چند روزی بود که از در و دیوار اخبار قتلعام پخش میشد. نویسنده که مدتها بود خیال داشت یک داستان بنویسد، تصمیم گرفت درباره ی قتلعام داستانی بنویسد. اول با خود گفت. من که قتلعام را ندیده ام. من که اصلا زندان را ندیدهام. پس اینطوری نمی شود، باید مثل نویسندههای حرفهای عمل کرد. اول باید خودم قتلعام را حس کنم. صحنههایش را باید خوب در نظر بیاورم، آنهایی را که قتلعام کردهاند، آنهایی که قتل عام شدهاند، آنهایی که دستور قتلعام داده اند، آنجایی که قتلعام انجام شده، آنجایی که قتلعام شدهها به خاک سپرده شده اند...... همینطور داشت فکر میکرد که دید دستش از اختیارش خارج شده، و دارد مینویسد. جملههای اولش انگار از دهان شهیدان بیرون میآمد:
«من قتلعام شدم تو قتلعام شدی، او قتلعام شد، ما قتلعام شدیم، شما قتلعام شدید، آنها خبردار شدند؟....» نویسنده لحظاتی آنچه دستش نوشته بود را خواند اما دید دارد از نوشته ها عقب می افتد، آن پایین صفحهی رایانهاش را نگاه کرد، دید یک تصویرهایی از لابلای کلمات به چشمش میخورد، از پشت حروف و درزهای بین کلمات طنابها دیده میشدند، طنابهایی که روی گاریهایی حمل میشدند به سمت سولههایی، نویسنده از پشت کلمهی طناب، سرک کشید و آن طرف را نگاه کرد، یک عده را میبردند،
میخواست باز هم نگاه کند دید که دستش از نوشتن نمیماند و همچنان مینویسد:
«رهبر قاتل است، رئیس جمهور قاتل است، نخست وزیر قاتل است. قاضی قاتل است، نماینده ی مجلس قاتل است، .... »
نویسنده چشمش را دواند توی صفحات دیگر که تند و تند ورق می خوردند، یک جا، کلمهی دادگاه را پس زد و چیزهای وحشتناکی دید، میخواست بگوید: «اه،،،،،! عجب صحنه هایی است اینجا!»، که حالش به هم خورد، دید نمیتواند نگاه کند. یک عده آویزان شدهاند به پاهای یک عده که از دار آویزان شدهاند. و میخواهند زودتر خفه شدهها را پایین بکشند. و صف جدید را بیاروند توی سوله...
نویسنده بالا آورد، بعد کمی سردردش بهتر شد، میخواست از نوشتن دست بکشد اما دستش به اختیارش نبود. میخواست از اتاق بیرون برود اما کلمات از کاغذ دفتر و از صفحهی کلیدهای رایانهاش ریخته بودند پایین و تلنبار شده بودند توی اتاق، و تا جلوی در، کوهی از کلمهی قتل عام و دار و طناب و سوله و حکم و قاتل جمع شده بود. .... خواست چند تا کلمه را با دست و پایش کنار بزند، و راهی باز کند که از اتاق بیرون برود تا نفسی بکشد، چون اتاق خیلی بوی خون گرفته بود. انبوهی از کلمات را کنار زد. اما چند تا کلمه همینطور آلوده به خون دلمه شده چسبیده بودند به کفش و شلوار و آستینهایش. هرچه تلاش میکرد لباسها و آستینهایش را پاک کند دید نمیشود و کلمات بیشتر از اینجا و آنجا به کلمات چسبیده گیر میکنند. عرق کرده بود، خواست با پشت دستش صورتش را پاک کند اما انبوهی کلمه روی گونه و ابروهایش چسبیدند. یکی از کلمات را از روی مژهاش کند و نگاه کرد: کلمه خائن بود. خائن که هی اندازهاش بزرگتر و پررنگتر میشد.
با خود گفت خائن از کجا آمد وسط قتلعام؟..... دید روی صفحه رایانهاش انبوهی عکس خائنان پیدا شده. دستش رفته بود توی گوگل جستجو زده بود و عکسها یکی یکی روی صفحه میآمدند، بعد همانجا در حالی که در زیر بار کلمات قتلعام داشت غرق میشد بناچار نشست. کلمات از سینه و گلو و گردنش بالا میآمدند . در همانحال گفت چشمهایم را باز نگاه میدارم ببینم این خائنان هم مگر قتلعام کردهاند که این وسط پیدایشان شده. بعد دید هر کلام از چهرههای قاتلان از توی تصاویر یوتیوپ پیدا می شوند و سخنرانی میکنند: تند تتد جملاتشان از رایانه پخش میشد که میگفتند:
«بابا! دو سه هزار نفر بیشتر نبودهاند.... رهبر تقصیر نداشته..... دروغ است..... بزرگنمایی شده..... از این قضیه سوء استفاده می کنند...... تقصیر خودشان بوده،.... تقصیر رهبرشان بوده که آنها را به کشتن داده. حالا بعد از سی سال این داستان را نبش قبر کرده اند......و و و ».
همینطور جملات داشت از رایانه پخش میشد که کلمات توی اتاق بالا و بالا آمدند و نویسنده در زیر ماند. روی سرش تا تاق همینطور کلمه و جملهها به هم چسبیدند و همینطور باز هم کلمات و جملات تکثیر میشدند. نویسنده به دورو برش نگاه کرد دید او هم مثل شهیدان دفن شده. نگاه کرد چشمش در سمت راست و چپ به شهیدان افتاد. چهرهها شروع به صحبت کردند. یکی از دست راستش گفت: ما را با لودر اینجا ریختند. یکی از دست چپ: ما را روی هم ریختند. چند متر روی هم.
یکی از بالای سرش گفت: من زنده بودم روی این یکی افتاده بودم. شب بود! با لودرها باز هم میآوردند.... عجله داشتند...
هر شهیدی چیزی می گفت: من حکمم تمام شده بود. ... من آزاد شده بودم دوباره دستگیرم کردند..... من هشت سال توی زندان بودم و ملی کشی میکردم..... من فقط گفتم شما را قبول ندارم..... من فلج بودم... من با صندلی چرخدار آوردند پای دار.... من از هویتم دفاع کردم. مجاهد بودم.
نویسنده پرسید: شما بیست و هشت سال پیش اعدام شدید. ولی هنوز حرف میزنید!!!؟ گفتند: به!!... تو چه جور نویسندهای هستی؟ کم راجع به ما خوانده ای. ما هرسال بیشتر حرف می زنیم. نمی بینی که راه افتاده ایم.
نویسنده گفت کجا؟ شما که زیر خاکید. شهیدان خودشان را به هم فشردند و برای نویسنده راه باز کردند تا تکان بخورد و از پنجره خود را بیرون بکشد و صحنه را نگاه کند. نویسنده دید که موج کلمات همچنان دارد میرود، از همه طرف هم صدا میآید: تظاهراتی بود عجیب! فریادها شهر را گرفته بود. و کلمات داشتند به سمت مرکز قتل عام یعنی مرکز حکومت، پیش میرفتند. جملهها روی پارچهنوشتهها روی دست کلمات بود:
«خیلی بیشتر از سی هزاربوده،...... همه شان قاتل بوده اند....... دستور از خود رهبر بوده...... حتی اندازه ی کابلها و قطر آن راهم خودش میگفته....... پسرش قاتل است،...... دفتردارش قاتل است...... نوه اش قاتل است. قاضی اش قاتل است. پاسدارش.... زنش.... مردش.....همه شان، همه شان...».
نویسنده دید موج تظاهرات او را هم دارد می برد. برگشت: از دور به اتاق خودش و پنجرهی اتاقش نگاه کرد: دید خائنان از صفحهی رایانهاش با حیرت و ترس بیرون آمدهاند و از پنجره به تظاهرات نگاه میکنند که عاقبت چه خواهد شد.