بر این مبنا که جهان یا تاریکه، یا روشن و آدمهاش در ذات و ماهیت، یا خوبن یا بد، یا زشت و یا زیبا، "خورشیدی ها و لجنی ها" هم جزئی از واقعیت زندگی همه آدمها به شمار می روند. یعنی هر کس می تونه تصمیم بگیره که خورشیدی باشه یا لجنی. سطوری که می خونید، افسانه نیست. واقعیت داره. فقط اسم شخصیتها رو عوض کردم.
در زمانهای نه خیلی دور، یه سرزمینی بود که حاکماش آسمون آبی رو دوست نداشتن. همه جا ابری بود. خاکستریِ خاکستری. هر کی هم از این اوضاع راضی نبود، سر و کارش با داروغه باشی و بعدش هم قصاب باشی بود. حاکمِ شهر با صدای بلند داد می زد: هر کی از آسمونِ ابری و خاکستری خوشش نمیاد، دروازه های شهر رو براش باز می کنیم، تا دُمش رو بذاره روی کولش و بره یه جای دیگه که آسمون آبی و آفتابی باشه.
مردم می گفتن: آخه مگه می شه. اینجا سرزمین ما هست. ما اینجا به دنیا اومدیم. تو این خاک ریشه داریم. وقتی از تو و جدّ و آبادت خبری نبود، ما اینجا زندگی می کردیم. بدون آسمونِ آبی، زندگی معنا نداره.
این حرفا تنها چیزی رو که عوض می کرد و تغییر می داد، شدت بگیر و ببندها و تعداد آدمهایی بود که به زندانی های قبلی و اعدامی ها، اضافه می شدند.
یه روز بالاخره طاقت مردم سر اومد. گفتن بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. زندگی که آسمون بالا سرش آبی و آفتابی نباشه، به هیچی نمی ارزه. مگه ما چی مون از مردم سرزمین های دیگه کمتره که باید روزگارمون همیشه خاکستری باشه؟
همه با هم ریختن بیرون. داروغه باشی ها و قصاب باشی هم نامردی کردن و هر چی می تونستن، از آدمای عاصی و کارد به استخوان رسیده، زدن و کشتن. اما مگه تمومی داشت. یکی می کشتن، ده تا جاش می اومد بیرون. خسته شدن، درمونده شدن. حاکم هم که اوضاع رو اینطوری دید، نسخه ای رو که برای مردم پیچیده بود، برا خودش تجویز کرد. دُمش رو گذاشت رو کولش و زد به چاک. رفت و رفت و اونقدر رفت، تا یه گوشه افتاد و مُرد.
ابرا، سراسیمه شروع کردن به تکه پاره شدن و خودشون رو جمع و جور کردن و از اون وسط یه خورشیدِ شاد و قشنگ زد بیرون. آسمون آبی شد و آفتابی. مردم با اینکه خیلی از عزیزانشون رو از دست داده بودن، اما شاد بودن. می گفتن خونِ اونها الکی به زمین ریخته نشده. نتیجه داده و به ثمر نشسته. اما.....
اما غافل از اینکه یه دیو پلید یهو از غارهای تاریک و تو در توی دورانِ ماقبلِ تاریخ، همراه با قبیله و دار و دسته، به سرعت برق و باد خودشون رو رسوندن به سرزمینِ قصه پر غصه ما و تا چشم به هم بزنی، همه جا رو اشغال کردن. کاش فقط اشغال بود. زدن، کشتن، سوزوندن، غارت کردن و شکستن و از هم دریدن.
نفسهای مردم تو سینه ها حبس شده بود. موجوداتِ بد ترکیب، دائم تو کوچه و برزن و بازار می گشتن و با بهونه و بی بهونه، به همه گیر می دادن. برای ترسوندن مردم، آدمها رو سر گذرها، حلق آویز می کردن. توی میدونها شلاق می زدن و سنگسار می کردن. جنگ و کشتار راه می نداختن و هر کی هم حرفی می زد، جان و مالش دیگه مال خودش نبود. اما.....
اما دیو پلید قصه ما، همراه با قبیله ش، یه نقطه ضعف بزرگ داشتن که اسم اونهم خورشید بود. اونا چون از تاریکترین و منجمدترین قسمت تاریخ، بیرون اومده بودن، اصلا با خورشید و آفتابش، میانه خوبی نداشتن و دنبال راهی می گشتن که برا همیشه از شرّشون خلاص بشن.
نشستن، شورها کردن و نقشه ها کشیدن. آخرش تصمیم گرفتن که همه با هم، از قبل سنگ جمع کنن و تو یه ساعت مشخص، دسته جمعی خورشید رو سنگباران کنن. بیچاره مردم که نگران خورشید بودن، اما کاری هم در مقابل دیوها از دستشون بر نمی اومد. باران سنگ که شروع شد، پناه بردن به خونه ها. سنگها فضا رو میشکافتن و بعد از اینکه زورشون نمی رسید جلوتر برن، سقوط می کردن رو سر دیوها و بعضی هم می افتادن روی پشت بام خونه ها و صداهای وحشتناکی ایجاد می کردن.
تعدادی از آدما هم که شجاعتر از بقیه بودن، برا اینکه از خورشید دفاع کنن، با همون سنگها حمله می کردن به دیوها. خیلی هاشون درجا به دست دیوها کشته شدن. خیلی ها رو هم دستگیر کردن و انداختن تو زندان.
چهره دیوها بعد از حمله های بی حاصل به خورشید حسابی تماشایی بود. سرشکسته و خونین، مالین. با اون قیافه های ماقبل تاریخی، تو اون اوضاع و احوال شده بودن بهونه ای برای خنده های مردمی که مدتها بود، خنده و شادی رو فراموش کرده بودن.
دیو اعظم شکست بدی خورده بود. تنوره می کشید همچین که خونه ها به لرزه می افتادن. به در و دیوار می کوفت و ناسزا می گفت. اما مصمم بود که کار رو هر طور شده تمام کنه و کلک خورشید رو بکنه.
دوباره دور هم جمع شدن تا یه راه و چاره دیگه ای پیدا کنن. اینبار به این نتیجه رسیدن که به جای سنگ، از تیر و کمان استفاده کنن. هم تندتر و سریعتر و هم مرگبارتر از سنگ.
برا تهیه تیر و کمان تا تونستن مردم رو غارت کردن. هر کی مقاومت کرد هم کشتن. شبانه روز کار کردن و کار کردن تا همه جنگلها رو به کلی برای ساختن تیرها و کمانها، تبدیل به بیابون کردن.
تیر و کمانها که آماده شدن، تو یه روز و یه ساعت مشخص همه تیرها رو به سمت خورشید نشانه رفتن و با فرمان دیو اعظم جنگلی از تیر، روانه خورشید شد. تعداد تیرهای رها شده به اندازه ای بود که جلوی تابش خورشید رو گرفت و زمین تاریک شد. دیوها که تصور می کردن کار خورشید رو یکسره کردن، شروع به شادی و پایکوبی کردن، اما تیرها پس از طی مسافتی، دیگه زورشون نمی رسید که جلوتر برن، برگشتن و رو سر خود دیوها پائین اومدن. کلی زخمی و درب و داغون و کشته دادن.
مردم که اول از تاریکی ترسیده بودن وقتی که دیدن تیرها نتونستن آسیبی به خورشید برسونن و بعد هم سر و وضع مضحک دیوها رو که دیدن، شروع به شادمانی کردن. شیرینی پخش کردن و جشن گرفتن.
دیو اعظم که خیلی خشمگین و عصبانی شده بود، سه شبانه روز فقط تنوره می کشید. آخرش هم که جشن و شادمانی مردم رو دید، دستور داد که همه زندانی هایی که هنوز به خورشید و گرماش اعتقاد دارن رو بکشن و از بین ببرن.
دیوها نزدیک به سه ماه کشتار کردن و خون ریختن. پیکرها رو هم بردن جاهای بی نام و نشون و خیلی ها رو دسته جمعی خاک کردن.
اما...اما خورشید هنوز داشت می تابید و گرما و حرارتش رو به زمین می رسوند. دیو اعظم طاقتش طاق شد. دِق کرد و افتاد و مرد.
بلافاصله از ترس شورش مردم، دیو معظم رو گذاشتن سر جاش. مشکل دیوها البته هنوز حل نشده بودن. باید کاری می کردن. بدجوری درمونده شده بودن. نشستن دور هم و کلی شور و مشورت کردن. هر کدوم چیزی گفتن و حرفی زدن. نهایتا به این نتیجه رسیدن که حالا که با سنگ و تیر و کمان نمی شه خورشید رو کشت و از پا در آورد، لااقل لجن مالش کنن. نوع لجن رو هم تعیین کردن که باید از عمیقترین منجلابها و متعفن ترین نوع باشه.
دست به کار شدن. رفتن سراغ مردابهای گند گرفته و باتلاقهای متعفن. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، بعضی از آدما هم که آدمیتشون خرده شیشه داشت، برگشتن به اصل خودشون و توی این کار با دیوها همراه شدن.
مردم عادی وقتی که میدیدن این موجوداتی که شبیه خودشون هستن دارن با دیوها کار می کنن، خشم و نفرتشون هزار برابر می شد. آخه دیو کجا، انسان کجا! پیرها که عاقلتر و دنیا دیده تر بودن، زیر لب زمزمه می کردن:
"هر کسی کو دور ماند از اصل خویش...باز جوید روزگار وصل خویش".
بالاخره روز موعود فرا رسید و لجن مال کردن خورشید با پرتاب لجنها شروع شد. دیوها با آدم نماها بارانی از لجن رو روانه "چشمه خورشید جهان افروز" کردن.
اما... نتیجه کار هم مثل دفعات قبل بود، ولی با این تفاوت که لجنها پس از پیچ و تاب فراوانی که تو فضا می خوردن وقتی برمی گشتن، به کسی صدمه ای نمی زدن، اما روی صورت و البته چشم های دیوها فرود می اومدن و یواش یواش دنیا پیش چشمهاشون تیره و تاریک شد.
همدیگر رو صدا می کردن و از هم می پرسیدن که آیا اونها هم تاریکی رو احساس می کنن. آخرین تکه های لجن که روی سر و صورت دیوها پائین اومد، دیگه دیوی نمانده بود که خورشید و نور رو بتونه ببینه. پس خوشحال و شادمان به تصور اینکه ایندفعه دیگه چشمه خورشید رو گل و لجن گرفتن و بستن، به شادی و شادمانی پرداختن و جشن گرفتن.
مردم که این صحنه ها رو می دیدن، در دل به این همه حماقت دیوها می خندیدن. خورشید داشت درخشانتر از همیشه می تابید و دیوها غرق در تاریکی، به این علت که گل و لجن جلوی دیدشون را گرفته بود، تصور می کردند که راه تابش نور به زمین و آدمها رو کلا بستن.
جوانها با عزم و اراده محکم زیر لب زمزمه می کردن: "مگه میشه خورشید رو کشت"؟! و آماده می شدن تا بساط دیوهای احمقِ نابینا رو برای همیشه از سرزمین خودشون جمع کنن.