نزدیک به یک سال پیش به اینجا آمدم، وقتی رسیدم خبر دار شدم که به بیمارستان رفته بودی، دیگر ندیدمت.
میگویم اینجا چرا در جایی که در آن قلب آدم قرار و آرام بگیرد، در آن محل همه چیز شروع میشود، نقطه ی وجود، جغرافیای تاریخ است و آرمان، نمیگویم آرزو چون از اصالت و از اهمیت و جهانشمول بودن آرمان میکاهد، اگر چه که تو انسان را به آرزوهایش و انتخابهایش تعریف میکردی، «تمام داستان انسان در یگانه شدن با خود و جهان بی انتهای بیرون از خود است».
صدای زخمدار تو را در هر زمانی که می یابم گوش میدهم، زیاد به آنچه میگویی توجه ندارم، دلم بیشتر فکر شنیدن صدایت است، بعد لحن بیان کلامت را در ذهنم حمل کرده و تلاش میکنم که مطالب و اشعارت را به نحوی با صدای خودت بخوانم، اوایلش سخت بود ولی الان راه افتاده ام، الان با اشعارت تو را میبینم و از تو سئوال میکنم، چرا این کلمه را استفاده میکنی؟ منظورت چیست؟ وقتی نیاز دارم که به دنبال معنی لغت بگردم تا مفهوم جمله برایم روشن شود، از دستت عصبانی میشوم و میگویم نمیتوانستی سادهتر بنویسی؟ در وادی تصویرهای که در مغزم ایجاد کرده ای، گاهی میایستم، به لحظه ی نوشتن تو فکر میکنم و میدانم که تو هرگز، تا آنجا که تو را شناخته ام، جملات را بدون نگاه مجدد و حک و اصلاح و تربیت و پرورش رها نکردهای، به عربی کلامی میگفتی که یادم نیست، اما مفهوم توله مار بود که چون از تخم رها شده بود راه میافتاد و میرفت و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد، میگفتی شعر را نباید مثل این بچه مارها رها کرد، من نظرم این بود که در نگارش اولیه، اگر از داغ شدن، فریادی به قلم آورده و مطلبی نوشتهی دیگر نباید این آفرینش را دوباره بازبینی کرد . جهالت و جوانی بود یا فردیت و خامی؟
«تا جنینی کار خون آشامی است»،
از وقتی رفتی با اشعار تو زندگی میکنم، هر روز میخوانم
و در بحث با تو زنده میشوم، عینک تو که روی صورتت پایین آمده و نگاهت را میبینم، در پیام مستتر شعرهایت الان خیلی راحتتر از قبل دقیق میشوم، کلید را پیدا کردن، چندان ساده نبود، ولی با چرخاندن آن در قفل دنیای دیگری نمایان شد که بوی تو را دارد، بوی حرفهایت و فکر هایت
نمیدانستم که در تولیدات فرهنگ و هنر مقاومت اینقدر نقش مهمی داشته ای، عصبانی هستم از این که افتادگی و عادت خاکی بودنت بر توانمندی بینظیرت سایه انداخته بود و من کور بودم و ندیدم، کوری ناشی از فردیت بود و الان باز هم غبطه که چرا نیستی!
امروز محمد زند و دیگر یارانت در دادگاهی در همان نزدیکی کلاف های طناب دار حمید عباسی را در جلوی چشم جهانیان، از گردن یاران باز کردند، آنها را از صندلی اعدام پایین آوردند، یادشان و نامشان را به شهادت تاریخ شستند و بر تارک تاریخ معاصر بشریتی نشاندند که خواستار عدالتی است برای کسری از قربانیان جنایت عظیم ملایان،
و تو در کنار همه شان ایستاده ای، گزارشهای تو الان مدرک دادگاه هست و تلاش خستگی ناپذیرت که رنج و شکنج نسل نسل یاران را مستند و قابل اتکاء و ارجاع به آیندگان بسپاری و از آنها تعهد بگیری که از همان روزی که کلام تو را خواندند دیگر روز و ساعت و وقت و زمانشان فرق خواهد کرد و تعهدشان چیز دیگری است، چقدر با این کلام تعهد تو خو داشتی و آشنا بودی، وقتی از سختترین کار در خارج از ایران که همه میدانیم چیست بر میگشتی تازه زمان نوشتن و پروراندن آهوهای زیبای کلامت بود، من مبهوت ماندهام مگر ساعت تو سیصد دقیقه بود و روزهایت سی ساعت؟ چگونه این همه تولید؟ با آن همه دقت و جدیت، هر روز و هر ماه هرسال کار کردن، هنوز مانده ام،
صدای خنده ات در گوشم هست وقتی از خیانت به یغما رفته گفتم و از این که او را از هر خائنی پلیدتر میدانم، چون او حرمت شعر و شاعری را درپای دژخیم سر برید.
لحظه ی به فکر فرو رفتی، گرمی صورت تو را میشود دید، خواستی چیزی بگویی و نگفتی، از شعر گفتی و از ضرورت مبارزه با کلام و قلم، از این که باید انتخاب کرد، «و در پایان همه کنکاشهایم به این نتیجه رسیدهام که تمام قصه انسانها در انتخابهایشان خلاصه می شود. فرق ما، به عنوان روشنفکران آن هم از نوع پیشتاز و انقلابی اش، با توده ناآگاه مردم در همین است. زندگی آنها را یک جبر مطلق و تا حدی گریزناپذیر رقم می زند در حالی که زندگی ما را انتخابهایمان مشخص میکند. زندگی توده ناآگاه را برایش می نویسند و ما به عنوان عنصر آگاه و انقلابی هستیم که زندگی و سرنوشت خود را رقم میزنیم؛ بنابراین ایمانم به آن آیه مبارکه صدبار بیشتر شده است که خدا خطاب به پیامبر می گوید تو نمی توانی مردگان و یا کسانی که (انتخابشان را کرده و) پشت کرده و به راه دیگری میروند را بشنوانی. (سوره نمل آیه ۸۰).»
وقتی در تابستان بعد از کرونا از تعهدم برای بودن نوشتم و از این که دوستانی مثل تو دارم و چقدر برایم مهم هستید، همه چیزم هستید و دنیای شما برایم دنیاست و تنها در حریم شماست که بودنم را تفسیر میکنم، برایم پیامی نوشتی که هنوز عزیزترین متنی است که مثل نسیم بهار و آفتاب اردیبهشت شیراز زنده و سرسبزم میکند، برای همین دلتنگی ام از ندیدنت، و نمیگویم نبودنت، چرا که هستی، هر روز و هر لحظه،
هر روز یارانت در استکهلم در مسیر پر تلاطم جنبش دادخواهی شهیدان آزادی در مقابل دادگاه یک جلاد هستند، در آن لحظاتی که به نوشتن و جمعآوری خاطرات شهیدان در سال ۱۳۶۱ قیام کردی و الان بعد از چهل هزار سال سیاه، بعد از چهل تاریخ درد، چهل سال داغ بر قلب مادران، این کلام آشنای توست که امید بخش است، بدون امید نمیشود جنگید و از پیروزی خبری نیست، آنچنان که نوشتی «مجاهدین در کارشان که همان مبارزه با رژیم آخوندی است بسیار خبره شده اند. چشم تمام خائنان کور تشکیلات بسیار قوی هم دارند. خوب هم می دانند نبردشان با آخوندها و کلیه محصولات آخوندی نبرد مرگ و زندگی است. ولی علاوه براین «اگر ببازند» را مطلقا باور ندارند. برعکس تردید ندارند که آخرین نفرشان آخرین نفر رژیم آخوندی را به زمین خواهد زد».