ناهید همت آبادی: سهمی برای تحسین و احترام، اما نه بس و رسا

نقاشی سیاه قلم
اثربهرام عالیوندی
بیاد غلامحسین ساعدی

یافتن اوراق پراکنده رنگ باخته ای متعلق به بیش از سی سال پیش که قرار بود پس از آن در بهار آزادی ما نیز به زیبایی ها و انگیزه های دلانگیز هنر و رمز و راز آنها کمی دلبسته یا بیشتر آشنا شویم، ـ اما دست نداد ـ نه فقط شوق نگارش این یادواره کوتاه را که گمان میکنم تا بحال ناگفته و نانوشته بوده است، در دلم شعله ور نمود بلکه از آنرو که حسن تصادف جستن و یافتن همین سطور خاطره انگیز با سالروز هجرت جاودانه نویسنده آن نیز همزمان شده است، فکر کردم بازگوی آن برای احترام به او شاید انجام وظیفه ناچیزی هم در قبال هنرمندی باشد که طی اینهمه سال، فروتنی کاذب جسارت آنرا به من نداد که گوشه کوچکی از خاطرات تلنبار شده از او در ذهنم را نیز بازگو کنم یا بنویسم از بس که نامردمان نام او را ” نان آور“ خود کردند . شاید هم ترس اینکه تعریف خاطراتی از این دست ـ که مثل چشمه سار جوشان نهان، زلال دل را می آراید ـ، مبادا سهم محبت و صمیمیت بی دریغ او را برایم کمرنگ سازد، مرا دچار چنین وسواس سخت نمود . اگرچه بهرحال آشنایی اول با ”ساعدی“ و دیدارهای پس از آن با او را نیز من مدیون جاذبیت و مجذوبیت معصوم بین دو انسان وارسته و دو هنرمند بزرگ از خود رسته و بخصوص شیفتگی هنری، تحسین و ارج گذاری عمیق ” ساعدی“ نسبت به ایستادگی و عدم وادادگی سیاسی ” عالیوندی “ طی شصت سال میدانم که همین را نیز لابد حالا و در آن دوردستهای بالا هزار باره می گوید اما دیگر نه به من، به خود او، به : ” بهرام عالیوندی، نقاش“.

مجذوبیت و برخورداری بسیار یا کمتر از فرهنگ و دانش سایر رشته های هنر برای هنرمندان خلاق در هر زمینه البته امری ناگزیر و ضروریست اما ” ساعدی“ با کوله ای پر بار از این بار و اشتیاق، سودای آن داشت که برای ارتقاء سطح فرهنگ عمومی و آگاهی هنری مردم که آنان را سخت می پرستید، هنر و جذابیت آن ر ا نیز میان همگان ” شیوع “ دهد و همه مردم را به آن ” مبتلا “ سازد . با همین عشق و انگیزه، ”ساعدی“ در اوایل سال1357 با استفاده از نام و آوازه بلند خود در جامعه فرهنگی ایران، کتاب فروشی آگاه مقابل دانشگاه تهران را در آن غلغله کتابخوانی و پس از شور شب های شعرگوته، به برگزاری نمایشگاهی از آثار نقاشی ” عالیوندی“ و سه نفر از شاگردانش تشویق نمود و خود نیز در بروشور نمایشگاه، مقدمه کوتاهی نوشت که بعضی صفحات رنگ پریده و بزحمت قابل خواندن آنرا اینروزها از لابلای کوهی از کاغذ و سند به تصادف بدست آورده و بازنویس می کنم با این تردید، تصور و امید که در لایتناهی نیز شاید ” ساعدی“ باز با تیزهوشی ذهنی و شگفتی به حفره های سیاه، ستاره های دنباله دار و پولک های رنگارنگی می نگرد که خدا نه، بلکه ” عالیوندی“ خالق آنهاست و سپس رو به من بر می گرداند و چنان آهسته که ” عالیوندی“ هیچ نشنود از آن به نجوا توی گوشم می گوید : ” عاشق شور هنری و شیدایی مجنون وارش“ هستم.

” نقاشی مظلوم ترین هنر در ایران امروز است. چرا که چنان در پیچ و خم تعاریف نامعقول و پیچیده گیر کرده و آنچنان در انحصار جماعت خاصی در آمده و بیشت اوقات مورد تأیید مقامات رسمی و متولیان غیررسمی قرار گرفته که از دسترس مردم واقعی فاصله بسیاری گرفته است . این دورشدن نه تنها در تماس و تأثیرپذیری بلکه به جدایی کامل از فضای حیاتی لازم انجامیده است تا آن حد هنرمندانی هم که قلم و پرده خود را در اختیار دنیای انتزاعی گذاشته اند، کم ترین رنگ آشنا از طبیعت وطن خود را نشان نمی دهند . بدینسان جدایی از حال و هوای لازم و بریدن از مردم و افتادن به دامن صاحب قدرتان و یا گرفتار شدن در زندان نمایشگاه های پرآوازه و دور از دسترس، نقاش واقعی امروز را نیز مظلوم ترین هنرمند در ایران امروز کرده است . نمایشگاه های نقاشی که هر هفته در تهران روبراه می شود با هیچ فعالیت هنری دیگر قابل قیاس نیست . سال به سال تعداد ” گالری ها “ فزونی می گیرد و نقاشان تازه نام نیز با اعلان های رنگین و مصاحبه های کوتاه و بلند در مطبوعات وابسته، حضور خود را به چشم ملت می کشند، در هر دعوتنامه یا معرفی نامه ای که برای هر نقاش چاپ می شود با حیرت مشاهده می کنید که این نام آشنا و آن نام نا آشنا در مدت کوتاهی چند نمایشگاه فردی داشته، در چندین نمایشگاه دسته جمعی شرکت کرده و احیانا جوایزی را نیز صاحب شده است ولی مردم، مردم تشنه هنر و فرهنگ را چندان اعتنایی به این افتخارات نیست . این بی اعتنایی نه از روی کینه و عناد یا پس زدن و قهر و غضب، بل به دلیل جدایی و غریبگی است که بین مردم و هنرمند بوجود آمده است . هر نمایشگاه نقاشی درتهران تنها شب اول رونق و جلوه چشمگیری دارد و شب ها و روزهای دیگر، تا لحظه ای که پرده ها برچیده شود، جز صدای پای عابری که از روی کنجکاوی و با احتیاط تمام داخل نمایشگاه شده و نجوای یک دو نفر متصدی و خدمتکار, خبر دیگری نیست . تماشاگران شب اول که بهتر است بگوییم مدعوین، تماشایی ترین تماشاگران هستند و در هر نمایشگاه دیگری نیز میتوان همان آدم ها و همان چهره ها را دید، همه آراسته و پیراسته، مردان با اهن و تلپ، خانم ها با هزاران بزک و دوزک تالا ر را پر می کنند . عده معدودی نقاد ـ گرچه هم نقدی ننوشته اند و نمی نویسند............. گاه به غلط، نفهمی و بی فرهنگی مردم، گاه بند و بست بین رقبا و مخالفین و گاه کینه و لجاجت صاحب نمایشگاه و درست تر وابستگی و عدم وابستگی به دستگاه و قدرت مسلط و بسیاری از این معاذیر . چنین است که اکثر مردم، حتی نقاشان واقعی و هنرمندان پر قدرت خود ر ا نه تنها نمی شناسند که اسمی هم از آنها نشنیده اند . و اما این فضای بیمارگونه، چشم هم چشمی نه برای راه گشایی های تازه، یا اوج و اعتلا و رفعت در کار هنری، بلکه فقط بر بالابردن هرچه بیشتر قیمت تابلوها . انگار هر چه بهای یک پرده بیشتر ارزش هنری آن کار والاتر . در این یادداشت اگر اشاره ای به ارزیابی محتوی و سبک و سیاق کار هنرمندان نمی شود بدلیل توجه به مشکل بالاست که انتشارات آگاه را بر آن داشت تا راه ساده ای برای این معضل پیدا کند و واسطه پیوند با هنرمندان نقاش شود و با ترتیب یک نمایشگاه دائمی در میان انبوه کتاب ها، آثار دور از دسترس را در دسترس مردم قرار دهد . هنرمندانی که در این نمایشگاه شرکت می کنند تصمیم جدی دارند که مشکل جدایی از تماشاچی واقعی را از میان بردارند..........“

” ساعدی“ خود نیز با خرید تابلوهایی از هنرمندان مورد پسند، مجموعه ای از آثار نقاشان معاصر داشت که پس از وفات او، به روال عادی باید در اختیار” بدری خانم“ قرار گرفته باشد . تعدادی صفحات موسیقی کلاسیک نیز داشت که تا قبل از مخفی شدن او وقتی به خانه اش در امیرآباد شمالی می رفتیم، اول قطعه ای از اپرای آیدا را پخش می کرد و بعد صحبت را بی صبرانه به اپرای کوراوغلو می کشید که آنرا زیاد دوست می داشت . بعد از مخفی شدن و سپس خروج ناگزیرش از ایران، متاسفانه فرصت دیدار او برایم دیگر هرگز دست نداد اما ” عالیوندی“ درتهران گاهی به خانه امن او رفت و آمد داشت . هنگام اقامت وی در پاریس و کوتاه زمانی قبل از جاودانگی اش نیز چندین بار تلفنی با او صحبت کردیم که گرچه حالش چندان مناسب نبود اما طبق معمول با همان اصرار, فرمان و خواست که: ” باخ بخوان“. انگار در تهران، خانه ای در امیرآباد، باغچه کوچک حیاط با گل سرخی که سوگلی اش بود و خودش حالا همچنان مجذوب آن گلسرخ و موسیقی باخ در یاد و در خاطره آدم های فقیری که به ویژه بعد از فیلم دایره مینا و در معاشرت طولانی با آنان، شادمانه در باره شان می گفت: ” کلی با آنها دوست شده ام . “