آسمان جان سیاه شد رویات
تیره شد ابرهای ابرویات
به کجا رفته اند مرغانت
از چه کوچیده اند از کوی ات؟
مزرع سبز تو کویر شده
داس ماه نوات اسیر شده
برق چشمت چقدر بیحال است
زیر چشمت چروک و پیر شده
حیف پیشانی بلند تو نیست
حیف آن چهرة قشنگ تو نیست!؟
توی آیینه یک کمی بنگر
روح در روی زرد رنگ تو نیست!
آسمان جان نگاه کن به زمین
این زمین را ببین که گشته غمین
پند من را کمی رعایت کن
بیخیال توی خانه ات منشین
ورنه آخوندهای لاکردار
میکشندت چو من به بند و به دار
تو که هر روز شاهدی که چه سان
همة هستی ام شده آوار
آب رود مرا که دزدیدند
جنگلم را ز ریشه ها چیدند
جای باران به باغ و دشت و چمن
خنجر و خون و مرگ باریدند
حال بشنو نصیحت من را
تو نرو این سیاست من را
به همه برج های دور افلاکت
برسان این روایت من را
این زمین، گیر قوم دزدان است
مشکلش فتنه های شیخان است
هر بلایی که آمده به سرش
اثر ننگ این فقیهان است
آدمی نیستند این شیخان
تخمشان تخمة بداندیش است
درسها می دهند بر ابلیس
گرگ را می خورند کاین میش است
غافل از این پلیدکان نشوی!
پی اصلاح این ددان نروی!
دل به دیگر کسان نبندی هیچ
در پی رامکردشان ندوی!
گر به سوی تو دست باز کنند
تا کشندت به خاک و خون و به گند
هر چه داری رود به باد فنا
آخر اینان ز تخم شیطانند
اتکا کن به اختران خودت
چاره کن کار، با توان خودت
برق داری به آذرخشانت
سنگ داری به کهکشان خودت
آسمان جان
آسمان جان! اگر نجنبیدی
شیخهای کثیف بس منفور
می کشندت به خاک سرد و سیاه
تیرهات میکنند همچون گور
آتشی باز کن جهانافروز
ریشهشان را به شعلههات بسوز
سنگ میبار با شهابانت
بده شان عبرتی چه درس آموز