جمشید پیمان: در کمان کرد آرشی جان را

 خانه تاریک و جانِ من تاریک

خسته‌دل بودم و ز غم سرشار

پُر ز نقش محال،رؤیاهام

خالی از رنگ و رو، دَر و دیوار

 

شاعر شعرهای نومیدی

بودم و در گریز از شادی

عشق گم‌گشته و جهانم بود

تهی از روشنای آزادی

 

در چنان روزگار تیره و تار

در کمان کرد آرشی جان را

کاوه ای شد برون ز خاموشی

 کرد جاری سرود توفان را

 

کرد رخساره بابکی گُل‌گون

بِرنویی برکشید ستّاری

دلِ من پُر شد از شرار قیام

"شورشی" بود پیک بیداری

 

دست در دست، مردمان در راه

عشق معنا گرفت در جانم

گشت جاری سرود آزادی

همه‌جا، بر لبانِ ایرانم

 

*****

می‌شوَد باز میهنت آزاد

از صمیم دلت اگر خواهی

همدلی، اتّحاد، چاره‌ی کار

باشد و نیست غیر از این راهی!