با خواندن مقاله جدید لوییزا هومریش در دیسایت، همان «خبرنگاری» که «علوم اسلامی» را در تهران خوانده است، این سؤال برای هر ناظر بیطرفی مطرح میشود که چرا وی اینهمه وقت و انرژی و پول را صرف پرداختن بهموضوع کودکان مجاهدین کرده که بهچند دهه قبل مربوط است؟ و چرا اتهاماتی از قبیل «سکت»، «مغزشویی» و «کیش شخصیت» را که چندین سال است فقط و فقط سایتهای وزارت اطلاعات رژیم و مزدورانش آنها را در کارزار شیطانسازیاش علیه مجاهدین منتشر میکند، تکرار کرده است؟ آیا هومریش بهواقع یک «خبرنگار» و «بیطرف» است؟ اگر خانم هومریش بهموضوعات مربوط بهایران و مردم آن علاقهمند است، چرا بهبیش از ۴۶۵هزار قربان کرونا نمیپردازد که بهخاطر سیاست عمدی رژیم در کشتار مردم با کرونا و وارد نکردن عمدی واکسن، بدستور خامنه ای جان باختهاند؟ چرا بهسرکوب و اعدامهای گستردهیی که روزانه در ایران جریان دارد و در دوران رئیسی جلاد قتلعام۶۷ افزایش یافته نپرداخته است؟ چه دینامیزمی در پشت انتشار این مقاله و مصاحبه با ۷«جداشده» بینام و نشان از مجاهدین وجود دارد؟ در یک کلام و قبل از توضیحات تفصیلی باید بگویم که در دوران سرنگونی و تحت محاصره قیام و کارزارهای مقاومت علیه رئیسجمهور کنوناش جلاد۶۷، کفگیر رژیم بدجوری بهته دیگ خورده که چنین سوژهیی را برای هماوردی سیاسی با مجاهدین آنهم توسط یک «خبرنگار» لو رفته انتخاب کرده است.
چه شده که هومریش بعد از بیش از ۳۰سال از جنگ اول خلیجفارس، بهفکر آن کودکان افتاده که مجاهدین بهادعای او «برای از بینبردن فرهنگ خانواده» و «تقویت روحیه جنگندگی» والدینشان آنها را از عراق بهخارج فرستادهاند! از آنجایی که من هم در عراق و هم در آلمان و هم در اشرف و لیبرتی که اساس دعاوی این «خبرنگار» بهدورههای مختلف در این موقعیتها معطوف میشود، شخصاً حضور داشتهام، گوشهیی از تجربیات شخصیام را ذیلا بازگو میکنم. اما قبل از ورود به تجربه شخصی خودم دو نکته را متذکر میشوم
نکته اول اینکه به عنوان کسی که درباره تمامی وقایعی که در مقاله دیسایت در باره کودکان مجاهدین نوشته است شخصا حضور داشته است، حاضرم در هر دادگاهی شهادت بدهم و اثبات کنم که نه تنها این مطالب دروغ محض است بلکه اثبات کنم نویسنده بخوبی مطلع بوده است که آنچه می نویسد دروغ است
نکته دوم پیشنهاد میکنم برای شناخت بهتری از سوابق هومریش، بهاین کلیپ مراجعه کنید؛ در این برنامه که آنرا در اوت۲۰۲۰ همراه با همکارانم در سیمای آزادی تلویزیون ملی ایران تهیه و اجرا کردیم، بهبحث حول «خبرنگاران دوست رژیم» آخوندی پرداختهایم و در دقایق ۱۵۴۰ تا ۱۸۰۵میتوانید با گوشهیی از سوابق هومریش آشنا بشوید:
https://www.youtube.com/watch?v=oaRfJbiuDjQ
شروع بمبارانها و خداحافظی با مادر
۱۵ژانویه ۱۹۹۱ همراه با برادرم طاهر، برای خداحافظی با مادرم در اشرف بهخانهمان رفتیم. مادرم آخرین توصیههایش را کرد و توضیح داد که مجبور شده بهخاطر احتمال شروع جنگ، ما را نزد خانوادهمان در فرانسه بفرستد. در چند ماه بعد از اشغال کویت توسط عراق، بهدلیل اعمال تحریمهای بینالمللی، محدودیتهای زیادی در عراق وجود داشت که ما بچههای مدرسه در اشرف هم تحتتأثیر آن قرار داشتیم و چند وقتی بود خیلی از اوقات روز را در سنگر میگذراندیم. خیلی وضعیت نامعلومی بر ما بچهها حاکم بود؛ من که ۱۳ساله بودم بهاین فکر میکردم که در هر حال در چنین وضعیتی ناچاریم برای نخستینبار در طول زندگی، برای مدتی طولانی از والدینمان جدا بشویم و بهخارج از عراق برویم. چون میدانستم که در هر حالتی مبارزه مجاهدین علیه رژیم آخوندی ادامه خواهد یافت؛ اما در عین حال برایم بسیار واضح بود که نگهداری این تعداد کودک در آن شرایط بغرنج، امکانپذیر نیست و ریسک جدی در بر دارد. ضمن اینکه از چند ماه قبل هم سازمان تلاش کرده بود بههر میزان که میشود بچهها را از عراق خارج کند و خود من با تنی چند از دوستان و همکلاسیهایم خداحافظی کرده بودم و میدانستم که نوبت ما هم فرا خواهد رسید.
شب ۱۵ژانویه ۱۹۹۱ همراه با برادرم طاهر با مادرم در خانهمان در اشرف خداحافظی کردیم ؛ تا پاسی از شب با هم بودیم و من آن موقع و در آن سن و سال بیشتر بهفکر خروج از عراق و منطقه جنگی بودم و درد و احساساتی را که مادرم در آن لحظات متحمل میشد زیاد فهم نمیکردم. مادرم در آخرین توصیههایش از ما میخواست که در اروپا، درس بخوانیم و تحصیلاتمان را بهپیش ببریم. شب خوابیدیم و صبح حوالی ساعت۶ بیدار شدیم و فهمیدیم که جنگ از ساعت۲ نیمهشب شروع شده و ما در غفلت در خواب بهسر میبردیم؛ مادرم بهسرعت ما را بهکانالهای کنار خانه رساند که از آن بهعنوان سنگر استفاده میشد و بعد بهناچار هر کدام نزد همکلاسیهای خودمان بهسنگر بازگشتیم. بهخاطر شروع بمباران عملاً رفتن ما ۲هفته بهتأخیر افتاد.
سفر به اردن
سرانجام در پایان ژانویه همان سال پس از آخرین دیدار و خداحافظی با والدینمان در اشرف همراه با تعدادی دیگر از کودکان که همگی از من کم سن و سالتر بودند سوار اتوبوس شدیم و بهسمت اردن حرکت کردیم. مادر یکی از این کودکان که با خانواده ما آشنایی داشت، دختر بچه هفت، هشت سالهاش را که سرما هم خورده بود بهمن و برادرم سپرد و در طول مسیر ما از او مراقبت میکردیم. در آن سن و سال نوجوانی خیلی تهدیدی را که هر لحظه این سفر متوجهمان بود فهم نمیکردم؛ بمبارانها سنگین بود و ما در طول مسیر گاهی صدای آنرا میشنیدیم؛ حتی در برخی نقاط اتوبوس بهخاطر بمباران متوقف شد و ما بهسرعت از آن خارج شدیم. بهیاد دارم که چون هیچگونه آگاهی و تجربهیی نسبت بهچنین شرایطی نداشتیم، بهجایی اینکه خودمان را کنار جاده برسانیم، من میخواستم بهزیر اتوبوس بروم و آنجا پناه بگیرم! اما سرپرستمان گفت که برای در امانماندن در قبال بمباران بهکنار جاده برویم. بعد از طی مسیر چند صد کیلومتری بهمرز اردن رسیدیم. تقریباً یک شبانهروز هم آنجا بودیم و چند هفتهیی بود که غذای درست و حسابی نخورده بودیم؛ افراد زیادی تلاش داشتند از مرز عبور کنند، ولی چون جنگ در جریان بود، وضعیت عادی نبود. سرانجام توانستیم از مرز اردن با همان اتوبوس عبور کنیم و همراه با جمع ۲۰-۲۵نفره کودکان و نوجوانانی که ما جزو آنها بودیم، اول بهیک رستوران رفتیم و شام خوردیم و بعد هم بهشهر امان رسیدیم و در هتل عالیه اقامت گزیدیم. در این گروه از کودکان توانستیم بعد از اقامت کوتاه یک روزه در آنجا بهفرانسه پرواز کنیم و من و برادرم نزد خانواده خودمان در حومه پاریس رفتیم. اما بسیاری دیگر از کودکانی که همراه ما بودند، مقصدی مشخصی نداشتند و باید در اردن صبر میکردند تا هم سرپرست مناسب برای آنها جور شود. علاوه بر این خارج کردن کودکان از اردن مستلزم اقدامات قانونی و اجرایی مختلفی بود که وقت زیادی میگرفت. لاجرم سازمان در همان اردن با مخارج کلان، شمار زیادی از کودکان را در هتلی بهاسم «سمرقند» نگهداری میکرد. خیلی از آنها دوستان دوران کودکی من بودند و برای من که در فرانسه زندگی میکردم خیلی سخت بود که بشنوم آنها امکان خروج ندارند. در نهایت فکر میکنم بعد از حدود یک سال همه کودکان توانستند از اردن هم خارج شوند و بهکشورهای مختلف اروپایی و آمریکای شمالی بروند. بسیاری از آنها هم سرانجام بهیمن اقدامات سازمان مجاهدین باز هم با مخارج سرسامآور بهشهر کلن در آلمان منتقل شدند و در آنجا با هم زندگی میکردند. برادرم و من هم در سال۱۹۹۳ بهآلمان نزد دوستان قدیمی خودمان رفتیم.ما در همان دوران با والدینمان که در عراق بودند هم نامهنگاری و هم تماس تلفنی داشتیم؛ هر چند بهدلیل وضعیت عراق تحت محاصره، تماسگرفتن بسیار دشوار بود. ولی هم ما و هم بسیاری دیگر از کودکان که والدینشن در اشرف بودند بارها با آنها تلفنی صحبت کردند.
در آن سالیان سازمان همه امکانات رفاهی و تحصیلی را برای تکتک این بچهها فراهم میکرد و البته که رسیدگی بهاین تعداد نوجوان و کودک کار بسیار دشواری بود؛ اما معلمان و سرپرستانمان بهواقع مادرانه بهما عشق میورزیدند. بهیاد دارم که در آن سالها مسؤلین مجاهدین بهما اصرار میکردند که باید درسمان را بخوانیم و حتی چند از نوجوانان که سنشان کمی بیشتر بود و مشتاق رفتن بهاشرف برای مبارزه با رژیم بودند، نتوانستند بهاین خواسته برسند. حتی خانم رجوی در یک میهمانی که در اواسط سالهای۱۹۹۰ در مقراقامتشان در اور سور اواز برای ما کودکان که حالا بزرگتر شده بودیم ترتیب دادند گفتند که والدین شما همراه با سایر رزمندگان در ارتش آزادی، ایران را آزاد میکنند، مأموریت شما اما این است که در خارج درستان را بخوانید.
انتخاب مبارزه
خود من تا سالها قصدی برای پیوستن بهارتش آزادیبخش نداشتم؛ از امکانات تحصیلی و موسیقی برخوردار بودم، بهچند زبان خارجی تسلط داشتم و میخواستم در رشته خبرنگاری تحصیل کنم. اما همواره فکر بهمیهنم و جوانانی که در حاکمیت آخوندی استعدادهایشان پرپر میشود و مردمی که هر روز تحت سرکوب و اعدام و شکنجه هستند، برایم بسیار دردآور بود. تلاش میکردم بهآن فکر نکنم و راه دیگری بیابم و مسیر زندگیام را طور دیگری ترسیم کنم. بهیاد ندارم حتی یکبار، یکی از مسؤلین یا اعضای مجاهدین از من خواسته باشد که بهاشرف بروم. بهعکس همه از سختیهای مسیر مبارزه میگفتند. اما میدانستم که بایستی روزی بین مسیر مبارزه برای مردمم و ادامه زندگی شخصی خودم انتخاب کنم. اینرا هم، هم از روی خودم و هم از روی سایر بچههایی که در آلمان بودند میفهمیدم که نمیتوان کسی را وادار بهانتخاب مبارزه کرد؛ چون حتی دیده بودم که چند تن از دوستانم مصر بودند که بهاشرف بپیوندند، اما سازمان بهآنها این اجازه را نداد و از آنها خواست که بروند درسشان را ادامه بدهند.
در هر حال این دوراهی همواره در برابر من قرار داشت؛ تا مدتها از این انتخاب طفره رفتم. ولی در نهایت در اواخر سال۱۹۹۷در حالیکه ۲۰ سالم بود تصمیم گرفتم راه مبارزه برای مردمم را برگزینم. تصمیمم را بهمسؤلین سازمان گفتم و آنها منرا از سختیهای مسیر برحذر داشتند؛ بهمن گفته شد که در اشرف از زندگی و تشکیل خانواده خبری نیست؛ چون نمیتوان در صحراهای عراق مبارزه کرد و یک زندگی عادی هم داشت. بهمن و کسان دیگری که چنین انتخابی میکردند گفته میشد که این انتخاب خطراتی را در بردارد، مجاهدین در عراق در معرض تهاجمات و حملات تروریستی رژیم هستند و فقط در صورتی بایستی انتخاب کنیم که در انتخابمان جدی باشیم؛ از اینرو ما میدانستیم که اگر انتخاب کنیم که بهاشرف در عراق برویم، برای سیر و سیاحت و موقتی نیست! من با دوستانم صحبت میکردم و همگی بهخوبی بهاین واقعیت واقف بودیم. من چون مصر بودم که مسیر مبارزه را انتخاب کنم، همین تصمیم را بهسازمان بهصراحت گفتم.
از باصطلاح مصاحبهیی که خانم هومریش با امین گل مریمی داشته و عمده مقالهاش را روی آن بنا کرده اینطور بر میآید که سوژه وادار شده بهعراق برود یا اینکه چون برادرانش بهمجاهدین پیوستهاند، احساس کرده که دارد عقب میافتد! این سؤال پیش میآید که چرا انبوه فرزندان دیگر مجاهدین در آلمان و کشورهای دیگر وادار نشدند بهمجاهدین بپیوندند؟! و مگر مبارزه را با همه سختیهایش میشود بهکسی تحمیل کرد؟ هر کس فقط یک روز در مبارزه بیوقفه مجاهدین علیه رژیم آخوندی مشارکت جدی داشته، میتواند گواهی بدهد که لحظهلحظهاش قیمتدادن و از خودگذشتگی است؛
تکتک ما انتخابمان را برای یک آرمان کردیم که همانا آزاد کردن مردممان از چنگال رژیم آخوندی است. یعنی همان موقع میدانستیم که این راه را با همه مخاطراتش انتخاب میکنیم؛ بدون پیششرط. اینرا هم بگویم که قبل از ترک آلمان، نزد آقای کریستوف مرتنس رفتم و او میخواست از خودم بشنود که خواهان رفتن هستم. من هم بهاو واقعیت را گفتم و هیچ ابهامی باقی نماند.
در هر حال من در سال۱۹۹۷ به عراق رفتم و از آن روز با افتخار یک عضو کوچک سازمان مجاهدین خلق ایران هستم. البته که با انتخاب مبارزه و گذراندن آموزشهای مختلف، بر دانش مبارزاتی من و هر کدام از ما افزوده شد و عزمم برای استمرار این مسیر بیشتر شد. ولی با اینحال بارها و بارها دوباره در معرض انتخاب قرار گرفتم. بیش و قبل از هر کس هم خود سازمان و رهبری، در موارد متعدد که بهواقع شمار آن از دستم در رفته، ولی تک بهتک اسنادش موجود است، من و سایر مجاهدین را در معرض انتخاب قرار داد: اگر اهل مبارزه نیستید، میتوانید پی زندگی مطلوب خود بروید. آخر کسی که مبارزه را انتخاب نکرده باشد و نخواهد قیمت حضور در یک تشکیلات انقلابی و گذشتن از زندگی خود را بدهد، یک روز هم در مجاهدین دوام نخواهد آورد. چون اشرف زمین مبارزه بوده و هست؛ سرزمین قیمتدادن و از خودگذشتگی و پرداخت برای دیگری. من هم آگاهانه تصمیم گرفته بودم که از زندگی شخصی خودم و تشکیل خانواده بگذرم و همه منافع فردیام را کنار بگذارم تا مردمم را آزاد کنم. قیمت این انتخاب را تا حدی فهم میکردم، هر چند بعد از ۲۰سال باید اذعان کنم که هرگز تصور درستی از اقدامات و طرح و برنامههایی که رژیم و مزدورانش برای حذف فیزیکی یک مجاهد و یا جدا کردن یک مجاهد از مسیر مبارزه انجام میدهد نداشتم. اما اکنون با نمونههای متعدد، اینها را با تمام وجود حس کردهام. تا جایی که باصطلاح خبرنگارانی که به در خدمت اطلاعات آخوندی درآمدهاند، ما را بهزندگی در «زندان» متهم میکنند و مدعی میشوند که مجاهدین بهزور ما را در اشرف نگه داشتند. بهواقع طرح چنین اتهاماتی از نظر من بسیار مجرمانه و اهانتی بهانتخابهای آگاهانهیی است که من و تکتک مجاهدین در این سالیان بارها و بارها برای ادامه مبارزه کردهایم. مبارزه علیه رژیمی که حاضرست هر بهایی را برای کشتار مخالفانش بپردازد؛ یک نمونه آن توطئه بمبگذاری در گردهمایی بزرگ مقاومت در پاریس در سال۲۰۱۸ توسط یک «دیپلمات» شاغل رژیم بهنام اسدالله اسدی است که خود من همراه با ۱۰۰هزار تن از هوادران مقاومت و صدها شخصیت برجسته سیاسی در آن جلسه شرکت داشتیم و میتوانستیم از قربانیان احتمالی این طرح بمبگذاری باشیم.
مغزشویی
خانم خبرنگار دیسایت ضمن تکرار دعاوی کمپین شیطانسازی رژیم، از قول یک فرد بریده از مبارزه و خود فروخته ادعای واهی «مغزشویی» در مجاهدین را هم مطرح کرده که باز اهانتی بهانتخاب آگاهانه تکتک ماست که البته برای وزارتاطلاعات و مزدوران و همدستانش امری فهمناپذیر است. هومریش از حمایت گسترده شخصیتهای آلمانی مثل خانم زوسموت و نمایندگان بوندستاگ هم دچار تعجب شده؛ نکند مجاهدین و مقاومت ایران آنها را هم همراه با ۲۵۰تن از نمایندگان کنگره آمریکا (امضاکنندگان قطعنامه۱۱۸) و شخصیتهایی همچون مایک پنس معاون رییس جمهور و مایک پمپئو وزیر خارجه ایالات متحده و انبوه نمایندگان کشورهای مختلف که یکصدا بهمحاکمه رئیسی-خامنهای بهخاطر جنایت علیه بشریت فراخوان میدهند و از آلترناتیو دموکراتیک شورای ملی مقاومت حمایت میکنند «مغزشویی» کردهاند؟!
خانم خبرنگاری که تجربه یک تور مسافرتی با زنان بسیجی سپاه را دارد و با آنها سلفی هم گرفته در مقاله خود از این هم فراتر رفته و سه بار نماز خواندن در روز را هم بهاتهامات ما اضافه کرده است! و جا دارد سؤال کنیم که آیا میتوان دین و مذهب و آیین آنرا بهکسی تحمیل کرد؟ آن هم در یک سازمان انقلابی مثل مجاهدین که زنان محجبهاش در شروع حاکمیت آخوندی در صف مقدم تظاهرات زنان بودند و از حق آزادی پوشش آنها دفاع میکردند. چرا هومریش هیچوقت به فکر نیفتاد که یک گزارش درباره زندانهای رژیم آخوندی و بردن همان زنان مجاهد بهقفس و واحدهای مسکونی تهیه کند؛ افسوس که اکثر شاهدان واحدهای مسکونی که دژخیمان رژیم شنیعترین جنایات را علیه زنان در آن انجام میدادند، توسط رژیم اعدام شدند. اگر فقط همین اندازه شرافت حرفه ای در کار بود که به قربانیان این رژیم فکر کند هرگز به این ماموریت خفت بار تن نمیداد که اینهمه دروغ در مورد مقاومتی با ۱۲۰هزار شهید سرهم کند
مصاحبه با آمریکا، عراق، ملل متحد
در آستانه جنگی که شاهد سنگینترین بمبارانهای تاریخ بود، رهبری مجاهدین دراواخر ۲۰۰۲ و اوایل ۲۰۰۳یک بار دیگر با همه ما (از جمله امین گلمریمی که مدتی با او در یک محل بودیم و نیز هر «جداشده» با نام و بینام و نشانی که هومریش مدعی مصاحبه با آنها بشود) اتمام حجت کرد. وضعیت روشن بود: در آستانه تحولی عظیم قرار داشتیم و هیچکس نمیدانست که چه خواهد شد و چه آزمایشهایی در انتظار مجاهدین است؟ من همچون سایر مجاهدین بار دیگر انتخاب کردیم که بهمبارزهمان ادامه بدهیم و خودمان درخواست رسمی نوشتیم که میخواهیم در سازمان بمانیم؛ البته در همان زمان تعداد انگشتشماری هم انتخاب کردند که بهخاطر خطرات در پیش رو سازمان را ترک کنند که اسنادش نزد مجاهدین موجود است. در آن جنگ که مجاهدین تماماً بیطرف بودند و هیچ منفعتی هم در آن نداشتند، دهها تن از یاران ما یا در بمبارانهای آمریکا و یا توسط مزدوران رژیم بهشهادت رسیدند. بعد از جنگ همه ما در اشرف گردهم آمدیم و در ۹سال بعد از آن بارها و بارها دوباره در معرض انتخاب قرار گرفتیم؛ در دورانی که حفاظت اشرف بهعهده نیروهای آمریکایی بود، سرویسهای مختلف آمریکا با هر کدام از ما چند بار مصاحبه کردند. مصاحبه در خارج از محدوده تحت مسؤلیت مجاهدین صورت میگرفت. آمریکاییها در مصاحبه خصوصی، تک تک ما را تشویق میکردند تا از مجاهدین جدا شویم. من مانند اکثریت قریب به اتفاق مجاهدین به آمریکاییها گفتم که میخواهم در اشرف بمانم و بهمبارزهام علیه رژیم ادامه بدهم. البته نیروهای آمریکایی بهطور شبانهروزی در اشرف حضور داشتند و هر کس نمیخواست بهمبارزه ادامه بدهد، میتوانست سازمان را ترک کند و به محل تحت کنترل آنها برود که «تیف» نامیده میشد. آمریکاییها تا سال ۲۰۰۹ که در اشرف بودند، هر ساله یک بار بدون حضور هیچ فردثالثی با یکایک ما مصاحبه میکردند تا از این اطمینان حاصل کنند که به میل خود در اشرف مانده ایم. حتی مترجم این ملاقاتها برای کسانی که انگلیسی صحبت نمیکردند از خود آمریکاییها بود.
مصاحبههای مشابه در سالهای بعد توسط دولت عراق، صلیب سرخ بین المللی، یونامی، کمیساریای عالی پناهندگان مللمتحد و دولتهای مختلف از جمله وزارتخارجه آلمان صورت گرفت و همه را در مقابل این پرسش قرار میدادند که آیا مایل هستی در اشرف یا لیبرتی بمانی یا میخواهی مجاهدین را ترک کنی. اکثر این مصاحبه ها نه تنها بدون حضور شخص ثالث برگزار میشد بلکه در خارج از تاسیسات مجاهدین و در محلهای خارج از اشرف یا لیبرتی که بطور کامل تحت کنترل آمریکا، یا ملل متحد و یا دولت عراق بود برگزار شد. گل مریمی و هر کس دیگری در هر سن و سالی آنهم ۸ سال پس از خروج از عراق ادعا کند که بخلاف میل خودش در اشرف یا لیبرتی مانده است یک دروغگوی بزرگ است که با جیره و مواجب و یا بی جیره و مواجب در خدمت دشمن قسم خورده مردم ایران قرار دارد.
همه شاهدند که پس از اشغال عراق توسط آمریکا و بخصوص در پی حملات مکرر و مرگبار به اشرف و لیبرتی رهبری ما در چند نوبت بهاصرار از ما خواست که بهدنبال زندگی مطلوب خود برویم؛ بسیاری از این فراخوانها در سیمای آزادی هم پخش شده است. من نشنیده و نخواندهام که در یک سازمان انقلابی که تحت این میزان فشار و حملات بیرحمانه و کارزار شیطانسازی است، تا این اندازه افراد خود را در معرض انتخاب بین ماندن و رفتن قرار دهد.
در آن سالها وزارت خارجه آلمان برای مصاحبه با کسانی که در گذشته پناهنده این کشور بودهاند بهلیبرتی آمد و با من هم مصاحبه کرد. من در آن مصاحبه گفتم که افراد بسیار ضروری تری بخصوص در میان بیماران برای انتقال به آلمان وجود دارد و اصلاً هم انتظار نداشتم که آلمان منرا دوباره بهعنوان پناهنده بپذیرد و توقع داشتم آنها در اولویت قرار بگیرند. سرانجام دولت آلمان اعلام کرد که ۱۰۰نفر از ما (پناهندگان آلمان در سالهای قبل) را پذیرفته؛ من از کمیساریای عالی پناهندگان درخواست کردم که بهجای من کسان دیگری را که در وضعیت خطیرتری قرار دارند بهآلمان منتقل کنند. بهویژه خواهان آن شدم که مادرم بهجای من منتقل شود؛ چرا که او در حمله موشکی ۵دی ۱۳۹۲ بهلیبرتی از ناحیه پا مجروح شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته بود. اما کمیساریا موافقت نکرد و در نهایت در بهمنماه سال۱۳۹۲ از فرودگاه بغداد بهفرودگاه فرانکفورت پرواز کردیم و وارد آلمان شدم.
الآن من و خیلی از همان «کودکان مجاهدین» بیش از ۲۰سال است در صفوف سازمان مجاهدین مبارزه میکنیم. از روز اول هم که مسیر مبارزه را انتخاب کردیم، میدانستیم که برای تفریح بهاینجا نیامدهایم؛ و الا که بهترین امکانات تحصیلاتی و رفاهی در آلمان برایمان فراهم بود. ما برای مبارزه مجاهدین را انتخاب کردیم؛ مبارزه هم قانونمندیهایی دارد که اولین آن پرداخت قیمت است. برای من و همه ما خیلی راحتتر بود که در آلمان یا کشورهای دیگر غربی بمانیم و بهتحصیلاتمان ادامه بدهیم و کاری هم بهدرد مردم وطنمان نداشته باشیم.
حال سؤال اینجاست که بهواقع از کدام طرف باید حسابرسی شود؟ از مجاهدین که برای مبارزه از همهچیزشان، از همسر و فرزند و خانواده و اموالشان گذشتهاند تا مردمشان را آزاد کنند؟ یا از رژیمی که از بدو بهحکومترسیدنش جز ویرانی و دربهدری و جنگ و فقر، ارمغانی برای مردم ایران نداشته.
برای اینکه ۱۲۰ هزار مجاهد و مبارزی که طی چهاردهه توسط رژیم به شهادت رسیده اند. بخصوص ۳۰هزار نفری که در تابستان ۶۷ سربدار شده اند، به فراموشی سپرده شوند و قاتلان این نسل کشی و جنایت بزرگ علیه بشریت مورد مواخذه قرار نگیرند، باید سازمان مجاهدین که قربانی اصلی این جنایات بوده است، مورد مواخذه قرارگیرد و شیطان سازی شود، جای قربانی و جلاد باید عوض شود تا جلاد با خیال راحت به جنایات خود ادامه دهد. بخشی از این وظیفه را خانم هومریش به عهده گرفته است!
تاریخ، هم درباره ما مجاهدین و هم درباره فاشیسم دینی حاکم بر ایران و هم در مورد کسانی که به تطهیر این رژیم و تخطئه مقاومت خونبار آنها شتافتند قضاوت خواهد کرد، اما بدانید که مردم ایران هرگز کسانی را که کارزارر شیطانسازی این رژیم علیه مقاومت ایران سوخترسانی کردند، فراموش نخواهند کرد