شب یلدا و بی لباس و کلاه
سردی زیر صفر و تنهایی
کوچه تاریک و راه؛ ناپیدا
لرزه افتاده در دل و جانت
تَهِ خطّی وِ آخر کاری
زیر باران نمی شود خوابید
به امید طلوع صبح سپید
چاره ای بایدت نه نومیدی
بستگی دارد این به بارانش
یا به قصدی که در دلت داری!
داغی نیمروز مُردادی
موقع داد و گاه بیدادی
قصّه امّا حکایتی دگر است:
انتخابیست از سر اجبار
یک طَرَف دوزخیست از اندوه
یک طرف سایهبانی از شادی.
زیر تاقِ اوین و گوهردشت
تویی و رو به روت زندانبان
پیشتان یک سوال وُ دیگر هیچ:
"بر سر موضعی هنوز آیا؟ "
گویی " آری"، تویی وُ چوبهی دار
میرهانی تنات ز چنبر مرگ
گر که " نه" بر زبان کنی جاری!
میزنی پیش خصم خود زانو
هرچه گوید، دَهیش " سَلَّمنا"!
لیک از آنجا که حرف نیست مَناط
به عمل توبه ات شود مقبول
نه به گفتار و عَرضه ی نیّات
مفتخر میشَوی به " توّابی"
سر فرود آوری به دستورش
همسر و خواهر و برادر و معشوق
آشنایان دور یا نزدیک
خالصا مخلصا کنی تقدیم
صدق خود را چنین کنی اثبات!
شب یلدا و نیمه ی مرداد
اوّل مهر و آخر خرداد
پرده از چهره ها فرو افتد
انتخابت تو را عیان سازد
برگزینی سکوت یا فریاد
دل سپاری به داد یا بیداد!