... اگر چه گذارم به پیری فتاد
و شمعام
نَفَس های آخر کشد
ولی سرخوشم زآنکه ای نازنین
تو را
دیدم وُ
دل
صفایی
گرفت!
شب و ماه و مهتاب و خورشید و روز
در اینجا و آنجا و هرجا که بود
همآغوش من یاس بود وُ دریغ
نه میسوخت در جان
چراغی ز عشق
نه دستی
که گیرد غبار از رُخام
جهان
بود
تاریک
دَر
چشم من!
در آن بیکرانه شبِ دوزخی
گرفتم ز چشم تو جامی زلال
دل و دیده و جان شوریدهام
به تبیینِ تو
روشنایی گرفت!