جســـــتجـو
درجستجوی سکوتم
وقتی که همسایگان میزبان
با شقاوت همه جا را می کوبند
تا میهمان ناخوانده را
فراری دهند .
ای کاش
ذرّه یی صدای دوستی را به خیابانها می بردند
به پارک ها و ترامواها و کافه های سرد
تا شهربا سرمای بی مهری ها
دل های شرقی را نیفسرد
وزیبایی روح انسانی
درخشکی هوای منجمد
یخ نزند .
باید با دریای نمک و مشعل های فروزان
به خیابان ها رفت
وازمیان خونابه های دل مشرقی
ساده ترین شادی ها را
میان مسخ عابران
تقسیم کرد .
باید
با آهنگ آفتاب و رقص بلورین نمک
به خیابان های اخمو
رفت .
درجستجوی فریادم
وقتی درآنسوی این غربت نیز
درسرزمین نمک و آفتاب سخی ودرهای بسته از ترس
عفریته های مرگ و مکر
با دشنه های بُرّان و شیرینی های مسموم
درترددند .
درجستجوی انفجارم
تا مگرتوفان های خورشیدی
سرریز دفینه های نمورظلمت شده
اجساد آدم خوار هولناکیان را
غرقاب طغیان آفتاب
کند .
درجستجوی یک تکه زمین کوچکم
پشت بی نام ونشان ترین پرچین جهان .
درجستجوی یک واژه ساده ام
به وسعت
آزادی .