به قول مولانا "یک دست جام باده و یک دست جعد یار، رقصی چنین میانه میدانم آرزوست".
با یک دست تفنگی، با یک دست کتابی، جنگی چنین برای آزادی ایرانم آرزوست.
دکتر منوچهر هزار خانی در میانه انبوه نوشتهها و ترجمه هایش هنگامی که اندیشمندانه فراز و فرودهای علم مبارزه و فرهنگ انقلابی را در مینوردید؛ اما بر کاکل این همه اندیشه و قلم فرسایی، تفنگش را در ارتش آزادیبخش ملی ایران پُر فشنگ بر شانه های ستبرش محکم نگه داشته بود، چون که در برابر رژیم ضد بشری خمینی فقط تفنگ حرف آخر را می زند و در این راستا هزار خانی همانند بلبلی هزار دستان، هزار آواززیبا در گلو داشت که از طریق اندیشه انقلابی اش به زیبا ترین نوا، نغمه سر می داد و آدمی را مستِ میِ وفا و دانش می کرد.
آنگاه باغ دلت را سرسبز نگاه می دارد و شما را به روی ریل زندگی و کجا آباد سوق می دهد و بر حال وطن ات که درد گرفته است، تیغ تیز زمان را از نیام میکشد و بر گردن ولایت فقیه و نظام منحوس خمینی آخوندی نشانه می رود و از کانونهای پر طپش شورشی می گوید که این کانونهای شورشی است که سکوت شب را می شکند و در درونش کهکشانی از انقلاب می جوشد و فوران می کند و آدمی را در درونِ خودِ گم شده اش پیدا می کند و در امتداد ساحل آزادی که بیکران است، پهلو می گیرد.
هزار خانی، این عندلیب هزار آوا، پرنده گان ترسان و نگران از فصلها را با قشنگ ترین آوازهایش، آرام می کرد و به سوی پُر شکوفه ترین شاخه های زندگی می کشاند و می نشاند.
این دکتر انسان دوست، بهار و سبزه بر اطاقت می پاشید و تو را گلگون تر می کرد. بافه های موهای آشفته ات را بدون نگاه، زیبا می بافت و پُر از شعر و شورت می کرد.
تا ته قصّه به سرعت می دوید تا تو را به رویاهایت نزدیکتر کند.
در ترجمه کتاب بیشماران اش، شما را درراهپیمایی طولانی به سوی دمکراسی، سوق می دهد و فراز و فرود آنرا هویدا می کند.
وقتی که آدمی به زندگی اش مروری می کند، اسب سر کش از کمندِ عقلت می گریزد و در میدانِ جنگ و رقصِ زندگی تاج فخر بر سرت می گذارد و هی برای خودت قوی تر می شوی.
همیشه در زمستان رخوت زده، تو را به پیشوازِ بهار سوق می دهد، با طنزهای دل نشین اش صورتت را پُر از خنده می کند و دل ات را قُرص و محکم پرورش می دهد.
هنگامیکه عضو شورای ملی مقاومت ایران شد، می گوید: می خواهد در خانه مجاهدین زندگی کند و می کند و آنقدر در این خانه اوج می گیرد که میبیند حتی ذره ای اندر ته دریاست.
در پیکره مبارزاتش چه در عرصه علم و چه در عرصه فراز و فرود کوه و دشت، چشم به راه جامه های فاخر فروردین بود و دنبالِ شکافتنِ سقفِ فلک بود که به همراه رفقای مجاهد و شورایی اش طرحی نو در اَندازند. آهنگ کلماتش محترم و پُر جلال از، زیست سوسیالیستی حکایت می کرد و حرفی که می زد میدانست همانند تیری که از چله رها می شود؛ به کجا باید فرود آید و جایی گیرد.
به حرمتِ تفنگ و قلمش، واژه ها به جولان در می آیند و آنچه را که شایسته و با یسته او و این مقامت استوار و مردمی است، بر روی خطوطِ دفتر زندگی جاری می شود.
قفل درب آزادی؛ کی می شود باز
تا من برقصم با صد ساز و آواز
این چنین شیران میدان در نبردند
چشمه دارد پُر شرر،این رمز و این راز
آری؛ می خواهم بغض گلویم را در بغل آزادی بشکنم و هزار ماه پنهان در تاریکی شب را در آغوش گیرم. هنگامیکه در این دورانِ سیاه حکومتِ بربرِ خمینی و آل ننگین او، ستاره ها به دامن اَشباع پناه می برند و چشمه در برکه؛ خود را پنهان می کند، هزاران هرکولِ امید همانند مجاهدین خلق، چریکهای فدایی خلق، شورای ملی مقاومت و در این راستا هزار خانی ها، مریضه و منوچهرسخایی وعماد رام ها، رحمانِ کریمی و حمید اسدیان ها، صبا و فرمانده سارا، سعید سلطان پور، عقاب بلند تیز پرواز آزادی خلبان معزی ها، حمید معصومی، محمد رضا مصطفایی، عزیز ابراهیمی و ..... به جنگ تمام عیارِ ظلم و فقر و خمینی دجال میروند، جاهلیت را به سخره می گیرند، غبار از چهره آگاهی و دانش و علم و تفنگ می گیرند و خود را همه جوره مسلح می کنند تا در حیات و ممات انسان که مرکز هستی است، طرحی نو در اندازند.
نیز باید افزود، در این بهار دل انگیز، آگاهی را همانند سبزه در بشقاب زندگی انسان می کارند تا همیشه سبز بمانی و در بهار زندگی کنی. اینان سرمشق شرف و فداکاری و انسان دوستی اند. از قله کوه قاف بالا می روند و پرچم شرف و افتخار را به احتزاز در می آورند. اینان همتشان به بلندای کوه البرز است و قلبهایشان به پهنای دشتهای وسیع جای دارند. اینان آتش را در درون خود پرورش دادند تا گرمای همیشگی تولید کنند، اینان پرچم عشق و دانش و رزم و میهن پرستی و جهان وطنی را بدوش انداخته و شعله شوق را برافروخته اند، اینان از طلوع خورشید تا غروب آفتاب حداقلِ ساعات کارشان است و اضافه کاری را از غروب آفتاب تا پگاه به جان می خرند، اینان از تبار قهرمانان افسانه ای هستند که گلوی اژدهای هزار سر را می درند و خورشید را در بغل می گیرند، آری اینان عاشقان بدون مرز هستند.......
وقتی نام پر آوازه دکتر هزار خانی را می شنوی، به ناگهان آدم یاد دکتر ارنستو چگوارا و دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی می افتد که بر کاکل دوران زندگی پر افتخارمبارزاتی شان، هر سه دکتر، بیرقِ سرخ رهایی و نبرد مسلحانه را در برابر ستمگران، اهریمنان، و دیکتاتورها و جنایتکاران تاریخ برافراشته می کنند و در همین راه تا به پایان همانند پیکانِ رعد آسا، بر قلب دشمنان و ستم پیشه گان شلیک می شوند.
اینتی پردو؛ از زبان دکتر چگوارا در کتاب خاطرات بولیوی اش می گوید: "تا آن زمان که خروش نبرد ما به گوش شنوایی رسد، و دست دیگری برای گرفتن اسلحه ما دراز شود و جنگاوران دیگری پیش آیند و سرود سوگ ما را با تق تق مسلسلها و خروشهای تازه نبرد و ظفر درآمیزند، هرجا که مرگ غافلگیرمان کند، گو خوش آمد."
اینتی پردو، خود می گوید: "ارتش آزادی بخش ملی" خود را وارث تعلیم و سر مشق "چه" این بولیوار جدید آمریکای لاتین می داند. آنانکه نامردانه او را کشتند هرگز یارای کشتن اندیشه و سرمشق بودنِ او را نخواهند کشت. ما برآنیم که یا پیروز شویم و یا بر سر آرمانها جان بازیم.
ما به کوهستانها باز خواهیم گشت".
از سویی دیگر، همسر دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی، در کتاب یادهای ماندگار، خاطرات من و همسرم که نوشته همسر هوشنگ یعنی فریده کمالوند می باشد، می گوید: دکتر هوشنگ اعظمی در ردیف انسانهای مبارزی چون ستارخان، یار محمد خان کرمانشاهی، امیلیانوزاپاتا، ارنستو چگوارا، بیژن جزنی و.... قرار می گیرد و شعری را از دکتر هوشنگ که در سالهای ۵۱ و ۵۲ نوشته بود، نقل قول می کند:
" مکن گریه، زمان گریه کردن نیست، تفنگ را در دست بفشار
زمان انقلاب خلق محروم است، چه شیرین است تفنگ در دست
سرود بر لب، به سوی آرزو رفتن، کبوترها؛ زمان سختِ پرواز است
زمین تنگ است و راه آسمان باز است، کبوترها؛ زمستان سخت سنگین است
ببینید کوها، دشتها، باغها را، ببینید تیر بارانِ کبوترهای زیبا را
کبوترها! ز خون هر چریکی لاله ها روئیده بر این دشت
به زیر پایتان دشتی پُر از خون است
کبوترها؛ وطن قلبش درون خون می جوشد، اگر خون همچنان باشد،
وطن هرگز نمی میرد، نمی دانند کجایند کبوترها نمی دانند
درون لانه اند؟ در آسمانها یند؟ و شاید ماهی آبند
کبوترها همه جایند و هیچ جایند."
آری زنان لرستان برایش کِل زدند و لالایی خوانند و کاکل موی سرش را نوازش دادند که این چنین در سفیر گلوله بر علیه شاه سفاک و ساواک جنایتکار در قلب کوههای لرستان جاودانه شد.
بنا براین به قول رفیقی شاعر، در دستگاه شور یا ماهور فرقی نمی کند، تو تار می کنی روزگار مرا ای تار.
این سه دکتر انسان دوست در هر کجای این جهان بودند در غالب سه جان، یک قلب برای تپیدن داشتند و با هم برای جهانی عدالت پرور و انسانی تر، می تپیدند.
دکتر منو چهر هزار خانی، دنیای ماهی سیاه کوچولو را تفسیر کرد که جهانی برای فتح دارد و این ماهی دریای بیکران را می خواست بنوردد و کانونهای شورشی را از درون این دریا به پهن دشت فلات ایران گسترش دهد. بر فراز مسیرش پرچم تفکر،آگاهی و اراده بسیار بلند برافراشته بود.
ماهی سیاه کوچولو عصیانگری بیقرار بود که از درون دریای آشفته و کشتی شکسته، سکانِ انقلاب را به دست گرفته می خواست سرنشینان را به ساحل آزادی، آرام و پر از زندگی پهلو بگیرد. ماهی سیاه کوچولو دریا نورد بود، زیر دریایی قاره پیما که تمام اقیانوسها را زیر بالهای پُر توان خود داشت، جنگی و دلاور بود، سری بی باک داشت، تفنگش را همیشه پُر فشنگ برای شلیک بر قلب مرغ ماهی خوار آماده چکیدن داشت. گفت: هدف در حرکت است که هم ترس میریزد و هم چون فولاد آبدیده می شویم.
آری، دکتر هزارخانی، بُغضی در شب تنهایی اش منفجر می شود و گل می دهد. دکتراین عندلیب و بلبل هزار دستان، در حلولِ بهار ۱۴۰۱ با هزار آواز خوش الحان و گل واژه های در گلو پرواز کرد و سوار بر بالِ خیال به دنیای رویایی خود سفر کرد و گفت: اگر عمر مجالم میداد، به همراه رفیقان چه سفر شور انگیزی خواهیم داشت. بیدهای مجنون گیسوان افشان به نسیم فروردین سپرده بودند و این مقاومت مردمی هم دکتر را همراه نسیم فروردین رهسپار کرد.
دکتر جان، سفرت به خیر باد.