هزاد جان، مدتهاست که میخواستم باهات حرف بزنم و درد دل کنم ولی فکر میکردم چطور می توانم ذرّه یی از فدا کاریها و جان فشانیهایت را بیان کنم. نویسنده نیستم ولی باید بگویم که چه حرفی زیباتر از حرف دل؛ حرف دل خواهری که بعد از ۲۱ سال هنوز هم دلتنگ توست؛ دلتنگ آن چشمها ی پر از عشق و محببتت؛ دلتنگ آن شوخیها و صفا و صمیمیتت، و در یک کلام، همهٔ وجودت. فرح چند هفته پیش از ایران سی دی یی فرستاد از عکسهای قدیمی مان؛ از کودکی، دوران نوجوانی و جوانی و عکسهای سالهای بین ۵۶-۶۰ که بزرگتر شده و خاطرات مشترک بیشتری داشتیم. بعد از آن روزی که این عکسها را دیدم، خیلی برات گریه میکنم. آخه کفنت هنوز برام تازه است و خواهد بود. آخه ازدست دادن برادر، همبازی، دوست، همرزم و در یک کلام، همه چیزم، خیلی برایم سخت بود و هست.
بهزاد جان، وقتی که سال ۶۰ از زندان آزاد شدی حتماً شنیدی که مزدوران رژیم چه جنایاتی در بندرگز مرتکب شده بودند، که از مرکز تهران مجبور به منحل کردن سپاه سرکرده خود شدند؛ جنایاتی که منوچهر متّکی، نماینده مجلس ارتجاع در آن روز و وزیر خارجه کنونی رژیم، و عباس محمدی، فرمانده مزدور سپاه بندرگز، عاملان آن بودند. حتماً شنیده بودی که نبی رو چقدر شکنجه کرده بودند. بعد از شهادتش وقتی که برادرش را برای تحویل جسد غرقه به خونش خواسته بودند، از او تعهّد گرفتند که حق ندارند جسد را در جایی به جز حیاط خانهشان دفن کنند و اصرار برادرش که سعی می کرد آنها را قانع کند که نبی را در سیصد متری خانهشان در نزدیکی دریا به خاک بسپارد، به جایی نرسید. برادر نبی سعی کرد ماشین مناسبی برای حمل جسد برادرش پیداکند، اما به خاطر وحشتی که رژیم ایجاد کرده بود کسی جرأت نکرد ماشینش را به او کرایه دهد. برادر نبی ناچار شد جسم بی جان او را، که نصف بدنش از ماشین او بیرون بود، به خانه منتقل کند و در حیاط خانه دفن کند. مدت کوتاهی بعد از این واقعه دردناک، مادر نبی غصه مرگ شد و چندسال بعد پدرش نیز از این غصه درگذشت. آن دو را هم در کنار نبی به خاک سپردند. تا جایی که من خبر دارم، از این نمونه ها کم نبود؛ از فردوس و صمد و عطا ـ که دو برادر و یک داماد خانواده بودند ـ گرفته تا حسین هاشمیان و دو برادرش، نقی جهانشاهی و علی حسین بابائی، علی رضا آهنگری سعدالله حسینی و برادران متّکی ـ که یکی از آنها کودکی ۱۳ ساله بود ـ همگی در باغها یا حیاط خانهشان دفن شدند.
بهزادجان ما از امام حسین به عنوان مظهر فدا و آزادگی نام میبریم و اورا الگوی خود میدانیم، ولی مگر این فرزندان دلیر ایران زمین رهرو راه خونبار سرور آزادگان امام حسین نبودند؟
چند ماهی است که ایران خیلی شلوغ شده، مردم دیگر تحمّل جنایات رژیم رو ندارند. آنها تازه فهمیدند که در آن روزها به ما چه گذشت. در آن زمان دست رژیم جنایت پیشه و ضد خلقی برای همهٔ مردمی که گول اسلام فریبی آنها را خورده بودند رو نشده بود. همه آن جنایتهایی که در زندان های قرون وسطایی رژیم ـ از شکنجه، تجاوز، اعدام و حلق آویز بچهها گرفته تا گورهای دسته جمعی و مطالبه پول از خانوادهای آنها برای تحویل دادن اجساد عزیزانشان ـ رخ داده، برای ما چیزهای جدیدی نبود، جنایاتی بود که رژیم قبل از سال ۶۰ شروع کرده بود.
برادر عزیزم دورهٔ رنسانس ایران است. وداع همیشگی مذهب با سیاست. روزی خواهد رسید که اگر اعتقادی هم برای مردم باقی ماند ه باشد، مذهب را فقط باید در مساجد و خانهها یافت. ۳۰ سال تغییر دادن کتابها، سرکوب دانشگاها، مدارس و ادارات دولتی، سانسور رادیو، تلویزیون، مجلات و روزنامه ها و کنترل مردم در خیابانها و مراکز عمومی هیچ فایده یی نداشت. الآن همان فرزندانی که در زمان مبارزات تو و بعد از آن متولّد شدند در خیابانهای ایران شعار «مرگ بر دیکتاتور» و «زندهباد آزادی»شان لرزه بر اندام پوسیده دژخیمان انداخته است. جنبش همه گیر شده و به صورت سنتی درآمده است. مردم در هر نقطه یی که جمع می شوند علیه رژیم شعار می دهند. مگر می شود ملتی را برای همیشه در زنجیر نگاه داشت؟ آزادی خواهی و آزادی طلبی در طبیعت و ذات انسانهاست و هیچ انسان زنده و آزاده یی، تا رسیدن به آزادی آرام نمی نشیند. مگر نه این است که: «ما زنده از آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست».
برادر عزیزم، بعد از جریان انتخابات و کشت و کشتار بچه ها در خیابانها، صحنهٔ دردناکی را در تلویزیون دیدم؛ صحنهٔ وداع و نفسهای آخرین یکی از بچه ها را، که تیر خورده بود، نشان می داد. او در آخرین لحظات، مردم را در کنارش داشت، چه موهبت بزرگی! تنها نبود. این صحنه مرا به این فکر انداخت که وقتی آن جلّاد به تو شلیک کرد، تو در آخرین لحظات وداعت تنها بودی. خیلی متاسف شدم و گریه کردم. آرزو میکردم ای کاش جای تو بودم، یا حداقل با تو بودم، دستت را می گرفتم، تو را در آغوش می فشردم، نوازشت میکردم، می بوسیدمت و می بوییدمت تا بدانی که تنها نیستی. نه، نه، تو تنها نبودی، خدایت، وجدان بیدارت، شرافتت و سرفرازیت را که به عهد خود به خدا و خلقت وفا کردی، با خودت داشتی. بهزاد جان قلبم، روحم و جسمم همیشه باتو و برای توست. قلبم برای روزی میتپد که به توانیم انتقام تو و دیگر قهرمانان ایران زمین را بگیریم.
بهزاد در دیماه سال ۱۳۳۴ در شهر بهشهر متولّد شد. دوران نوجوانی و جوانی را در بندرگز (یکی از شهرهای نزدیک گرگان، که منوچهر متکی، وزیر امور خارجه دولت جنایتکار احمدی نژاد هم از آنجاست) سپری کرد. در رشته دامپزشکی در دانشگاه تهران تحصیل کرد و چون همزمان با تحصیل در اداره بیمههای اجتماعی کار می کرد، متوجه شد که از این طریق بیشتر می تواند به مردم خدمت کند. از این لحاظ کارش را به بندر ترکمن، که با بندرگز فاصله چندانی ندارد، منتقل کرد. در ماههای آخر سال۵۶، در قیام توده یی علیه نظام دیکتاتوری شاه، که تازه آغاز شده بود، فعالانه شرکت داشت. در سال 57، در خلع سلاح پادگان باغشاه تهران، که با چهار تن از یاران آن زمانش، به این عمل اقدام کرد، مورد شناسایی قرارگرفت و مدتها تحت تعقیب ساواک شاه بود.
بهزاد در سال ۵۸ با سازمان مجاهدین آشنا شد و چون آن را ظرف مناسبی برای تحقّق اهداف و آرمانهایش یافت به آن سازمان پیوست. در سال ۵۹ در بندرگز، به خاطر دفاع از همرزمان و آرمانهایش، دو بار، دستگیر و بعد از مدتی آزاد شد. این دستگیریها برای پدر تحمّل ناپذیر بود و بهزاد به اجبار او ناچار شد به گرگان نقل مکان کند و فعالیت سیاسیش را در آن شهر ادامه دهد.
پس از ۳۰ خرداد ۶۰ و تشدید اختناق و دستگیریها و اعدامها، بهزاد نیز مانند دیگران همرزمانش در سازمان مجاهدین، فعالیت مخفیش را آغاز کرد. پس از یورش وحشیانهٔ مزدوران خمینی به چند خانه تیمی در گرگان، او و شماری از همرزمانش دستگیر شدند که همگی آنها، به جز بهزاد اعدام شدند. بهزاد به دلیل این که دادستانش از دوستان قدیمی و صمیمی خانواده ما بود، از اعدام رهایی یافت. تلاش شدید عباس محمدی مزدور، سرکرده و رئیس سپاه پاسداران بندرگز، که کینه زیادی از او به دل داشت ، برای انتقال بهزاد به بندرگز و اعدام او، از آنجایی که در حوزه مأموریتش زندانی نبود، به جایی نرسید.
بهزاد بعد از گذراندن ۵ سال محکومیتش در زندانهای بویه گرگان و قزل حصار کرج در سال ۶۵ آزاد شد. بعد از آزادی، شور و شوق زیادی برای پیوستن به سازمان داشت. امّا شرایط برای پیوستن مناسب نبود و آن را به بعد موکول کرد. ایادی رژیم هم برای این که او را در کنترل داشته باشند، به کار دعوتش کردند.
در سال ۶۵ چند ماه بعد از آزادیش، زمانی که به همراه چند تن از یارانش برای پیوستن به سازمان از طریق کردستان اقدام کرد، مزدوران که آنها را تعقیب می کردند، در سقّز دستگیرشان کردند. بهزاد به سه سال حبس محکوم شد و دو سال بعد، در سال 67، در جریان اعدامهای دسته جمعی به جاودانه شهدای آزادی پیوست.
برادر عزیزم، بچه هایی که با تو همبند بودند، از پایداری و مقاومت خسته ناپذیرت تعریف می کردند. می گفتند: بهزاد در زندان مثل پدر بچه ها بود. ما در شرایط سخت و غیر قابل تحمل زندان، همیشه، تکیه گاهمان او بود و به ما درس مقاومت و پایداری می داد. منصور میگفت: بار دوم که دستگیر شدم، موقعی بود که من و بهزاد با سازمان تماس تلفنی داشتیم و در همان تماس لو رفتم. چند روز بعد از دستگیری بهزاد در کردستان بود. مرا خیلی شکنجه کرده بودند. سر و صورتم خون آلود بود و درد غیر قابل تحملی در تمام بدن و کف پاهایم احساس میکردم. بهزاد در سلول بغلی ام بود و متوجه شد. همان روز ناگهان دیدم که سیگاری به داخل سلولم پرتاب شد. سیگار را که در سرش کمی توتون بود خالی کردم و یادداشت بهزاد را گرفتم. این یکی از شگردهای معمول او برای برقراری ارتباط و ردّ و بدل کردن اطلاعات با بچه ها در داخل زندان و با خانواده در خارج از زندان بود. او نوشته بود: سورهٔ النّاس را بخوان. خلاصه معنیش این است: بگو من پناه میجویم به پروردگار آدمیان از شرّ وسوسهٔ شیطان؛ شیطانی که وسوسه و اندیشه بد در دل آدمیان می افکند. چه آن شیطان از جنس جنّ باشد و چه از نوع انسان. به ربّ خود پناه ببر تا از شرّ آن همیشه ایمن باشی.
بچه های همبندت می گفتند: همیشه صدایت را از سلولهای دیگر می شنیدند که جملاتی از برادر مسعود را با صدای بلند به زبان می راندی. این شعر را بارها از زبانت شنیده اند:
سیصد گل سرخ و یک گل شمعدانی
ما را ز سر بریده می ترسانی؟
گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
ـ ما صد هزارانیم ـ ما بی شمارانیم.
ترانهٔ «مرا ببوس»، از ترانه های مورد علاقه ات بود و شعرهایی مثل این شعر مولوی:
زندگی زیباست ای زیبا پسند ـ زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت ـ کز برایش میتوان از جان گذشت
آری بهزاد جان! به زیبایی زندگی رسیدی و جانت را فدای این زیبای بی بازگشت نمودی.
آری، آری زندگی زیباست،
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
آری عزیز، آتشگه زندگی را با شعله خونت روشن نگاه داشتی و حالا می فهمم که چرا به این شعرها عشق می ورزیدی.
با خنده و روحیه بالایت،با مهربانی و صفا و صمیمیّت و عشق به یارانت و با مقاومت و پایداریت در برابر دژخیمان، دیوار و دژ مستحکمی ساخته و زندان رژیم را به پایگاه و سنگر مبارزات خودت تبدیل کردی. آری بهزاد جان، نقشها را جا به جا کردی. زندانبانان رژیم قرون وسطایی، زندانی برج و بارو و دژ استوار مقاومت، پایداری، شرف و سرفرازی تو شدند، و این تو بودی که بر آنها فرمانروایی می کردی. منصور میگفت: بهزاد عین خیالش نبود که در زندان است، همیشه خیلی سرحال بود.
بهزاد جان، به یاد داری آثار هنرمندانه یی را که با خط و نقاشی زیبایت در زندان فراهم کردی و به بیرون فرستادی؟ حتماً می دانستی که آنها آخرین یادگاریهای ما از توست. آن سکه پنج تومانی یادت هست که به شکل دو پرنده سفید آزادی ـ که در کنار هم پرواز می کنند ـ تراشیده و اسم هر یک از بچههای خانواده را در پشتش حک کرده بودی؟ و آن آلبومی که همین دو پرنده در حال پرواز را در آن نقاشی کردی و زیر آن نوشتی: «پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست». آری، پرواز را به خاطر سپردی و زندگیت نمادی بود از پروازت به سوی مقصد آزادی.
بهزاد جان! آن نقاشیهای زیبایت را به یاد داری که منظرهیی از دریاچه یی را نشان می داد که در آن دو قوی سفید در کنار هم شنا می کنند؟ همیشه دو تا پرنده سفید و دو تا قوی سفید؛ سمبل شیر زنان و شیر مردان دلیر ایرانی که دوش به دوش هم، همسنگر و در کنار هم، برای رهایی و آزادی خلق در زنجیرمان از دست خونخواران دیوصفت مبارزه می کنند.
بهزاد عزیزم به مبارزاتت تنها در زندان بسنده نمیکردی و برای آگاهی و شناخت بیشتر مردم, به طرق مختلف, گزارش جنایات مزدوران را به بیرون از زندان می فرستادی. از جمله آنها, گزارش برزخ در قزل حصار است که سلولهایی بود به صورت قبر که سوراخ کوچکی داشت که فقط کمی هوا به زندانی می رسید؛ تنهایی و تاریکی, غذای محدود، رفتن به دستشویی محدود, تا از این طریق زندانبانان بتوانند روحیه و مقاومت زندانیان را بشکنند.
شنیدم که بعد از فروغ جاویدان به مدت چند ماه کسی از تو خبر نداشت. همه خانواده به شدت نگران بودند. بعد از سماجت بابا, که هر روز پشت در زندان بود و از دستش خسته شده بودند، با تهدید به او گفتند: پسرت را میخواهی جایش را بهت می گوییم ولی اگر صدایت دربیاید خودت را هم می فرستیم پیش او. نشانی گورستان و قبری را که خودشان تو را در آن دفن کرده بودند, به او دادند. بابا تعریف می کرد وقتی با سرایدار گورستان صحبت کردم می گفت : شبی به من گفتند که باید از گورستان بیرون بروم و وقتی که صبح بازگشتم تعداد زیادی قبرهای جدید دیدم که اجسادی را خودشان در آنها دفن کرده بودند. مامان شنیده بود که در زندان خیلی شلوغ کرده بودید و چون فرصت نداشتند برای تک تک شما وقت بگذارند, قبل از اعدامتان شمارا دسته جمعی در حمام زندان با آب جوش سوزاندند.
بهزاد جان! چند سال بعد از شهادت تو, بابا تعادل روحیش را از دست داد و مدت کوتاهی بعد از دچارشدن به این بیماری, درگذشت. مامان یکی دو سال بعد از شهادتت از کمر فلج شد و بعد از چند سال بر اثر سکته قلبی و مغزی در گذشت.
بهزادجان! یادته ابی, برادر عزیزمان، با وجود تعهّدش نسبت به همسر و فرزندانش و جوّ فشار و خفقان رژیم در آن سالها, چقدر برای ما فداکاری می کرد و خودش را به آب و آتش می زد؟ آره, ابی عزیزم را هم در سن ۵۳ سالگی از دست دادم. شوک عظیمی بود. همیشه خودم را با شوق دیدن او دلداری می دادم؛ که بعد از آزادی ایران, وقتی برمی گردم, اگر تو نیستی لااقل او را دارم و بوی تو را از او می گیرم. ولی صد افسوس که او را هم دیگر ندارم، و این داغ هم مثل داغ همه هموطنانی که نتوانستند به خاطر شدت اختناق حاکم بر جامعه, در سوگ عزیزانشان شرکت کنند, برای همیشه بر دلم خواهد ماند.
بهزادجان همکارانت تعریف می کردند که بعد از دستگیریت در سال ۶۰ هر روز پیرمردی به محل کارت می آمد و در جواب همکارانت که می پرسیدند: پدر چه کار داری؟ بگو تا کارت را انجام بدهیم. می گفت: من آن پسری رو که اینجا بود، میخوام. آری، آن پیرمرد برای انجام کاری به آنجا نمیرفت،بلکه صفا و صمیمیت تو، و عشق و محبتش به تو، او را به آ نجا می کشاند. او هم دلش، مثل من، برای تو تنگ شده بود.
بچه های فامیل بزرگ شدند. ازدواج کردند و بچه دار شدند. همانهایی که همیشه برای ملاقات و دیدنت به زندان می آمدند و از تو خاطره ها در دل دارند. فیلمهای عروسیشان را برایم می فرستند. در اوج رقص و پایکوبی و شور و شوق عروسی، ناگهان سایه غمی دلخراش بر چهرهشان و چهره خانواده می نشیند و قطرات اشکی که سعی در پنهان کردنش دارند، بر گونه هایشان می لغزد. برادرم، عزیزم، این غم و دلتنگی نبودن و خالی بودن جای تو است. مهربانی و محبتت به خانواده، دوستان، آشنایان و مردم و عشقت به زندگی، زبانزد همگان بود. با تو بودن پایان غم و درد بود. بهزاد، مساوی بود با شادی و عشق. غم از دست دادن و نبودن تو، تا ژرفای قلب و روح و جسممان نفوذ کرده است. نام تو، توی تک تک صفحات دفترچه خاطراتمان حک شده است. چرا که فراموش کردن تو کاری است ناممکن؛ چه در شادیها و چه در غمها. من همیشه در تنهاییها و دلتنگیهایم بعد از خدا، تو را جستجو میکنم و به تو پناه می جویم. به گفته دوست و همرزم عزیزت آقای علی معصومی، «هر کس که بهزاد را می شناخت غیرممکن بود که عاشق صفا، صمیمیت و شیفتگی او نشود. بهزاد با آن صفا و یکرنگی و محبتها و لبخندهای همیشگیش، همیشه در یادم زنده است. او یکی از پاکبازترین جوانانی بود که من این افتخار را داشتم که دوستش باشم و از گرمی، شور و شوق مبارزاتیش برخوردار شوم. صداقت، صمیمیت و فداکاریش زبانزد همگان بود. تردیدی ندارم که دوستان نزدیک او یاد و خاطره اش را هرگز فراموش نخواهند کرد».
بهزاد جان، تو همیشه در یادمان و قلبمان زنده یی و در ایران آزاد فردا، زنده خواهی ماند، چرا که تو را در شادی و لبخند کودکان در حال بازی خواهیم یافت که دیگر برای امرار معاش مجبور به کار کردن نیستند؛ تو را در آرامش خاطر پدری میبینیم که برای پول ناچیزی مجبور نیست دختر ۱۳ ساله اش را به پیرمردی۷۰ ساله بفروشد؛ تو را در غرور و رضایت پدران و مادرانی می یابیم که برای فرزندانشان غذا بر روی سفره دارند؛ تو را در آرامش خاطر و شادی پدران و مادرانی خواهیم یافت که مجبور نیستند بچه های معتادشان را درگوشه و کنار کوچه ها و خیابانها پیدا کنند و سرانجام تو را در نقطه پایان هزاران معضل اجتماعی می بینیم که رهاورد سی ساله حکومت این رژیم ضد بشری برای مردم رنجدیده ما بود و درد و داغ و رنج و مبارزه تو و یاران همرزمت، بار این مشکلات بیشمار را از دوش مردم ستمکشیده به زمین گذاشت.
بهزادجان، تو همیشه برایم زنده ای و طبیعت جلوه گاه تو است، چرا که گرمی و محبتت را در گرمی خورشید، عشق در چشمانت را در درخشش ستارگان، لبخند گرمت را در خندهٔ کودکان، صدای پر شور و نشاطت را در آواز خوش پرندگان، پایداری و استقامتت را در کوهها، پاکی و صدا قتت را در پاکی و زلالی آب چشمه ها و بزرگی و عظمت قلبت را در عظمت و وسعت دشتها می یابم.
بعد از اعدام تو، مامان و بابا در «گز» و «بندرگز»، همزمان، مراسمی برایت ترتیب دادند و وسایل پذیرایی محدودی را تدارک دیدند. مامان می گفت: با توجه به جوّ خفقانی که در منطقه حاکم بود ما فکر نمیکردیم کسی از ترس جرأت آمدن به مراسم را داشته باشد، امّا جمعیت زیادی آمده بودند. حتّی، باکمال تعجّب، حزب اللّهیها هم در سوگت شرکت کردند و ما فوری و در مدت کوتاهی توانستیم امکانات پذیرایی از آن جمعیت انبوه را فراهم کنیم. آری، بهزاد جان، باور می کنی حتی حزب اللّهیها هم در مراسمت شرکت داشتند. تو در نگاه آنها، «منافق» بودی و با آنها تضاد ایدیولوژیکی داشتی. ولی این تضادشان در برابر شناختی که از صفا، صمیمیت، بزرگی و عظمت شخصیت تو داشتند، رنگ باخت و مانع آمدنشان نشد. به گفته دوست عزیزت آقای علی معصومی: «بهزاد آنقدر دوست داشتنی بود که هر کسی که اندکی حسّ انسانی داشت ممکن نبود که او را دوست نداشته باشد».
بعد از دستگیریت در سال ۶۰ بابا همیشه گریه می کرد و می گفت: گرگ یکی از بهترین برّههای مرا گرفت. امّا، تو، برّه پدر، در کشاکش مبارزه و فداکاری به شیرمرد و ببر دلیری تبدیل شدی که دلاوری و شجاعت، شهامت و بردباری و استقامتت دژخیمان را به زانو در آورده بود. آخر تو از سرزمین بی نهایت فدا بودی و هر شکنجه یی، هر روز تو را از روز پیش، مقاومتر و استوار تر می می کرد تا جایی که دژخیمان برای پایان دادن به لرزش روح و جسم پلیدشان، راهی جز خاموش کردن شعله شمع وجود نازنینت نیافتند.
یادت هست بار آخری که همدیگر را دیدیم، موقع خداحافظی در جواب سؤال من که پرسیدم کی همدیگر را می بینیم؟ گفتی: انشاءالله بعد از پیروزی. آری، عزیز جانم، انشاءالله پیروزی نزدیک است، چرا که رژیم فکر می کرد با به شهادت رساندن تو و یارانت، صدای آزادیخواهی شما را خاموش خواهدکرد، ولی، سخت، در اشتباه بود. حتماً می دانی که خونتان همچون چشمه یی جوشان خروشید و فوران کرد و صدای مهیبش صد هزاران را بیدار و به میلیونها تبدیل کرد. پرندگان سفید آزادی، همان طور که تو نقش کردی، با هم و در کنار هم پرواز را آغاز کردند. شیرزنان و شیرمردانی دگر، در هر کران سرزمین ایران، به پاخاستند و مشعل آزادی را به دست گرفتند و سرود آزادی سردادند؛ همان سرود همیشگی «مرگ بر دیکتاتور ـ زندهباد آزادی» که دگر باره لرزه بر اندام پلید دژخیمان انداخت. بله، دگر فرزندان دلیر ایران زمین که امروز نامشان از منافق، کافر و بی دین به اوباش و اراذل و خس و خاشاک تبدیل شده، همچنان با خونشان آتشگه زندگی را روشن نگهمیدارند.
در پایان این سوگنامه، همنوا با آقای علی معصومی می گویم: «بهزاد، پرواز را به مقصد آزادی تجربه کرد و به ما آموخت. اگر پیشگامانی همچون بهزاد نبودند، امروز فریاد بهزاد و یارانش از گلوی میلیونها جان شیفته آزادی ایران زمین پایهٔ استبداد را به لرزه در نمیآورد. به امید روزی که در بندرگز با همه دوستدارانش یاد و داغ همیشه تازه او را گرامی بداریم».
روحت شاد و راهت پر رهرو و گرامی با د.