نکته نخست: سی سال است که همراه این مقاومتم: "مجاهدین، شورای ملی مقاومت، ارتش آزادی بخش ملی ایران"! همراهِ همراه که نه؛ با دوسه متری فاصله! گاهی خیلی به مقاومت نزدیک می شوم، امّا تب و تابِ طاقت سوزشان باعث می شود گام را اندکی سست کنم و پا پس کشم! با اینهمه اما هستم، خودم را می شناسم و توقعی نه از خودم دارم و نه از مقاومت!
نکته دوم: خیلی بیش از سی سال با این مقاومت بودم! امّا همیشه خیال می کردم این مقاومت کم کاری می کند! گاهی توصیه هایی می کردم و اُردهایی میدادم( چرا درگنجه بازه /چرا دوومنت درازه... توی این مایه ها) اما خدا وکیلی خودم در این مدت نتوانسته بودم برای مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی ده نفر را دور و بر خودم جمع کنم یا به مقاومت بپیوندام! الان هم صورت حسابم را که نگاه می کنم می بینم خیلی مانده تا باخودم صفر صفر بشوم. نه از مقاومت دل می کَنَم، نه از این عادت هایم! اما پدر این خیال بسوزد: همه اش خیال می کنم اگر کل مقاومت که هیچ، کل مبارزه برای براندازی رژیم را به من بسپارند حد اکثر حد اکثر در سه ماه این چند ملیون ایرانی خارج نشین را وارد میدان مبارزه می کنم و در مجموع طی شش ماه رژیم را سرنگون می کنیم و در میدان آزادی جشن آزادی می گیریم!
نکته سوم:سی سالی با مقاومت بودم! بعد از سه چهار سال اول دیدم نمی توانم اندیشه و راه و مرام این مقاومت را بپذیرم. امّا وجدانا یا از بی وجدانی ، بیست و هفت هشت سال دیگر هم ماندم و دیگران را به چیزی که خودم قبول نداشتم دعوت کردم! بالاخره طاقتم برید، بهانه جور کردم و زدم بیرون! الان هم به نظرم تنها راه نجات ایران را رفتن زیر سایه ی علیاحضرت شهبانو فرح می دانم و پیروی از رضا شاه دوم!
نکته چهارم : چهل سال پیش ،چند سالی با این مقاومت بودم. خیلی سخت بود، من نمی کشیدم. دلم برای جفت پیدا کردن و خانه و محله و شهرمان یک ذرّه شده بود. عاقبت یک روز با خودم گفتم : بزن بریم!! زدم بیرون و یک راست رفتم سفارت خانه رژیم و توبه نامه ام را نوشتم و درخواست بازگشت دادم! راستش هنوز که هنوز است خجالت می کشم بگویم چه تعهداتی به آنها سپردم! بعدش هم رفتم ایران و ازدواج کردم و حالا هم بر گشته ام اروپا! الان چه موضع سیاسی دارم؟ ای ی ی ی، گاهی هوادار همین مقاومتم، گاهی طرفدار چریک های اقلیتم، گاهی با حزب کمونیست کارگری تم، اما این اواخر خیلی دلم برای شاهزاده رضا می تپد! البته، گاهی هم برای اموری به سفارت خودمان سری می زنم! ولی شما مشغول ذمّه اید اگر فکر کنید من ریگی به کفش دارم!
نکته پنجم: مدتی ،که الان نمی توانم بگویم طولانی یا کوتاه، با مجاهدین بودم.. راستش را می گویم، دوره ی خوش شانم بود. زد و در بحبوحه ی بگیر و ببند های سال شصت که رژیم روزی پنجاه شصت تا از مجاهدین را اعدام میکرد، گیر افتادم. شب اول که در انفرادی با خودم و خدای خودم تنها بودم، تصمیم عجیبی گرفتم : با خودم گفتم، من که طاقت شکنجه شدن ندارم، درد سر و گرسنگی کشیدن و مریضی بدون دوا و درمان و مریض خانه هم به مزاجم سازگار نیست. اینها هم که از فردا صبح آنقدر شکنجه ام می کنندکه هرچه میدانم و نمیدانم را باید تحویلشان بدهم. تازه بعدش هم معلوم نیست اعدام نشوم. با این حساب و کتاب فردا صبح که برای اولین بازجویی رفتم، دست هایم را گرفتم روی سرم و گفتم: یا ایها الخمینیون! تسلیمم و بلا شرط از جانب خودم و قبول شرط های شما! درد سرتان ندهم، ماجرای من مثنوی هفتاد من کاغذ است. همین را بگویم که برای در بردن جانم مجبور شدم نزدیک ترین و عزیز ترین کسانم را لو بدهم! بینی و بنی الله الان نمیدانم چند نفر از آنها یی را که لو دادم اعدام شدند!! الان هم برای خودم می چرخم و از عالم و آدم هم طلب کارم. موضوعاتی هم هستند که شاید روزی رو بشوند. اما من نمی توانم برای شما بازشان کنم!
نکته ششم: ... بماند تا وقتی دگر!