شُکوهِ
صبحِ
فروردین
به چشمانم
شکوفا شد
زمستان رفت وُ
سرها از گریبان ها برون آیند
نسوزد تیغ سرما
دست و روی رهگذاری را
دل از زیبایی نوروز فرخنده
دوباره غرق رؤیا شد.
افق،
بی انتها آبیست
و خورشید جهان افروز
به زندان ستبر ظلمت نُه تویِ مرگ اندود *
پنهان نیست.
دلی دیگر نمیلرزد
و در شیب و فراز تنگ و تارِ نیمهی بهمن
دگر پایی نمی لغزد
و جانی
از هجوم ظلمت و سرما
هراسان نیست.
درِ میخانه ها باز است وُ
ساقی نیست پیر پیرهن چرکین
یکی شنگ است وُ شورانگیز،
لباسی تازه پوشیدهَست؛
تارش عشق، پودَش ناز!
در میخانه ها باز است و رندان
سرخوش و مستانه
می نوشند.
و گوش من
پُر است از بانگِ نوشانوش
و من
مست
از نگاهِ
شوخ وُ
شادِ
ساقیِ طنّاز.
در میخانه ها باز است وُ
بیمی در دلی دیگر نمی رویَد
به یک دستم
یکی جام پُر از باده،
به دستِ دیگرم
گیسوی رازآمیز دلدارم **
و من؛ چرخان
به آوای دَف شوریدهجانی
می کنم پرواز!
... میانِ بستر رؤیای شیرینم
من
آیا
خواب
می بینم؟
*مهدی اخوان ثالث در معروف ترین شعرش ــ زمستان ــ
خورشید را اینگونه نشان می دهد:
... و قندیل سپهر تنگ میدان
به زندان ستبر ظلمت نُه تویِ مرگاندود، پنهان است!
**اشاره به این بیت از جلالالدین بلخی:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست.