اعدام زندانی عقیدتی اهل حق فردین حسینی

زندانی عقیدتی فردین حسینی از اهل حق و از پیروان نور علی الهی پس از بیش از ۶ سال زندان و شکنجه وحشیانه به صرف اینکه از اعتقادات خویش دفاع می کرد با اتهامات دروغین به دار آویخته شد.

زندانی عقیدتی فردین حسینی در پاییز سال ۱۳۸۸ طبق روال معمول هنگامی که عازم کار خویش بودمورد یورش مامورین وزارت اطلاعات قرار گرفت وی را دستگیر و به سلولهای انفرادی بند سپاه که در دست بازجویان وزارت اطلاعات می باشد بردند و بلافاصله او را تحت شکنجه های وحشیانه و رفتارهای غیر انسانی قرار دادن و به منظور گرفتن اعتراف دختر و همسر و سایر اعضای خانواده را دستگیر و مورد اذیت و آزار قرار دادند و به زندانی عقیدتی فردین حسنی می گفتند تنها با اعتراف کردن به آنچه که ما می گوییم آنها را آزاد می کنیم. ماموران وزارت اطلاعات همچنین تعداد زیادی از پیروان نورعلی الهی را در آن زمان دستگیر کردند.
زندانی عقیدتی فردین حسینی دائم از زندانی به زندان دیگر منتقل می شد و در آن زندانها مانند زندان قم، زندان کرمانشاه، زندان مرکزی کرج و سایر نقاط دیگر در سلولهای انفرادی تحت شکنجه های قرون وسطایی قرار می گرفت سعی و تلاش بازجویان این بود که با کسی در ارتباط قرار نگیرد تا وقعیتهایی که بر این زندانی عقیدتی روا داشته شده بود افشا نشود.
زندانی عقیدتی فردین حسینی در طی مدتی که در زندان مرکزی کرج بود استمداد نامه ای به دکتر احمد شهید و سایر مراجع بین المللی ارسال نمود و تقاضای کمک کرده بود اما متاسفانه فریاد رسی که او را نجات دهد نبود تا اینکه به دار آویخته شد .
سایتها و روزنامه های وابسته به وزارت اطلاعات با افترا و دروغ به این زندانی عقیدتی اتهامی ناروا وارد نموده اند که کذب محض می باشد. دلیل این مسئله این بود که او بارها خواستار یک دادگاه علنی با حضور رسانه ها تا واقعیتهایی که بر او گذشته است را بیان کند.


گزارشی از فردین حسینی، زندانی عقیدتی اهل حق که در آستان اجرای حکم اعدام قرار دارد
یکشنبه, ۱۷ام خرداد, ۱۳۹۴
بنام خدا،
 فردین حسینی فرزند صاحبدین شماره شناسنامه ۹۶۳ صادره از صحنه کرمانشاه ساکن هشتگرد متاهل دارای فرزند دختر ۱۴ ساله، شغل آزاد تحصیلات دیپلم فاقد سابقه کیفری مذهب شیعه مسلک اهل حق استاد نورعلی الهی .لذا با توجه به اینکه طی دوران زندگی سعی کردم قانونمندانه زندگی کنم و همیشه سعی این بود در اجتماع به حقوق خود و دیگران احترام بگذارم و هرگونه رفتاری که مغایر با شئونات اجتماعی و قوانین جدا پرهیز نموده تا همواره بتوانم فرد مفیدی برای خود و خانواده و اجتماع باشم که رفتار آیندگان نشات گرفته از رفتار امروز ماست متاسفانه آن زمان که کشتی زندگی خودم را به آرامی و با دقت هدایت می کردم ناگهان درگردابی اسیر شدم که نمی دانم به کدامین خطا لحاظ کرده این چنین زندگی من و خانواده ام اسیر این گرداب شد .
اینجانب مهرماه ۱۳۸۸ راس ساعت ۵ بعداز ظهر توسط وزارت اطلاعات که مشغول کار و فعالیت روزمره خود بودم در خیابان اصلی هشتگرد به همراه یکی از هم روستاهایمان که پنجشنبه عروسی اش بود به صورت ناگهانی دستگیر با چشمان بسته و هتک حرمت و کتک کاری توسط مامورین وزارت اطلاعات بدون هیچ گونه دلیلی روانه بازداشتگاه بند امنیتی رجایی شدیم که دو جلسه اول دوستم بنام نورالدین طاهریان که شخص ورزشکار و درشت اندام بود حسابی توسط مامورین مورد کتک کاری فروانی قرار گرفت دو روز بعد یعنی همان سال ۱۳۸۸ مهرماه صبح زود تیم کارشناسان وزارت اطلاعات شروع به یکسری بازجویی های مکرر و نسبت دادن قتل و اسلحه و نارنجک به اینجانب حکایت داشت قریب به ۱ هفته بازجویی ادامه داشت من از مرحله اول دچار شوک و وحشت شده بودم چون این ادعای واهی هیچ گونه ارتباطی به اینجانب نداشت اما متاسفانه بازجویی ها توسط تیم وزارت اطلاعات به صورت فشرده و مکرر و شبانه روزی توام با اعمال شکنجه های جسمی آویزان کردن به صورتیکه دستها را از پشت بسته و با کابل بر روی تمام اعضای بدنم و بستن بیضه هایم با نخ، تهدید به تجاوز های جنسی، دستمال آستری به صورت تمام آغشته به مایع سفید کننده بد بدو به داخل دهان فرو کردن، جهت قبول کردن اتهام واهی قتل امام جمعه وقت هشتگرد و اسلحه و نارنجک . لذا با توجه به اینکه خود نمی دانستم به دنبال چه چیزی هستند بعد از مدتی یعنی ۱ ماه از شرایط بد جسمی و روحی و روانی و اعمال شکنجه تازه متوجه شدم چون من از پیروان استاد نورعلی هستم برایم یک دام وسیع توسط وزارت اطلاعات و افراد حقیقی پهن کردند به خودم آمدم تازه متوجه شدم بنا بر اظهارات تیم بازجویان امام جمعه وقت بنام عباسعلی صباکی در سال ۱۳۸۶ ترور شد لذا ایشان در سال ۱۳۶۳ دستور تخریب مقبره استاد نورعلی الهی واقع در کوی نور هشتگرد می باشد صادر کرده بنا بر اظهارات تیم تحقیقات وزارت اطلاعات بنده را عامل قتل و مظنون قرار دادند چون من از پیروان استاد نورعلی الهی می باشم ناگفته نماند قبل از دستگیری بنده تعداد چندین نفر از هم مسلکی هایمان توسط وزارت اطلاعات به صورت شبانه روزی با ایجاد رعب و وحشت در منطقه دستگیر و همگی به بند امنیتی انتقال دادند که هر کدام از افراد از ۱ تا ۱۰ ماه در سلول انفرادی نگه داشته شدند و بعدا آزاد شدند و در مراحل بازجویی همراه بود با توهین های عقیدتی نسبت به اینجانب و هتک حرمت های فراوان به عقایدمان به صورت مداوم ادامه داشت و با تهدید به بازداشت تمامی اعضای خانواده ام در صورت قبول نکردن اتهامهای واهی شان و در این مدت در بند امنیتی رجایی شهر بودم و به مدت ۵ ماه با بازجویی های شبانه روز به صورت مداوم با شکنجه های جسمی ادامه داشت و در یک مرتبه شدت ضربات به حدی شدید بود که از ناحیه سر دچار صدمه جدی شدم که بعد از قریب به یکماه از واقعه روزانه چند ساعت بیهوش یا اینکه از ناحیه بینی و گوش دچار خونریزی شدید میشدم یا از شدت سردرد بیهوش می شدم. به ناچار به متخصص مغز و اعصاب در رچایی شهر برده شدم. مامور همراه من نزد دکتر ادعا نمود که من در بیرون دچار این مشکل حاد شدم من نیز اعتراض کردم نسبت به این ادعای دروغین و دوباره به بند امنیتی انتقال و دوباره با کتک و هتک حرمت فراوان بازجویی شدم بخاطر اینکه حقیقت را چرا نزد دکتر بیان داشتم و بعد از چندین روز دوباره متوجه شدم اعضای خانواده ام در بازداشت بسر می برند چرا چون عکسهای خانواده ام را به من نشان می دادند تا زمانی که اظهاراتشان را قبول نکنم اینها در سلول انفرادی بسر می برند. اعضای خانواده ام شامل برادر، خواهر، داماد، پسرعمه و پدرم بودند با توجه به اتفاقهای فراوانی در این مدت در طول دوران بازجویی برایم اتفاق افتاده بود بناچار گوشه ای از این را بیان می دارم.
به همین روال ادامه داشت تا اینکه نزدیک ۱۱\۱۲\۸۸ با چشمان بسته متوجه شدم چندین نفر دیگر پشت سر من می باشند همه را به صف پشت سر هم داخل بند امنیتی داخل یک ماشین ون قرار دادند یکباره در بین راه متوجه شدم برادر، پسر عمه، دامادمان،دوستم نورالدین طاهریان همگی انتقال به کرمانشاه شدیم و در این مدت هیچ گونه ارتباطی با خانواده نداشتم و در طول مسیر انتقال به کرمانشاه با چشمان بسته ۶۰۰ کیلومتر بدون توقف به بازداشتگاه مخوف وزارت اطلاعات کرمانشاه انتقال دادند که وضعیت بسیاربد انفرادی آن حکایت از توطئه شوم دیگری داشت انفرادی های بسیار کوچک کثیف که هیچ گونه امکاناتی داخل سلول نبود روزی ۳ مرتبه فقط برای رفتن به دستشویی درها باز می شد که ۲ روز بعد از ساکن شدن در بند مخوف وزارت اطلاعات کرمانشاه به یکباره بازجویی شدیم تازه متوجه شدم قتل در کرمانشاه را هم برایم توطئه چینی کرده اند من نمی دانستم با این همه تهمت در شوک بودم دیگر همه چیز برایم عادی شده بود اتهام قتل های کرمانشاه از اهل حق های ساکن کرمانشاه بود که بنا به اظهارات تیم تحقیقات وزارت اطلاعات از فرقه اهل حق مخالف مسلک ما بود کشته شده بارها بیان داشتم مشکل ما تا به این حد نبوده که بخواهیم دست به اعمال غیر انسانی بزنیم و از طرفی واقعا افراد و اشخاصی که کشته شدند تا زمانی که توسط وزارت اطلاعات منتقل شدم نمی دانستم وجود داشتند یا نداشتند .خیلی سعی کردم که بازجویان را قانع و بیگناهی ام را اثبات کنم ولی متاسفانه متوجه شدم داشتن عقاید اهل حق خود نیز جرم بوده و تمام اتهامها را به صورت هماهنگی شده و از قبل برنامه ریزی شده برای خود و عقایدم توطئه چینی کرده اند که به صورت یک سازمان تروریستی قلمداد و جلوه دهند. به مدت بیش از ۳ ماه در انفرادی کرمانشاه در بدترین شرایط جسمی و هتک حرمت های فراوان توام با شکنجه جسمی گذراندم به یکباره بتاریخ ۲۲\۲\۸۹ ما را به همراه چندین نفر به دادگاه شهرستان صحنه انتقال دادند نزد بازپرس رفتم که از وقوع توطئه خبر دادم و متوجه شدم بازپرس اتهام قتل را به اینجانب نسبت دادند و در جواب که این یک ادعای واهی و توطئه بیش نیست جواب دادم و در حین برگشت با مامور پرونده درگیر و حتی به زد و خورد انجامید. و تهدید کردند اگر قاضی شما را آزاد کند تو را خواهم کشت و در طول جلسات بازجویی به اینجانب پیشنهاد وسوسه انگیز و کلان مالی را دادند در صورت قبول کردن اتهامات بعد از جلسه بازپرسی و درگیری بین من و مسئول پرونده که توسط پرسنل بند امنیتی خاتمه یافت انتقالم دادند به زندان مرکزی دیزل آباد کرمانشاه که متوجه شدم اشخاص دیگری به همراه من هستند شامل اعضای خانواده ام من جمله شوهر خواهرم بنام وهاب امیری و چند نفر هم مکتبی یا هم مسلکی هایمان شامل می شد.
سال ۸۹ وارد بند عمومی زندان شدم بعد از آن همه مصیبت و به ناحق شکنجه ها حدود ۶ ماه به همین روال گذشت یکباره من که منتظر آزادی بودم متوجه شدم پرونده ام را به کیفری استان کرمانشاه داده اند. واقعا گنگ شده بودم چرا و برای چی نمی دانستنم تا اینکه به اولین جلسه کیفری رفتم تازه متوجه شدم توسط وزارت اطلاعات برایم شاکی خصوصی آورده اند من را متهم کردند به قتل شخصی بنام سید جعفر بهرامی . به خانواده اعلام کردم من با شما چه مشکلی داشتم پدر شما چه مشکلی با من داشت . در جواب گفتند وزارت اطلاعات از ما درخواست کرده بر علیه شما شکایت تنظیم کنیم و اقدام کنیم . همسر مقتول در جایگاه قرار گرفت که شاهد قتل بود در طول تمام جلسات به اینکه من را ندیده و نمی شناسد در انجا متوجه شدم وهاب امیری که با خانواده ام مشکل داشتند بر علیه اظهارات دروغین وارده، وی را در جایگاه قرار دادند در حضور ۵ قاضی، وکلا، خانواده مقتول، نماینده دادستان ایشان بیان نمود توسط مامورین وزارت اطلاعات اغفال شدم پبشنهاد مالی فراوان و و اقامت در کشور اروپایی برای وی یعنی وهاب امیری در صورتیکه اظهارات که در وزارت اطلاعات بیان داشته نزد محکمه هم بیان بدارد. وهاب هم با توجه به اظهارات وی به صورت مکتوب موجود هست نزد محکمه و پرونده که مود شکنجه و نامهربانی های فراوان قرار گرفته بود. تمام حرفهایش را اظهار نظر کارشناسان پرونده بیان داشته و تمام اظهاراتش را اصلاح و تمام ماجرا را افشاگری کرد .بعد از تمام و اتمام دادگاه بدون اینکه حرفی از من یا خانواده مقتول بپرسند ختم دادگاه را اعلام داشته البته حکم توسط وزارت اطلاعات از پیش مشخص و قابل پیش بینی بود حکم اعدام صادر شد.
سال ۱۳۹۰ بعد از اعتراض شدید من و وکیلم به حکم جعلی به دیوان عالی کشور ارسال شد و در زندان مرکزی ۴ مرتبه به دادگاه شهرستان صحنه اعزام شدم متوجه شدم اتهام بر اساس اسلحه و نارنجک که از سوی وزارت اطلاعات برایم پاپوش درست کرده بودند به اینجانب تفهیم اتهام کردند در طول جلسات از توطئه های عوامل وزارت اطلاعات افشاگری کردم و دادگاه شهرستان اعلام کرد اتهام برای استان کرج می باشد ما پرونده را ارجاع می دهیم به استان کرج شعبه ۴ دادیاری و ارسال شد. بعد از عزیمت به زندان مرکزی کرمانشاه و دیزل اباد دوباره اعزام شدم به استان کرج . بعد از ۲ جلسه در دادگاه انقلاب کرج و از بودن چنین اتهام واهی برای قاضی شعبه ۴ با دلیل و ارائه محکمه پسند و دفاعیات به دادگاه به زندان رجایی شهر و دوباره به ندامتگاه مرکزی کرج جنب قزل حصار منتقل شدم و بعد حدود ۳ ماه دوباره به زندان مرکزی دیزل اباد و کرمانشاه منتقل شدم .
شهریور سال ۱۳۹۰ یک دادنامه به صورت نوشته دستی از سوی شعبه ۴ دادگاه انقلاب کرج اینجانب را اول مظنون به شهادت رساندن امام جمعه هشتگرد و متهم و بعد قتل کرمانشاه و بعد به ۸ سال حبس محکوم شده بودم. تازه متوجه شدم در چه دام خطرناکی و توطئه عظیمی از سوی افراد مامور وزارت اطلاعات گرفتار شده ام تقریبا مدت کوتاهی در زندان دیزل اباد بود. یعنی تا ۷\۹\۹۱ یک مرتبه من را به زیر هشت پیج کردند وقتی به انجا رجوع کردم متوجه شدم توسط وزارت اطلاعات کرمانشاه احضار شدم و انتقالم دادند به بند مخوف وزارت اطلاعات مشهور به میدان نفت کرمانشاه. که جای بسیار بد از لحاظ وضعیت بهداشتی از وضعیت خیلی بدی قرار دارد. که قبلا ۶ ماه در انجا بودم وقتی وارد بند سلول انفرادی شدم کارکنان انجا من را شناختند قبل از وارد شدن به سلول اعتراض کردم به چه دلیل و بر اساس چه قانونی من را به انفرادی منتقل می کنید. درخواست حکم قانونی کردم هیچ جوابی ندادند و یکسره تهدیدم کردند به حکم وزارت اطلاعات . ۲ الی ۳ روز گذشت دوباره مامورین وزارت اطلاعات بسراغم امدند تفهیم اتهام شروع شد. در مورد قتل امام جمعه هشتگرد سوالات فراوانی کردند که همگی را جواب از وجود چنین ادعای دروغین و تهمت ناروا ابراز بی اطلاعی کردم. و بعد متوجه شدم عمق فاجعه و اتهاماتی که بوجود آوردند هدف فقط ضربه زدن به مسلک هایمان و خانواده استاد نورعلی الهی بوده و بعد از چندین روز بازجویی های فشرده به یکباره تغییر روش دادند با یک لحن بسار آرام متوجه شدم قصد دارند شیوه جدیدی را بکار ببرند برای قبول کردن ادعای دروغین و بی اساس شان. مبلغ هنگفتی پول وجه نقد برای خود و فرزندم در هر کجای دنیا بخواهم در صورت تمام ادعاها و اظهاراتشان را نزد محکمه تایید قبول و به گردن بگیرم. با توجه به اینکه امنیت جانی خود و خانواده ام از بیان داشتن تمام واقعه و حقایق مجبورم فعلا خودداری کنم.
مدت ۳ ماه از انفرادی گذشته بود زد و خورد های زیادی بین ما و بازجویان اتفاق افتاد و تهمت ها نسبت دادند به خاندان استاد نورعلی الهی و هم مسلکی هایمان به کمپانی های بزرگ یهودی. نمی دانم چه روزی بود چون در داخل سلولها هیچ گونه روشنایی جز یک لامپ ضعیف داخل پیکان چیز دیگری نبود و شب و روز را متوجه نمی شدم مگر اینکه در هنگام غذا آوردن متوجه میشدم و حتی چهره کارکنان سلول را هم متوجه نمی شدم. چون تماما با چشم بند یودم سلولها بسیار کثیف همانطور که قبلا توضیح دادم وضعیت سلولها بسیار بد و نامناسب بود و حمام هفتگی ۵ دقیقه و سرویس دستشویی هم صبح یکبار ظهر یکبار . شب هم یکبار. یکبار من را بردند برای بازجویی دستانم را با دستبند پلاستیکی بستند به یک صندلی .یادم نمی آید چه مدت اصلاح نکرده بودم فقط می دانم ریشم خیلی بلند بود تیم بازجویان به من حمله کردند مورد ضرب و شتم فراوانی قرار گرفتم به روی جسم بی جان و بی رمفم افتادند تا دم مرگ کتکم زدند بعد با موچین تمام ریش و سبیل هایم را حدود ۸۰ درصد کندند وضعیت بسیار وخیم و دردناکی داشتم بعد با دستمالی نمدار راه دهان و بینی ام را بستند تا اینکه بیهوش شدم من که به خیال خود مرده ام یکباره به هوش امدم و متوجه شدم که زنده ام.
۸ بار به صورت خفگی با دستمال نمدار بیهوشی و مرگ را تجربه کردم وقتی به هوش آمدم متوجه شدم داخل سلول هستم از درد تا چندین روز حتی ثانیه ای نتوانستم بخوابم من هم به نشانه اعتراض به بازداشت در انفرادی و اعتراض به هتک حرمتهایشان شکنجه گری شان ناچار دست به اعتصاب غذا یعنی روزه اجباری زدم .بعد از چندین روز من را به یکباره سوار بر ماشین کردندبا چشمانی بسته که در وضعیت بسیار بسیار بد جسمی قرار داشتم نمی دانستم به کجا منتقل می شوم بعد از حدود ۱ ساعت از زمان حرکت چشمانم را باز کردند تازه متوجه شدم ورودی شهر دالاهور کرمانشاه را خوش آمدید نوشته بود. واقعا فکر می کردم دچار توهم ذهنی شده ام حدود نیم ساعت از ورودی شهر دالاهور بعد از رفتن به سمت زیارتگاه بابا یادگار که در منطقه هورامانات پاوه بود قبلا به آنجا تردد داشتم دیگر شک نداشتم که درست دارم می بینم به سمت سرپل ذهاب و قصر شیرین در حرکت هستیم.۳ نفر از مامورین وزارت اطلاعات داخل سمند نشسته و هیچ گونه حرفی نمی زدند بعد ورودی سر پل ذهاب را بر روی تابلو نوشته به یکباره سرم را به زیر بردند و چشم بندم را زدند نفهمیدم به کجا و چرا منتقلم کرده اند. بعد از پیاده شدن یکی از مامورین خودش را به ورودی آنجا به ابطحی معرفی و در را باز کردند از وجود چندین نفر در اطراف خود متوجه شدم چون چشمانم بسته بودند کمی از زیر دیدم همگی پوتین نظامی به پا داشتند پیاده شدم افت شدید فشار بدنم باعث شده بود که نتوانم قدم بردارم. به زور من را به داخل سلول انفرادی منتقل کردند که انفرادی بسیار کوچکتر از انفرادی کرمانشاه بود. به اندازه بلند شوم و بخوابم همین. هر چه اعتراض می کردم کسی جوابگو نبود. یک نفر به عنوان مسوول انفرادی برایم غذا می آورد. هیچ گونه حرفی نمی زد چندین بار هم ۳ الی ۴ نفر سرباز برایم غذا اوردند وضعیت خیلی بد وخیمی داشتم از دکتر هم خبری نبود نمی دانم چه مدت در انجا بودم از وضعیت بهداشتی و حمام هم خبری نبود. به یکباره بعد از چندین وقت دوباره آمدند با همان وضعیت نامناسب جسمانی جابجایم کردند به کرمانشاه بعدش نمی دانم کجا بودم.
و حالا متوجه شدم که خانواده ام در آن زمان پیگیر بودند گفتند در آن زمان در انفرادی ۱۰۹ قم بودم. در این مدت من تمام زبان روزه بودم بعد از ۲ ماه در انفرادی قم دوباره انتقال شدم با چشمان بسته . زمانی که از ماشین پیاده شدم چشم بند را دراوردند متوجه شدم در زندان رجایی شهر کرج هستم. بعد من را بردند داخل انفرادی بند وزارت اطلاعات رجایی شهر ناگفته نماند در بند مخوف امنیتی کرمانشاه یکبار معاون دادستان بنام عباسی از من بازجویی و تفهیم اتهام واهی و دروغین کرد و از بودن توطئه و واهی بودن اتهام فوق توضیحات کامل دادم ولی هیچ گونه توجهی به اظهاراتم نداشت. جالب اینجا بود همان مامور بازجویی که من را شکنجه می کرد در حضور معاون دادستان تهدید کرد دوباره همان شکنجه ها را تکرار خواهد کرد. من که با زبان روزه به دلیل اعتراض به داخل سلول انفرادی بودن تقریبا ۳ ماه از روزه ام گذشته بود دوباره بازجویی ها شروع و گروه دیگری از بازجویان وارد شدند بعد از یک مدت طولانی در سلول انفرادی در وضعیت بسیار بد جسمی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در این مدت که هنوز آثار روحی و روانی و جسمانی در تمام وجودم وجود داشته روز از نو روزی از نو شروع به بازجویی های پیاپی با هتک حرمت توهین های عقیدتی و تهدید با بازداشت تمام اعضای خانواده ام . بعد از بازجویی های فشرده در بیشتر مواقع روز. یکباره عکس از اعضای خانواده ام شامل پدر، خواهر، برادرانم را که در وضعیت نامناسب قرار داشتند را به من نشان دادند متوجه شدم همگی در بند امنیتی وزارت اطلاعات رجایی شهر قرار دارند و پیشنهاد دادند شما باید اتهامهای ذکر شده را قبول و تایید کنید و الا خانواده ات هم چنان در بازداشت بسر خواهند برد،.
تقریبا اول رمضان سال ۹۲ من که به نشانه اعتراض نسبت به بازجویی در روزه اعتراض از قبل بسر می بردم یعنی اول رمضان در ششمین ماه روزه ام بودم به یکباره از سلول من را خارج با چشمان بسته تحویل به یک گروه دیگر دادند که برخوردی بسیار بدتر از بازجویان وزارت اطلاعات با من داشتند با دستبند و پابند من را داخل یک ماشین قرار دادند چشمانم را بستند کف ماشین خواباندند بعد از نیم ساعت پیاده ام کردند اول نمی دانستم در کجا هستم بعد از طی کردن چندین پله من را داخل یک اتاقک بسیار کوچک و وضعیت خیلی بدی داشت وارد کردند نیم ساعت بعد من را داخل یک اتاق بردند چشمانم را باز کردند با دیدن چندین افسر و سرهنگ که لباس انتظامی به تن داشتند سوال کردم اینجا کجاست جواب دادند اگاهی مرکزی استان کرج عطیمیه. و بعد حرفهای زیادی بین ما و افراد در مورد پرونده رد و بدل شد دائما تهدید می کردند تو را به میل پرچم می بندیم تا به حرف بیایی اول روز رمضان بود مدت ۶ ماه بود که روزه بودم. زیاد توجهی به حرفهایم نداشتند بعد از جواب دادن به چندین سوال در مورد همان اتهامهای وزارت اطلاعات دوباره من را منتقل کردند پشت اتاق سرهنگ جنایی بنام رحمانی در آنجا در یک اتاق ۱۵ متری که دیوارش موکت کاری و چندین طناب رنگی اویزان بود صندلی و میز و یک عدد کولر گازی و چندین آفتابه آب. بوی تعفن وضعیت حکایت از اتاق شکنجه داشت من که دیگر چیزی ازم باقی نمانده بود چون مدت طولانی روزه بودم به یکباره دستانم را از پشت با چفیه سفید و سیاه بستند و یک طناب هم رویش اضافه کردند من را بالای صندلی قرار دادند به یکباره صندلی را برداشتند معلق در هوا ماندم. شرایط خیلی وحشتناکی بود حتی توان فریاد زدن نداشتم به حدی حالم بد بود که دیگر متوجه نمی شدم از هوش رفتم وقتی به هوش امدم که با آب و شوکر برقی و فحاشی و کتک کاری فروانی قرار گرفتم تمام سعی شان به این بود به دروغ اقرار کنم. با توجه به وضعیت بد جسمانی ام که هیچ گونه اهمیتی برایشان نداشت مداوم مورد شکنجه قرار داشتم و با همان وضعم آویزان شدم چندین بار از هوش رفتم زمانی که برای آخرین بار به هوش آمدم متوجه شدم با شوکر برقی و آب بر روی جسم بی جانم افتاده بودند مدام تکرار می کردند استاد الهی به شما گفته حرفی نزنید من که دیگر رمقی برایم نمانده بود حتی جواب بدهم بعد من را بر روی زمین مثل یک لش می کشیدند داخل آسانسور قرار دادند بردند طبقه زیرزمین و آنجا محل نگهداری افراد دیگر در اداره آگاهی عظیمیه است حدود ۱۵۰ نفر در ۳ اتاق بودند یک راهرو بسیار کثیف پر از سوسک بود آنجا من را به حال خود رها کردند شرایط بسیار بدی را سپری کردم از درد آن شب با زبان روزه حتی آب هم نتوانستم بخورم به حدی درد داشتم که دیگر هر لحظه مرگ را جلو چشمانم میدیدم تا سوم رمضان ۹۲ به همین روال شکنجه ادامه داشت دوباره من را بردند به بند امنیتی وزارت اطلاعات .من که روزه بودم و انگار همگی از جنس ربات بودند هیچ عکس العملی نداشتند مدام تهدید ادامه داشت با یکباره با زبان روزه دست به اعتصاب کامل زدم به نشانه اعتراض به شکنجه هایشان مدت ۶ روز کامل ادامه داشت واقعا مرگ را تجربه کردم بعد از آمدن بازجویان زد و خوردهای فراوانی اتفاق افتاد کتک کاری قرار گرفتم از طرف بازجوها که هر از گاهی با واسطه گری کارکنان بند امنیتی خاتمه پیدا می کرد..من را فریب دادند که دیگر شکنجه ای در کار نیست تقریبا ۱۹ رمضان همان سال ۹۲ یعنی بعد از چند روز دوباره به بهانه واهی انتقال شدم به اداه آگاهی عظیمیه با زبان روزه همان شکنجه های قبلی را مدت ۲ روز پیاپی از ساعت ۹ صبح تا قبل از اذان آویزان شدم دوباره من را انتقال دادند به بند امنیتی. این مرتبه دو دستانم توان حرکت نداشتند دو کتفم در رفته بود هر لحظه مرگ را انتظار می کشیدم قریب به ۲ ماه به سختی غذا می خوردم فقط یکبار دکتر آمد داخل سلول و نوشت در صورتیکه یک بار دیگر آویزان شوم دو دستانم باید قطع بشود. با تجویز چند قرص بروفن به من داد ورفت در این مدت تنها کاری که می توانستم بکنم اینکه با پاهایم ذره ذره دستهایم را ماساژ و مالش دادم تا اینکه بتوانم غذا بخورم خودم را نظافت کنم همین وضعیت ادامه داشت دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت مدام از بازداشت خانواده ام حرف به میان بود عکسهایشان را یکی یکی نشان می دادند تهدیدهایشان هیچ وقت پایان نداشت و زمانی که من را نزد بازپرس می بردند ساعت غیر اداری بود گاها ساعت ۲ بعد از ظهر -ـ ۵ بعد از ظهر می بردند بازپرس به عنوان یک مترسک بود بنام عباس کرمی شعبه پنجم دادگاه انقلاب کرج. تا برج ۴\۳\۹۳ در بند ۳ امنیتی بودم بعد من را انتقال دادند به زندان ندامتگاه کرج وقتی وارد قرنطینه شدم متوجه شدم برادرم بنام وحید حسینی و فرشاد پسر خاله ام نیز به مدت فراوانی بیش از ۱ سال در انفرادی و تحت همان شکنجه هایی که بر سر من آوردند به آنها متحمل شدند بعد از مدتها خانواده ام فکر می کردند من کشته شدم توسط وزارت اطلاعات. ناگفته نماند اواخر انفرادی برج ۳۰\۲\۹۳ بود داماد سابقمان وهاب امیری دستگیر شده و در وضعیت خیلی بدی قرار داشت چون داخل انفرادی بود از سر و وضع نامناسبش نشان از شکنجه ایشان توسط وزارت اطلاعات داشت بعد از چندین سال دوباره وی را مجبور کرده بودند اظهارات کارشناسان را مورد تایید قرار دهد چون ایشان در کیفری استان کرمانشاه نزد کیفری افشاگری زیاد کرد. بعد از داخل شدن به بند عمومی یعنی سالن ۷ ندامتگاه در وضعیت بسیار بد روحی و روانی قرار داشتم چون در این سالها انفرادی هیچ گونه تماس یا ملاقاتی با هیچ کس جز خدا نداشتم و بعد از ملاقات با خانواده بعد از مدتها تقریبا ۵۰ روز برج ۵\۵\۹۳ دوباره انتقال شدم به سلول انفرادی وزارت اطلاعات رجایی شهر. واقعا شوک شده بودم قریب به ۲ ماه در سلول انفرادی بدون بازجویی من را نگه داشتند دوباره انتقال شدم به ندامتگاه مرکزی حدودا ۱ ماه و نیم نگذشته بود از داخل بند عمومی به یکباره تاریخ ۹\۹۳ من را انتقال دادند به بند امنیتی وزارت اطلاعات رجایی شهر. دوباره بازجویی شروع شد. متوجه شدم یکی از هم مسلکی هایم که ۵۰ سال سن داشت بنام سید بهنام حسینی که در پرونده کرمانشاه وی را دخالت داده بودند ایشان تبرئه شده بود .زمانی که ما را بردند نزد بازپرس شعبه ۵ دادگاه انقلاب کرج بنام عباس کرمی وی مورد کتک کاری فراوانی قرار داشت به زور راه می رفت وی را مجبور کرده بودند اظهارات دروغین بر علیه اینجانب تایید کند در حضور بازپزس کاملا در چهره ایشان هویدا بود که تحت اجبار و زور حرف می زند وی سنش بالای ۵۰ سال می باشد به حدی ایشان را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند که قادر نبود حرکت کند از نگاههایش همه چیز مشخص بود بعد من را انتقال دادند به بند امنیتی بعد از کلی بازجویی که بیش از ۲ ماه گذشته بود دوباره انتقالم دادند به بند عمومی ندامتگاه مرکزی کرج داخل قرنطینه . خانواده ام که دچار وحشت شده بودند تماس گرفتم خبر دادند وهاب امیری به طرز مشکوکی کشته شده وهاب امیری ۲۷ سال سن داشت داماد سابقمان بود که در دادگاه افشاگری زیاد بر علیه ماموران وزارت اطلاعات کرد و در این مدت که بند وزارت اطلاعات از کوچکترین حق و حقوق انسانی برخوردار نبودم جز ظلم و جفا و ستم هیچ چیزی نبود انگار در سرزمین دیگری خارج از وطنم بودم تازه بعد از چندین سال متوجه شدم من را متهم به ترور کردند درپرونده کرمانشاه هم به ناحق به اعدام محکوم گردیده و در حال حاضر بعد از ۶ سال همچنان بلاتکلیف هستم هیچ مرجعی یا مقام قضایی پاسخگو نبوده نیست و هر مرتبه به دادگاه می روم فقط یک نام محرمانه و سری زمینه پرونده نزد بازپرس داده می شود قرار بازداشت ۲ ماه ۲ ماه تمدید می کنند و حال نمی دانم به چه کسی پناه ببرم تنها کاری توانستم انجام بدهم با سعی و تلاش فراوان ذره ای از مصیبتهایی که به ناحق بر خود و خانواده ام روا داشتند فقط و فقط به خاطر اینکه اهل حق پیرو استاد نورعلی الهی بوده ام به قلم بیاورم. بعد از این همه زجر و شکنجه و مصیبت تازه توانستم خودم را از لحاظ روحی و روانی بازسازی کنم تا حداقل بتوانم اتفاقهایی که برایم افتاده به گوش وجدانهای بیدار و انسانهای آگاه برسانم و اینجانب بارها و به دفعات فراوان دادخواهی خود را به گوش مسوولان مرتبط با پرونده خود رسانده ام ولی افسوس از هیچ یک هیچ پاسخی دریافت نکرده ام و هم اکنون با وجودی سراسراز درد ناعدالتی و لاحقی تمامی کسانی که ذره ای …خدا که همان وجدان بیدار است که در همه وجودمان قرار داده و در وجودشان نهفته است استمداد و کمک می خواهم زیرا که بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند.
با تقدیم احترام، فردین حسینی فرزند صاحبدین ۳۰\۲\۹۴ زندان ندامتگاه مرکزی کرج.