هادی مظفری: از مشروطه تا امروز، حرف یکیست: آزادی


ایران، میهن اشغالی ما این روزها سرزمینِ اشک‌ها و لبخندهاست. نسل جوان و پرشور وطن، چونان قله‌های سر به فلک کشیدهٔ غرور و افتخار، در مقابل پلیدترین حاکمیت دوران، قد برافراشته است.
آن‌ها ترس را مقهور شهامت و دلاوری خویش کرده‌اند. تکرار هرروزهٔ رشادت آن‌ها در خیابان‌های شورش و قیام، برای من یادآور جمله ایست که در دههٔ شصت به‌دفعات از رادیو "صدای مجاهد" می‌شنیدم.
"آنکه از شقه شدن نهراسد، قیصر را از اسب به زیر خواهد کشید" (نقل به مضمون).
این‌ها عزم جزم کرده‌اند تا به انتظار یک‌صد و شانزده‌سالهٔ ملت ایران برای آزادی و برقراری عدالت در سرزمینِ شیر و خورشید، خاتمه دهند.


انقلاب مشروطه:
یک روز، نسلِ ستارخان و باقر خان، سلاح بر دوش و سوار بر اسب، برای در هم کوبیدنِ بساط استعمار روس و انگلیس و استبداد محمدعلی شاهی، جان‌برکف نهادند و چه خون‌های پاکی که سرتاسر سرزمین ما را لاله‌گون نکرد.
آن‌ها بر آن بودند تا با نثار جان خویش، ایرانی بنا کنند که نسل‌های آینده، ازجمله من و شما، با بهره‌گیری از نعمات آزادی، رها و فارغ از هر قیدوبند زندگی کنند و ایران در زمرهٔ مدرن‌ترین و پیشرفته‌ترین کشورهای جهان، سربلند و سرافراز باشد.
اما مگر دسایس استعمار، قساوت و شقاوت شاه دیکتاتور و مکر و حیله شیخ، اجازه داد که چنین شود؟! جشن پیروزی را به عزای ملی تبدیل کردند.
آزادیخواهان به لطایف‌الحیل از میان برداشته شدند. دشمنانِ قسم‌خوردهٔ مشروطیت، با استفاده از غفلت مردمی که به عشق مشروطه از همه‌چیز خود گذشته بودند، بر مصدر امور تکیه زدند. به چشم بر هم زدنی، آرزوی یک ملت بر بادرفت. به همین سادگی!.

نهضت جنگل:
جنگ جهانی اول قدرت‌های استعماری انگلیس و روس را چنان درگیر کرد که تمام توجهات آن‌ها معطوف به نبردی سهمگین در عرصهٔ جهانی گردید. نتیجه اینکه دولت مرکزی در ایران رو به ضعف و ناتوانی رفت.
فضا برای سر برآوردنِ آتش، از زیر خاکسترهای انقلاب مشروطه فراهم گردید. این بار مردی از خطهٔ سرسبز شمال قد برافراشت تا با مبارزه‌ای جانانه دست نیروهای روس، انگلیس و عثمانی را از ایران قطع و آزادی به یغما رفته را برای ملت ایران محقق نماید.
حمایت از این جنبش مردمی چنان فراگیر و گسترده شد که دولت‌های استعماری به‌ویژه انگلیس به وحشت افتادند و برای جلوگیری از قطع منافع استعماری خود در ایران، درصدد سرکوب و از میان برداشتن نهضت نوپای جنگل برآمدند.
زمینهٔ عملیات انگلیسی‌ها علیه نیروهای جنگل در ماه مارس هزار و نه‌صد و نوزده را، آخوندهای رشت بر فراز منبرها و بدگویی از جنگلی‌ها فراهم نمودند.
نهضت از یک‌سو زیر ضرب استعمار و عوامل تاجدار و نعلین پوش قرار گرفت و از سوی دیگر بریده مزدورها خنجرهای خیانت را بر پشت انقلابیون فرود آوردند.
نتیجه: نهضت سرکوب شد و سر میرزا را که سودایی جز آزادی و سربلندی ایران نداشت، بریدند و یک‌بار دیگر رشادت‌ها و شجاعت‌های یک نسلِ شجاع و آزاده، بی‌نتیجه به آخر خط رسید.

توطئهٔ شوم استعمار:
تاریخ تلخ سرزمین ما جایی رقم خورد، که رضاخان میرپنج، دشمن قسم‌خوردهٔ ستار و باقر، همان عنصری که در محاصرهٔ تبریز و مجاهدانش از هیچ جنایتی فروگذار نکرده بود، همان قلدرِ بی‌اصل و نسبی که تحت حمایت هر دو دولت استعماری روس و انگلیس، آرزوهای ملت ایران برای نیل به آزادی را ناکام گذاشته بود، همان نوکر قسی‌القلبی که تحت حمایت انگلیس، نیروهای انقلابی جنگل را قلع‌وقمع و سربریده و پرشور میرزا را به‌عنوان هدیه دریافت کرده بود، سرانجام به همت استعمار پیر تاج شاهی بر سر نهاد و شد پادشاه ایران!.
بعد از آن‌همه فداکاری و خون و رنج، خانی رفت و قلدر خانی دیگر قد برافراشت.
دوباره در بر همان پاشنه و بدتر از آن‌هم چرخید. رضاخان هر آنچه از نهضت انقلابی مشروطه به‌دست‌آمده بود را زیر چکمه‌های استعمار نشان خود خرد و خاکشیر کرد. تا توانست زد و بست و درید و شکست و غارت و چپاول کرد.
سرانجام عاملِ بیرونیِ جنگ جهانی دوم و سرسپردگی رضاخان به نازیسم، اربابانِ استعماری‌اش را قانع کرد تا با اشارتی به دورانِ بختکی که حدود هفده سال بر سر ملت ایران آوار کرده بودند، خاتمه دهند و پس از کش‌وقوس‌های فراوان، پسر را بعد از زد و بندهای پیدا و پنهان بر تخت پدر بنشانند.

پسر کو ندارد نشان از پدر:
اخراج رضاخان از ایران در بحبوحهٔ جنگ جهانی دوم توسط اربابان سابق، بازهم فضای سیاسی مناسب را برای احزاب و سازمان‌های سیاسی به وجود آورد.
 شاعران و نویسندگان و روشنفکران که سایهٔ سیاه و سنگین سانسور و خفقان رضاخانی را محو و نابودشده می‌دیدند، دوباره دست‌به‌قلم شدند. روزنامه‌ها و مطبوعات و احزاب رونق دیگری گرفتند. ظاهراً اوضاع‌واحوال به وجود آمده، نوید روزگاری بهتر از گذشته می‌داد.
مصدق کبیر که طعم زندان و تبعید رضاخانی را چشیده بود، با همکاری فرزندِ شایستهٔ ملت ایران، دکتر حسین فاطمی جبههٔ ملی ایران را تأسیس نمود. او که اولین ایرانی دارای مدرک دکترای حقوق به شمار می‌رود، پس از رسیدن به نخست‌وزیری خط و مشی مشروطه خواهان و جنگلی‌ها را که نفی استعمار از ارکان اصلی آن به شمار می‌رفت را در پیش گرفت و با تلاش‌ها و کوشش‌های فراوان نفت، سرمایهٔ اصلی ملت ایران را ملی کرد و دست دولت استعماری روباه پیر را از منابع ایران، قطع نمود.
این پیروزی پس از رنج ها و شکست‌های متوالی یک انقلاب و یک جنبش بزرگ، مرهمی بود بر زخم‌های عمیقی که استعمار، شاه و شیخ بر قلب ایران و ایرانی نهاده بودند. امواج این حرکت ضد استعماری، مرزهای ایران را درنِوردید و چشم و دل ملت‌های تحت ستم را روشن کرد.
مردم پیروزی بزرگ را جشن گرفتند و سیل تبریکات از سراسر ایران به‌سوی دولت جاری شد.
 ظاهراً همه‌چیز بر وفق مراد بود. اما در پشت‌صحنه، در همان لحظات سقوط دولت ملی و مردمی دکتر مصدق به دست استعمار و عوامل داخلی‌اش، کلید خورده بود و این بار شرّیرترین نیروهای تاریخ بشریت، استعمار انگلیس، آمریکا، شاه و امثال آخوند کاشانی‌ها و اراذل‌واوباشی همانند شعبان بی‌مخ‌ها، دستاورد عظیم ملت ایران را به یغما بردند.
 پیر کبیر مبارزات ضد استعماری به تبعید رفت و دکتر فاطمی فرزندِ رشید ملت ایران که داغ‌ها بر دل شاه و شیخ و استعمار نهاده بود، با تنی رنجور و بیمار در مقابل جوخهٔ اعدام قرار گرفت.
به‌این‌ترتیب یک‌بار دیگر رنج و خون ملت ایران برای دموکراسی و آزادی، به بار ننشست و زمستانی سرد و تیره بر فضای سیاسی ایران، حاکم گردید.

نوری در ظلمت و تاریکی:
پس از سقوط دولت مصدق، ابرهای سیاه و تیرهٔ خفقان و اختناق و سرکوب انبوه انبوه برآمدند و شاه با تأسیس ساواک در اسفندماه هزار و سیصد و سی‌وپنج، نفس‌ها را در سینه‌های مشتاق آزادی حبس کرد.
به همین سادگی یک‌بار دیگر آمال و آرزوهای یک خلق به یغمای استعمار و استبداد و ارتجاع رفت. امید از سرای قلب‌های تپنده برای رهایی و استقلال رخت بربست و یاس و ناامیدی نه‌تنها در بین عوام، که در میان صاحبان تفکر و روشنفکران، شاعران و نویسندگان، جای خود را بازنمود.
 در این میان جوانی جستجوگر، با مروری بر تاریخ سراسر حسرت و اندوه ایران‌زمین، درصدد یافتنِ راه چاره برآمد. عجبا! که او از زادگاه ستار، تبریزِ قهرمان برخاسته بود. با جبههٔ ملی و نهضت آزادی همراه شده و طعم زندانِ آریامهری را هم در بهمن‌ماه هزار و سیصد و چهل‌ویک، پس از حملهٔ گارد شاهنشاهی به دانشگاه، چشیده بود.
در این راه و مسیر تاریخی، دو جوانِ شایستهٔ ایران‌زمین نیز به نام‌های سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان، با او همراه و همگام شدند.
آن‌ها می‌خواستند بنایی از نو بسازند، با شالوده‌ای محکم. دژی تسخیرناپذیر که دستانِ پلید هیچ شیخ و شاه و استعمارگری در آینده نتواند گزندی به اصل و اساس آن وارد نماید.
تجربه‌های تلخ نهضت‌های شکست‌خورده را با دقت مرور کرده بودند. ضعف‌ها و عوامل شکست‌ها را یافته بودند و از نقاط مثبت نیز به‌خوبی آگاه بودند.
 معماران دژ تسخیرناپذیر خلق در مقابل توفان‌های سیاه و هستی بربادده، با محاسبات دقیق تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مردم ایران و با استفاده از تجربیات مبارزات تمامی ملت‌های آزادیخواه، میلی‌متر به میلی‌متر سنگ‌های برج و باروی خلل‌ناپذیری را بنا نهادند که تا امروز همچنان پابرجا و محکم و استوار، تبدیل به بزرگ‌ترین سد و مانع در مقابل استعمار و استبداد و ارتجاع گردیده است.
آنچه حنیف و یارانش در آن سن و سال و در عنفوان جوانی برپا نموده و با خون‌های پاک خود، مانایی‌اش را تضمین کردند، تا ابد شگفت‌انگیز باقی خواهد ماند.
امروز شیفتگان رهایی از هر مرام و عقیده و سنخ و گروه، این سخنان حنیف کبیر در آن دوران را به‌مثابه مشعلی فروزان که هیچ نقطهٔ تاریک و مبهمی را در ذهنِ جویندگانِ راه صحیح و درست، باقی نمی‌گذارد، تأیید می‌کنند که گفت:
"مرز بین حق و باطل نه از بین باخدا و بی‌خدا، که از بین استثمارگر و استثمارشونده می‌گذرد".
حنیف و یارانش پس از انجام رسالت عظیم و ملی و میهنی خود سبک‌بال رفتند تا مسعودِ جوان، بار رسالت سنگینِ حفظ امانت آن‌ها را بر دوش بگیرد. از خطرات فراوان حفظ و درامانش دارد و به منزلگه سقوط آریامهرش، برساند

نقلاب ضد سلطنتی پنجاه‌وهفت:
رنج و زحمت و تلاش و خون‌های پاکِ بر زمین ریخته شدهٔ مجاهدان، فدائیان و مبارزانِ آزادی از یک‌سو و جنایت‌های شاه و ساواکِ بی‌رحمش از سوی دیگر، سرانجام گریبان شاهنشاه قدر قدرت، اعلیحضرت آریامهر! را گرفت و با چنان خفتی به خارج از ایران پرتابش کرد که باوجود تمامی خوش‌خدمتی‌هایش برای اربابان غربی، همانند یک سرطانِ مسری با او برخورد کردند و سرانجامی جز دفن در گورستان تاریخ برایش رقم نزدند.
اما مثل‌اینکه تاریخِ سرزمین ما را، با جوهر ناکامی حتی در زمان پیروزی نوشته‌اند!. دیو سیاه ارتجاع از اعماق تیره و نمورِ حجره‌های نکبت و تنگ‌نظری و عقب‌ماندگی، به همت استعمارگرانی که از حضور نسل روشن و آگاه در جامعهٔ ایران و رهبری آن بیم داشتند، غدهٔ سرطانی بدخیمی به نام خمینی را در سفرهٔ انقلاب مردم ایران گذاشتند.
بوق و کرناهای استعماری در حمایت و تبلیغ از "امامی که از داخل ماه" ظهور کرده بود، چنان گیج و کرکننده بود که کسی صدای انقلابیون راستین و وطن‌پرستان واقعی را نشنید.
دیو سیاه جماران، از راه نرسیده، تنوره کشید. اعدام‌های شبانه‌روزی آغاز شدند. پژواک تنوره‌های اعدام، زدن، بستن و از هم دریدن و "شکستن قلم‌ها" توسط او هرگز از حافظهٔ تاریخ میهن پاک نخواهند شد.
چشم‌ها که باز شدند، دیدیم که دوباره به غارت استعمارگران، این بار از نوعِ نفرین‌شدهٔ ارتجاعی‌شان، رفته‌ایم.

نسل جوان پنجاه‌وهفت:
تعدادی اندک از بازماندگانِ مبارزه برعلیه شاه، در حالیکه هنوز زخمه‌ای شکنجه‌های وحشتناک ساواک، بر جسم و جانشان التیام نیافته بود، حالا باید دست‌به‌کار مبارزه‌ای سهمگین‌تر از مبارزه با حکومت شاه می‌شدند.
امانت‌دار راستینِ گوهر گران‌بهای حنیف، مسعود، بی‌آنکه دَمی پس از سال‌های شکنجه و زندان بیاساید، یاران فداکار خویش را فراخواند و یادآورشان کرد که این مبارزه‌ای به‌غایت دشوارتر و مهیب‌تر از مبارزه با رژیم پلیسی شاه است.
او به‌خوبی دیده بود که ابلیس پیر چگونه با عمامه‌ای که بر سرنهاده و قرآنی که بر کف گرفته، به فریبکاری توده‌های محروم و مظلوم مبادرت نموده است.
 نسل جوان و هشیار انقلاب، صدای دردمند و راستین مسعود را از بین عربده‌های گوش کر کن ارتجاع شنید و حقانیت آن را تشخیص داد. برخاست و در خیابان‌های سراسر ایران، در نبردی نابرابر در مقابل نیروهای تا بن دندان مسلح فقیه ارتجاع قد علم کرد و بهای سنگینش را نیز تا به امروز پرداخته است.
پس از گذر بیش از چهار دهه از آن دوران، هنوز ابعاد واقعی وحشی‌گری‌های ارتجاع هار و وحشی که از ذات و ماهیتِ حکومت ولایت‌فقیه سرچشمه می‌گیرد، بر همگان روشن و معلوم نگشته است.
ابعاد رزم و رشادت و ازخودگذشتگی‌های آن جوانانِ سلحشور و فداکار، نیز هنوز آن‌گونه که بایدوشاید، بیان‌نشده است.
آن‌ها نیز همانند جوانان و نوجوانانِ امروز، بین پانزده ‌تا بیست‌وچند سال بیشتر سن نداشتند. آن دوران ارتجاع چنان حاکم بود که پیشاپیش حکم جوانان شورشی را تعیین و اعلام کرده بود: " کشتن آن‌ها و تمام‌کش" کردن مجروحانشان در همان خیابان".
این نسل همان میلیشیایی است که با وجود محجبه بودن، در مقابل شعار "یا روسری یا توسری" ایستاد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
همان نسلی ست که در سال شصت‌وهفت، به شمار سی هزار بر طناب‌های دار بوسه زد. همان است که لباس رزم ارتش آزادی را بر تن کرد. همان است که "آفتاب"، "چلچراغ" و "فروغ جاویدان" را رقم زد و جام زهر آتش‌بس را در حلقوم دیو جنگ‌طلب جماران ریخت و به درک رهنمونش کرد.
از زیر بمباران‌های "ارباب بی‌مروت دنیا" جانِ سالم به دربرد. در اشرف و لیبرتی قتل‌عام شد، اما تحت هیچ شرایطی از آرمانهای ستار و سردار و مصدق و حنیف و مسعود و مریم، برای آزادی و رهایی سرزمین به خون تپیده، کوتاه نیامد.
ایستاد و تبدیل به درسی شد برای هر آن‌کس که در سر هوای ثبت‌نام در کلاسِ آزادی و آزادگی دارد.

کانون‌های شورشی:
نسلِ نستوهِ برآمده از انقلاب پنجاه‌وهفت، به‌محض اینکه به‌سلامت از دام بلای ارتجاع و استعمار، رَست و به سرزمین امن رسید، آستین‌های همت بالا زد و تبدیل شد به معلم والای نسل جوانِ ایران‌زمین، تحت حاکمیت آخوندهای پلید.
آزادگان و آزادیخواهان به ندای ایستادگی و رهایی طلبی‌اش، لبیک گفتند و کانون‌های شعله‌های گرم و سوزان مقاومت در مقابل ولی منفور فقیه، همچون ققنوس‌های جوان، سر از خاکستر سال‌های سیاهِ خفقان و سرکوب برآوردند.
کانون‌هایی که به‌سرعت در مراحل مختلف قیام طی سال‌های اخیر، به‌ویژه آبان ماه نودوهشت، وارد کارزار شدند و ضمن کسب تجارب ارزشمند، قدرت و توانِ سازماندهی خویش را به رخ دشمنِ ردا بر دوش کشیدند.
وجود و حضور فعال آن‌ها، این روزها در خیابان‌های قیام و نبرد، تضمین‌کنندهٔ تداوم و حرکت در مسیر صحیحی است که سرانجام به آزادی و رهایی ایران و ایرانی، راه خواهد برد.
باوجود و حضور آن‌ها، قیام‌های ملت ایران، حلقهٔ مفقودهٔ خود، یعنی "سازماندهی" را یافته است و این بدان معناست که از این به بعد، تمامی تیرهای رهاشده از ترکش خلقِ به پا خاسته، دقیقاً به هدف، یعنی به قلب ارتجاع و حامیانِ خارجی‌شان خواهد نشست.

قیام و خروش شهریور ۱۴۰۱
قیام دی‌ماه نودوشش را دیده بودیم. در آبان ماه نودوهشت شاهد رشادت‌های بی‌نظیر فرزندانِ آن آب‌وخاک در مراحلی فراتر از قیام دی‌ماه بودیم.
با توجه به رادیکالیزم آتش‌فشان گونهٔ قیام آبان ماه که خامنه‌ای جلاد، تنها با کشتار هزار و پانصد نفر طی سه روز، از عهدهٔ آن برآمد، همیشه می‌اندیشیدم که قیام آینده چه ابعادی خواهد داشت و به چه شکل خواهد بود؟
آنچه طی حدود یکماه گذشته، در خیابان‌های سراسر ایران به وقوع پیوسته است، مطمئناً برای هیچ تحلیلگر داخلی و خارجی، قابل پیش‌بینی نبود.
مرگ دردناکِ مهسای جوان، جرقه‌ای شد بر انبار باروت خشم ملت ایران. خشمی توفنده و فزاینده که گریبان سردمدارانِ حکومتِ ترور، شلاق و اعدام و سنگسار و مزدورانشان را، در داخل و خارج از کشور گرفته و به نحو بی‌سابقه‌ای، همگان را جهت تعیین تکلیف شدن در مقابل یک سؤال قرار داده است: در کدامین سمت‌وسوی ایستاده‌ای؟!
تنها از عهدهٔ یک انقلاب شگفت‌انگیز برمی‌آید که این‌گونه جامعه بزرگ ایران را به چالش بکشد و امواجِ قدرتمند آن به ناگهان همانند توفان‌های سهمگین، با سرعتی باورنکردنی و غیرقابل‌مهار، در سراسر جهان منتشر گردد.
همبستگی شورشگران در خیابان‌های نبرد، پیشتازی زنان و دختران ایران‌زمین در تمامی صحنه‌ها، جنگ‌های تن‌به‌تن با مزدوران ولی‌فقیه با دست‌خالی و شکستن و فروریختن دیوارهای ترس و وحشت از این حاکمیتِ جهل و جنون و تباهی، فقط اندکی از ویژگی‌های برجستهٔ این انقلابِ بازگشت‌ناپذیرند.
هیچگاه بوی حلوای حکومتِ زن ستیز و ضد بشر، اینگونه در فضایی به وسعت تمامی جهان به مشام نمی‌رسید. حتی اگر خدای نکرده آخوندها از این مهلکه هم جانِ ناپاکشان را با توسل به سرکوب وحشیانه و ترفندهای حیله گرانه به در برند، در مردابی گرفتار آمده‌اند که هر چه بیشتر دست و پا بزنند، فروتر خواهند رفت.

هشیار باشیم:
ما نسلی هستیم که بارها و به‌دفعات، یادآورمان کرده‌اند که:
انقلاب مشروطه را نااهلان به غارت بردند. نهضت سردار جنگل را پیش پای استعمار و استبداد، قربانی کردند. دولت ملی و میهنی مصدق کبیر را، سرنگون کردند و ثمرات انقلاب پنجاه‌وهفت را، پس از آن‌همه فداکاری و جان‌فشانی به جیب گشاد آخوندهای ارتجاعی ریختند، تا مبادا این سرزمین با آن موقعیت استراتژیک و منابع خدادادی و استعدادهای سرشار انسانی، به دست کسانی بیفتد که برای استعمارگران تره هم خرد نمی‌کنند.
امروز اگر تجارب تلخ گذشته را نادیده بگیریم و تهدیداتِ بدخواهان ایران و ایرانی را ناچیز بشماریم، دوباره به غارت خواهیم رفت. دوباره سرمان را لب جوی تاریخ می‌گذارند و بیخ تا بیخ می‌برند. به همین سادگی!
امیدها و آرمانها و آرزوهامان نه‌تنها برای امروز که برای فردا و فرداهایی که در راهند و نسل‌هایی که هنوز به دنیا نیامده‌اند، به یغما خواهند رفت.
مباد که بعد از یک‌صد و شانزده سال دیگر، نسل‌های آینده ماشین‌حساب بردارند و محاسبه کنند که پس از دویست و سی‌ودو سال مبارزه و تلاش و کوشش، هنوز آزادی‌مان محقق نشده است. مباد و مباد.
باید هشیار باشیم. مارها و عقرب‌هایی که در تاریکترین نقطه زمین در خلوت خود خزیده بودند، حالا سر برآورده و برای غارت دسترنج مردم ایران، نیش‌های زهرآگین را به رخ می‌کشند.
نوهٔ همان قزاقی که خون مجاهدان تبریز را در شیشه کرد و سربریدهٔ میرزا را به‌عنوان هدیه دریافت نمود، حالا مدعی تاج‌وتخت پدری ست که با کمک استعمار داغ دولت ملی و میهنی دکتر مصدق را بر دلمان گذاشت و با وحشی‌گری‌های ساواکِ جنایتکارش، جسم و جانِ زیباترین و رشیدترین فرزندان میهنمان را، شرحه شرحه کرد.
دریغ که برای یک‌بار هم شده، آن‌همه ظلم و ستم پدر و پدربزرگ را تقبیح و محکوم کرده باشد.
همین آخوندهای حرام‌لقمه‌ای که انقلاب پنجاه‌وهفت را با توسل به امدادهای غیبی ازمابهتران بالا کشیدند، حالا در شبکه‌های اجتماعی، از پشت ماسک‌های فریبنده دارند به مردم ایران توصیه می‌کنند که "برای تغییر نیازی به خارج از کشور نیست، همه‌کسانی که می‌توانند حکومت کنند، در داخل ایران هستند".
اربابان تلویزیون‌های فارسی‌زبان خارج از کشور، مشتی افراد پیشانی سیاه را شبانه‌روز به صحنه می‌آورند، تا با مطرح کردن آن‌ها، مهره‌های اهلیِ دست‌آموز را در فردای سرنگونی حکومت آخوندها، برای در دست گرفتن امور مملکت و کشاندن آن به سمت و سویی که منافع کثیفشان را تأمین کند، به مردم تحمیل نمایند.
استعمار، ارتجاع و استبداد، هرگز دست روی دست نگذاشته و بی‌کار ننشسته‌اند. تنها با حفظ هشیاری انقلابی می‌توان بر توطئه‌ها و دسایس آن‌ها چیره شد و اجازهٔ به یغما بردن چندین و چندبارهٔ انقلاب مردم ایران را به آن‌ها نداد.

تهدیدهای دیگر:
حذف یا کم‌رنگ شدنِ رادیکالیزمِ موجود در قیام، یعنی خواندنِ فاتحه خیزشِ انقلاب جاری. کوتاه آمدن از شعار "مرگ بر خامنه‌ای" و "می‌کشم، می‌کشم، هر آنکه خواهرم کشت"، یعنی کشیده شدن ترمز قیام و تبدیل‌شدنش به چند افت‌وخیز ساده و درنهایت، توقف قطار انقلاب در نیمه‌راه که خوراک خوبی برای راهزنانِ تاریخی به‌حساب می‌آید.
بنابراین جهت تداوم قیام، باید از تندترین و انقلابی‌ترین شعارها بهره گرفت. نباید اجازه داد که شعله‌های سرکشِ خشم و طغیان، اندک‌اندک رو به سردی رفته و نهایتاً خاموش گردند. این گناهی ست نابخشودنی برای تمامی نسل‌های ایران‌زمین، چه در داخل و چه در خارج از کشور.
سطح خواسته‌های ما نباید محدود به مسائلی همانند رفع حجاب گردد. فرض محال که محال نیست. فرض کنیم همین امروز خامنه‌ای رسماً اعلام کند که حجاب اجباری نیست و گشت‌های موسوم به ارشاد، جمع خواهند شد.
 آیا معضلاتِ عدم حق آزادی بیان، عدم نشر آزاد حقایق در مطبوعات، سرکوب و خفقان و زندان و زندانیانِ بی‌شمار سیاسی و عقیدتی، انتخابات آزاد، غارت‌های نجومی و جنایت‌های داخلی و تروریسم خارج از کشوری رژیم و موضوع پروژه‌های ایران بربادده هسته‌ای، حل خواهند شد؟!.
 مسلماً نه. خلیفهٔ ارتجاع برای برون‌رفت از بن‌بست موقتاً دست به حیله و تدبیر زده تا بعدها سر فرصت مناسب، تسویه‌حساب نماید. خواسته‌های نسل به پا خاسته، فراتر از این‌هاست.
حجاب یک مسئله فردی برای اشخاص است. فراتر از باحجاب بودن یا نبودن، موضوعی ست به نام "انتخاب". یکی انتخاب می‌کند که روسری داشته باشد و یکی نه. هر دوبه‌یک اندازه قابل‌احترام‌اند. در یک دموکراسی واقعی اصل قضیه احترام به انتخاب افراد آن جامعه است.
ملت ایران نیازمند مجموعه‌ای از خواسته‌های مختلف در زمینه‌های آزادی‌های فردی و اجتماعی، آزادی‌های سیاسی و فکری و نظری و بیانِ بی‌ترس و بیم آن‌ها در هر زمان و هر مکان است. همهٔ این‌ها در زیر چتر یک کلمهٔ مقدس، یعنی "آزادی" به دست خواهند آمد.
بنابراین از آرمان "آزادی" ذره‌ای نباید عقب نشست و نباید کوتاه آمد.
امروز جوان ایرانی همان خواسته را در خیابان‌های شورش و انقلاب فریاد می‌زند که جوانِ دوران انقلاب مشروطیت در جوارِ سردار و سالار ملی. جوانِ همراه با سردار جنگل در جنگل‌های سرسبز گیلان. جوانِ پرجوش‌وخروش ایستاده در کنار دکتر محمد مصدق، در خیابان‌های گلوله و دود و خون. جوان قد علم کرده در مقابل دیو جماران در دههٔ شصت.
حرف طی یک‌صد و شانزده سال یکی ست. آزادی و احقاق حق حاکمیت مردم بر مقدرات خویش.
قیام ملت ایران با پشتوانهٔ عظیم بیش از یک قرن مبارزه برای آزادی و عدالت، امروز دارد به سرمنزل مقصود نزدیک می‌شود. یک‌لحظه غفلت، یک قرن دیگر پشیمانی به ارمغان خواهد آورد.
در مقابل نسل‌های آینده مسئولیم تا با هوشیاری و استفاده از این فرصت گران‌بها و تاریخی، یک‌بار برای همیشه جنازه‌های متعفن استعمار، ارتجاع و استبداد را روانهٔ گورستان تاریخ کنیم. اگر چنین نکنیم، به لعنت و نفرین آیندگان دچار خواهیم شد.