورد دلاوریها و داغ و دردهایش کم و بیش شنیده بودم و البته چهره مصمم و زبان پرصلابتش در مقابل دشمن و همینطور تواضع و مهربانی مادرانه اش را در جمع فرزندان مبارز و مجاهدش نیز دیده بودم.

اینبار اما افتخار این را داشتم تا برای ملاقات «مادر ابراهیم پور» نازنین به منزلشان در حومه پاریس بروم. وقتی همراه دوستم وارد آپارتمان ساده ولی پر از گل و گلکاریش شدم لحظاتی از رنگارنگی محیط ذوق زده شدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بود و چرا که نه! آخر او باغبانی دلسوز و پرورش دهنده بسا گلها بوده است. اتفاقآ روی دکور کمد روبرویی، عکسهای فرزندان مجاهد و جانفشانش، همان گلهای سر سبد شهر و دیارش ردیف قرار داشت.

در واقع آلبومی از عکسهای فرزندان و عزیزان شهیدش زینت بخش جای جای آن خانه کوچک بود، شش گل محمدی... همان دقایق اول، نگاهم به طرف دیگر اتاق افتاد؛ میز کوچکی گذاشته شده بود و روی آن دو گلدان گل قرار داشت. جلوی آنها دو شمع روشن و میانه آن صحنه با عکسی از فرزند برومندش «مهدی» تزیین شده بود و البته مقداری حلوا و خرما نیز در جلوی میز برای پذیرایی قرار داشت.

 تازه فهمیدیم که آن روز سالگرد کشته شدن فرزند دلبند مادر «مهدی» است... خدایا چه صحنه ای بود! در واقع مادر به تنهایی و با صبوری سالیان، سالروز شهادت مهدی عزیزش را در خلوت آن خانه گرامی میداشت. نمیدانستیم چه بگوییم. برای لحظاتی در اندوه فرو رفتیم ولی بلافاصله با روی خوش و لبخند پرمهر مادر روحیه ما هم عوض شد.

از خانواده مادر فقط آخرین پسرش «حسین» زنده مانده که او هم رزمنده آزادی در اشرف و لیبرتی و آلبانی بوده است. بقیه فرزندان دلبندش توسط پاسداران پلید خمینی تیرباران و یا سربدار شده اند. پای صحبت مادر می نشینیم، زمان را نمی فهمیم. فقط دلم می خواهد که او حرف بزند و بگوید و بگوید زیرا که او خود گنجینه ایی از خاطرات رنج و رزم خانواده اش طی این چهار دهه را به دل نهان دارد.

 خانواده ابراهیم پور در شهر گرگان از دیرباز بسیار محترم و شناخته شده بودند و بخصوص بعد از بهمن ۵۷ و در دوران فعالیتهای مسالمت آمیز سیاسی (تا ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰) خانه مسکونی آنها کانون علنی حامیان مجاهدین خلق گرگان و مآمن مدافعان آزادیهای اجتماعی و سیاسی آن شهر شده بود. در دهه خونین شصت، فرزندان این خانواده یک به یک با جانفشانی در راه آزادی، سمبل و الگوی شرافت، انسانیت و رشادت برای خیل آزادیخواهان سواحل خزر میشوند. آوازه نام آنان هنوز هم در جنگلها و محلات آن دیار هرازگاهی بگوش میرسد.

 مادر ابراهیم پور، همچنان ساده و صمیمی برایمان خاطراتش را نقل میکرد و ما سراپا گوش بودیم... او از سرگذشت و سرنوشت شش فرزند و دامادش سخن میگفت. «مهدی» فرزند کوچکتر مادر که یک دانش آموز دبیرستان بود زودتر از همه، در تظاهرات افشاگرانه علیه دستگیری مجاهد زندانی محمدرضا سعادتی در سال ۵۹ دستگیر میشود. مادر به همراه مادران سایر دستگیرشدگان برای آزادی آنان تلاش میکنند. بعد از حدود یکی دو ماه بر اثر فشارهای بسیار قرار میشود مهدی آزاد شود. مادر بهمراه سایر خانواده ها با سر و صدای بسیار خواهان آزادی همه زندانیان می شوند و رژیم مجبور به آزادی همه آنان می گردد. «مهدی ابراهیم پور» با حلقه ای از گل به گردن همراه بقیه زندانیان از زندان خارج میگردد...

بعد از بسیاری فراز و فرودها و تحولات شتابان، دیری نمی پاید که در تظاهرات مسالمت آمیز ۳۰ خرداد سال شصت، آخرین فرزند خانواده، یعنی «حسین» که ۱۳سال بیشتر ندارد دستگیر و روانه زندان میشود.

مدت کوتاهی بعد در تابستان سیاه سال شصت، فرزند دوم مادر «علی اکبر» هم که دبیر دبیرستان بود دستگیر و روانه زندان می گردد. موج جنایت تازه به راه افتاده بود...

اوایل شهریور سال شصت، خواهرزاده مادر «محسن اسلامی» که دارای مدرک فوق لیسانس دانشگاه بود بدست پاسداران خمینی در زندان تیرباران میگردد. یکسال بعد از او، خواهر کوچکتر محسن «طاهره اسلامی» در گرگان به همراه یاران مجاهدش تیرباران می شود.

۲۷ شهریور سال شصت «ابوالفضل ابراهیم پور» پسر ارشد خانواده، جوانی که بخاطر شخصیت و جوانمردیش در میان زحمتکشان و محرومین محله خیلی محبوب بود، در یک درگیری با ماموران امنیتی در قائمشهر (شاهی) به شهادت میرسد. سپاه با پدر و مادر تماس می گیرد که برای تحویل جنازه بیایند.

مادر ابراهیم پور خودش فرزندش را تحویل میگیرد و لای ملافه و پتو می پیچد و با همراهی چند ماشین از دوستان و آشنایان او را در گورستان گرگان بخاک میسپارد. او با افتخار بالای سر فرزندش سرود و ترانه های انقلابی می خواند و با او وداع میکند و از همه دوستان همراه می خواهد کسی اشکی نریزد مبادا که دشمن اشکشان را ببیند.

به اینجا که میرسیم مادر با روحیه خاصی میگوید:

 برای «ابوالفضل» عزیزم هفت شبانه روز در منزلم مردم را پذیرایی کردم و با حجله عروسی برایش جشن شهادت گرفتم. مادر فاتحانه ادامه میدهد که البته ابوالفضل از خجالت دشمنانش درآمده بود و قبل از دستگیری، چند پاسدار خمینی و در واقع قاتلان یارانش را بهلاکت رساند و بعد شهید شد.

 بفاصله کوتاهی «مهدی» نیز دوباره دستگیر میشود. «پدر ابراهیم پور» که از شدت اینهمه فشار و سختی از پای درامده بود و راهی بیمارستان شده بود، قرار بود که عمل جراحی شود. همزمان مادر بدنبال وضعیت «مهدی» است... از زندان با او تماس می گیرند و میگویند برای ملاقات بیایید. مادر، پدر را از بیمارستان برداشته و با عقب انداختن عمل جراحی، راهی زندان می شوند. وقتی می رسند، جلادان زندان با بیشرمی خبر اعدام «مهدی» را میدهند. مادر اعتراض میکند که چرا لااقل یک ملاقات ندادید؟

پاسدار بیرحم جواب می دهد چون مهدی «شعار مرگ بر خمینی» داد، ما هم قبل از ملاقات اعدامش کردیم!

مادر هم میخروشد و میگوید:

پس شیرم حلالش!

 بالاخره جنازه سر تا پا شکنجه شده مهدی با استخوانهای شکسته شده را تحویل می دهند. به آنها می گویند حق دفن او را در گورستانهای شهر ندارید و این خانواده داغدار بناچار فرزند دلبندشان را به جنگلهای اطراف گرگان می برند. مادر خود در کندن قبر برای فرزندش دست بکار می شود. بعد از خاکسپاری، با ادای احترام و خواندن سرود با «مهدی» قهرمان وداع می کند و سپس از جمعیت انبوهی که برای همدردی آمده بودند پذیرایی می کند.

بدین ترتیب این پدر و مادر دردمند به فاصله کمتر از دو ماه دو جوان برومند خود را از دست می دهند. در حالیکه دو پسر دیگرشان نیز در بند و زندانند. در این ایام تنها دخترشان «آسیه» را که دانشجوی مهندسی بود و تحت تعقیب آدمکشان سپاه قرار داشت میبایست مرتب جا به جا و پنهان میکردند. مدتی بعد آسیه به یکی از پایگاههای مخفی مجاهدین در گرگان منتقل میشود.

 در چنین شرایط هولناکی، دادستانی شهر بخاطر افشاگریها و اعتراضات علنی و شجاعانه مادر، حکم دستگیری او را نیز صادر میکند. از این به بعد خود مادر نیز در سختترین شرایط به زندگی مخفی روی می آورد.

مدتی بعد او در یک قرار ملاقات، مخفیانه دخترش «آسیه» را می بیند و او ضمن صحبت با مادر تلاش میکند موضوع خصوصی را با مادرش در میان بگذارد. ولی از آنجایی که آسیه بسیار محجوب است، بقول مادر «هی سرخ میشد هی سفید میشد» تا بتواند حرفش را بزند که مادر متوجه میشود و با صراحت میگوید: قرار است ازدواج کنی؟

آسیه به آرامی میگوید: بله و نظر شما و بابا را می خواستم.

 مادر میگوید: اگر مجاهد است همین برای ما کافیست. آسیه نظر پدر را هم می خواهد و مادر به او اطمینان می دهد، نظر او هم مثبت است و تو نگران نباش، بخدا می سپاریمتان.

بعد از مدتی مادر به دلیل خطر جدی دستگیری و اعدام، از طرف سازمان به یکی از خانه های امن مجاهدین منتقل می شود.

پس از مدتی بنا بدلایلی، محل استقراری مادر باید عوض میشد. بنابراین رزمندگان مجاهد با رعایت مقرارت جدی امنیتی او را با سری پایین و پارچه ای روی سر (یکی از الزامات امنیتی در مبارزات چریکی برای لو نرفتن آدرس خانه های تیمی) به خانه امن جدیدی منتقل میکنند.

 در این لحظه مادر با چهره گل انداخته ادامه میدهد: هنگام بالا رفتن از پله های داخل خانه، فرد همراه صدا میزند:

خواهر «ناهید» لطفآ دست مادر را بگیرید و کمک کنید به طبقه بالا برود. هنگامی که «ناهید» به کمک مادر می آید تا از پله ها بالا برود، همان مجاهد همرزم می گوید:

عجب دنیایی شده، دختر دست مادرش را میگیرد و به بالا می برد...

در این لحظه مادر و ناهید هردو همزمان میگویند منظورتان چیست؟ و بلافاصله ناهید روی مادر را کنار می زند و با تعجب و هیجان می گوید: مامان شمایید!؟

هر دوی آنها به آغوش یکدیگر می پرند و همدیگر را غرق بوسه میکنند. در واقع «ناهید» اسم مستعار «آسیه» دختر مادر در تشکیلات بوده... در این لحظه «عباس رخشانی» همسر آسیه نیز با شنیدن این خبر با خوشحالی به سمت پله ها و بطرف مادر می آید و همدیگر را در آغوش می گیرند و این در واقع اولین دیدار مادر با تنها دامادش بود.

عباس که به دلیل شرایط امنیتی و فراری بودن موقتآ ریش گذاشته بود، همانروز به درخواست آسیه صورتش را اصلاح میکند و ریشش را میزند چرا که آسیه با خنده به او گفته بود: عباس زود برو ریش هایت را بزن، مامانم از ریشوها بدش میاید!!

حدود ۴۸ ساعت آنها با همدیگر بودند که بقول مادر در تمام این مدت آنها را می بوسیده و می بوئیده...

بعد از آن با صلاحدید مسئولین تشکیلات و برای حفظ جان مادر، او باید از کشور خارج میشد. بنابراین مادر ابراهیم پور با یک دنیا عشق و حسرت از فرزندانش خداحافظی می کند... آخرین وداع و خداحافظی برای همیشه!

این مادر دلاور با عبور از راههای سخت و پرخطر در میان کوهها و دره ها و میدانهای مین... همراه با اکیپی از دیگر یاران، سرانجام به منطقه ایی در کردستان میرسند. بهنگام پایین آمدن از قاطر، از انجاییکه برای مادر دشوار بود، مجاهد والامقام فرمانده «محمود مهدوی» معروف به «محمود قائمشهر» که مسئول تشکیلاتی مادر نیز بود، جلوی پای مادر دولا می شود و می گوید پاهایتان را بگذارید روی کمر من و بیایید پایین. مادر درجا می گوید من روی کمر مجاهد خلق پا نمی گذارم، یک صندلی بدهید. بچه ها می خندند و میگویند: مادر اینجا بیابانه صندلی پیدا نمیشه، خودمان بغلتان می کنیم و سپس با کمک همان بچه ها از قاطر پایین می آیند.

 مدت کوتاهی بعد زمانی که مادر به ترکیه میرسد، خبر شهادت «آسیه» که باردار نیز بوده و همسر مجاهدش «عباس رخشانی» را که در سوم آذر همان سال به قتل رسیده بودند به او اطلاع میدهند.

در همین اثنا پدر ابراهیم پور نیز دستگیر و روانه زندان می شود. او چند سال را در زندان می گذراند و بعد بدلیل ابتلا به بیماریهای مختلف، زندانبانان او را با بدنی بیمار و نحیف به بیرون از زندان میفرستند. بخاطر شرایط خیلی بد پدر ابراهیم پور و شناخته شدگی این خانواده سرشناس و بازتاب آن در فضای شهرستان که خیلی زود خبرها می پیچید، یکماه بعد فرزندش «حسین» را تحت عنوان مراقبت از پدر موقتآ از زندان آزاد می کنند. به فاصله کوتاهی پس از آزادی از زندان، در سال ۶۴ «پدر ابراهیم پور» در سن ۵۷ سالگی فوت میکند و در واقع او را دق مرگ میکنند.

مدتی بعد حسین نیز با فرار از ایران تحت حاکمیت ملاها، به یارانش در اشرف می پیوندد.

بالاخره تنها فرزند بازمانده این خانواده در زندان “علی اکبر ابراهیم پور» نیز بعد از تحمل هفت سال زندان، در قتل عام تابستان ۶۷ با سری افراشته سربدار میشود.

 اما مادر عزیز ما پس از خروج از کشور، در رزمگاه «اشرف» بعنوان یک رزمنده مجاهد خلق به مبارزه بر علیه رژیم ملایان ادامه می دهد. آنجا نیز یار و غمخوار فرزندان مبارزش میشود همراه با دنیایی از تجربیات و خاطرات تلخ و شیرین...

در سال ۱۹۹۱ به هنگام حمله امریکا و متحدانش به کشور عراق و ناامن شدن منطقه، مسئولین ارتش آزادیبخش از او می خواهند که به همراه سایر مادران مسن و کودکان از آنجا خارج و همراه مریم (خانم رجوی) به فرانسه بیاید. مادر اصرار می ورزد که درهمانجا بماند. میگوید من برای جنگیدن با ملایان فاشیسم به اینجا آمدم و می خواهم بمانم، اما با اصرار «مسعود» که مادر صمیمانه دوستشان دارد بالاخره می پذیرد و به فرانسه منتقل می شود.

در پی مماشات و زدوبند دول غربی با ملاهای مدره! در هجوم به دفتر مرکزی شورای ملی مقاومت در فرانسه در سال 2003، مامورین امنیتی فرانسه به خانه مسکونی مادر نیز هجوم برده و او را همراه با چند مادر شهید دیگر با ضرب و شتم به اداره پلیس می برند... که پس از مدتی همه آنها آزاد می شوند ولی داغ ننگ آن معامله کثیف و تبانی ارتجاع و استعمار بر پیشانی ظالمان همیشه میماند.

 حالا البته مادر همچنان در صف مقدم مبارزه بر علیه فاشیسم مذهبی، در سرما و گرما و در همه صحنه های مقاومت حضور دارند و در هر یادی از فرزندان دلاورش، یک «لعنت بر خمینی» نیز از ته دل به زبان میاورد. خودش خوب می داند که وجود عزیزش گرمی بخش همه فرزندان آزادیخواهش میباشد. همان طور که در ایران هم یار و یاور بسیاری خانواده های مبارز و داغدار بود. وقتی مادر خاطرات خانوادگیش را مرور میکند با تاسف می گوید بیش از 25 نفر از اقوام نزدیکش بدست دار و دسته خمینی خونخوار به شهادت رسیده اند.

در میان خاطرات پر دردش از جمله مادر میگوید یکی از بستگان نزدیکش که دو پسر «فدایی» آنها اعدام شده بودند، گویا مادرشان خیلی بی تابی می کند. مادر ابراهیم پور به دیدنش میرود و سعی میکند با همان دل داغدارش مرهم درد او نیز باشد و به آن مادر عزیز توصیه میکند سرت را بالا بگیر و به فرزندان شجاعت افتخار کن، قوی باش و نگذار رژیم اشکهایت را ببیند.

 مجاهد خلق «طه میرصادقی» که بهمراه همسرش «تهمینه رحیم نژاد» در رکاب سردار خیابانی در ۱۹ بهمن سال شصت به شهادت می رسند نیز از اقوام مادر ابراهیم پور هستند. خانواده «رحیم نژاد» که هشت شهید تقدیم آزادی ایران کرده اند نیز از خانواده های خوشنام و سرشناس گرگان می باشند. به اینجا که میرسیم مادر با افسوس ادامه می دهد: خواهر و برادران تهمینه، یعنی ترانه و فریدون و طهمورث و عزیزالله رحیمی نژاد از استادان و فرهیختگانی بودند که بدست رژیم گل جوانیشان پرپر شد.

 حتی گفتنش نیز ساده و آسان نیست، این شیرزن شمالی بیش از ۲۵ نفر از عزیزان و بستگان نزدیکش و از جمله پنج فرزند و دامادش توسط رژیم جمهوری اسلامی کشته شده اند! شاید خیلیها ندانند که این مادر دلاور، جسد دو فرزندش را با دست خودش در قبر نهاده و بخاک سپرده است، و حتی بخاطر رذالت پاسداران تبهکار، مجبور میشود جنازه شکنجه شده یکی از پسرانش را که استخوان دست و پایش خرد شده بودند، نه در گورستان عمومی بلکه با دستان خودش مخفیانه در جنگلهای گرگان به خاک بسپارد...

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل - کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 طبعآ برای مادران وارسته و والامقامی همچون مادر ابراهیم پور، همه شهدای راه آزادی، به مانند فرزندان دُردانه و دلبند خودشان، عزیز و گرانقدر هستند. همچنان که در مراحل مختلف مبارزه با ملاهای تبهکار نیز، این مادران مهربان با بیکران عواطفشان برای دیگر رزمندگان آزادی، چه در خانه های تیمی و زندگی مخفی و یا در سنگر و میدانهای رزم و یا در زندان و بیمارستان و حتی گورستان، واقعآ حق مادری را تمام کردند درحالیکه چه بسا فرزندان خودشان در چنگال دشمن، غریبانه سلاخی میشدند... 

همزمان با «روز مادر» ضمن ادای احترام به همه مادران صلح و آزادی، مادران زیباترین فرزندان آفتاب و باد، و مادران فقیدی همچون مادر یحیوی، مادر کوشالی، مادر دشتی، مادر کریمی، مادر نبئی، مادر رضایی جهرمی، مادر بهکیش، مادر دارآفرین، مادر داعی، مادر احمدی .... و با آرزوی سلامتی و بهروزی هر چه بیشتر برای همه مادران فداکار مام میهن، به مادر ابراهیم پور نازنینم با احترام تمام میگویم:

مادر جون خیلی دوستتون داریم و به شما مادران بی همتا همیشه افتخار می کنیم. 

اردیبهشت ۱۳۹۷

Mina.entezari@yahoo.com

www.mina-entezari.blogspot.com

--------------------------------------------------------------------------------------------

پانویس:

۱- صحبتهای کوتاه و تکان دهنده مادر ابراهیم پور:

https://goo.gl/jG6WrM

۲- این دلنوشته را سال گذشته پس از دیدار با «مادر ابراهیم پور» نازنین آماده کرده بودم که امسال در «روز مادر» آن را منتشر میکنم.

۳ - به یاد خانواده قهرمان «رحیم نژاد» در گرگان

https://goo.gl/whDzJj