رضا شمس: تو می توانی

غمگین که می شوی دلت را به غصه مسپار

چون گوشواره ای شرمگین

آن را به گوش دخترکی خیابانی

در کوچه ای غمگین

و خیابانی پر کین

 بسپار

بگذار قلبت آویزان باشد

بر گونه های زرد دختری خسته

شاید آرزویش باشد

روزی گونه هایش اندکی سرخی بگیرد 

 

بگذار کمی سرخ شود

نه از کبودی ضربه دست

یا شلاق شحنه-پاسداری سرمست

 

بگذار آنجا حائلی باشد

قلبت را آنجا آویزان نگه دار

 

عاصی که می شوی دلت را به نفرین نسپار

به دستهای چرکین کودک کار

به جیب های خالی پدری پرکار

به این سرزمین تبدار

بسپار

بگذار تنها نباشند

و با آن شب دراز

کن آنچه توانی کرد

 

بی تاب که می شوی دلت را به استیصال نسپار 

همیشه فردایی هست

که میتواند مثل امروز نباشد

تو میتوانی فردا را

 ناامروزش کنی.

 

دستهایت را به عاریه

در دستانی که می رزمند

و شب را می رمانند

بنه

و کن آنچه می توانی کرد

 

غم را ذوب

عصیان را تیز

استیصال را باروت 

و زیر پای این نامردمان بنه

تا منفجر شود

تا خاکستر شود

 

تو می توانی

کافیست که بخواهی

و پشت سرت را خوب ببینی

 

تو تنها نیستی

تو فرزند خلقی بزرگ هستی:

قطره ای از رودخانه ای بس گران

پران ز آبشارهای بالابلند و چرخان 

جاری در بر کوههای سربلند

دوان در کف دشتهای پر پهنا و پر گزند

و پر تپش

 در ثانیه های بیشمار زمان

رو به دریا روان

 

تو حتما می توانی

اگر آهنگ رودخانه را بشنوی

و رقص امواج را ببینی

و عطش دریا را حس کنی