آه ... رفیق
بیگانه نیستم با اشک ِ خشکیده
در ابرهای دیده ات
و میشنوم
تلخآوازت را
جا مانده دَر
ساز
خاموشِ
آشفته ات.
آه... رفیق
تو میخواستی
حصارها نباشند، دیوارها نباشند
میخواستی ببینی، ببویی
بی احساس دیوار و حصار،
و همه ی هستی را در آعوش کوچت
تنگ بفشری!
آه ... رفیق
خواهش ما
تنها عشق بود
و جهان پراز ترتیلی
آغشته در فریاد " قاتلوآ "،
در خروش " اقتلوا "!
... و بوسههامان
فرومُردند
بَر شیشههای
ستبرِ بی روزن!