ذرّهای بودم
پریشان وُ به تاریکی غریق
در نگاهِ مهر تو
ای مهربان
خورشیدِ تابان گشتهام.
ذرّهای بودم
کشانیدی
مـرا
تا اوج خویش!
وسعتِ بی مرز آبی را
به من بخشیده ای،
از کراماتِ حضورت
ابر چشمانم گسست
من،
کویرستان غم بودم
پریشان
در میانِ
آتش سوزانِ
حسرتهای خود
عشق تو بارید بر من،
باغ خندان گشته ام.
هان،
نگردانی نگاه از من
نیندازی مرا در تیرِگی،
هان،
مبادا
در دلِ توفان خاموشی،سکوت
چهره پنهان سازی وُ
من را میان بودنی هایم،
همه بیهوده،
بگذاری پریش!