جمشید پیمان: اِذا جاءَ خورشیدِ چشمانِ تو

 

پُر از غم دل وُ، دیده‌ام پُرغبار
شب‌ام تیره بود وُ تهی از شرار
ز سرمایِ بی پیر، جان در شکنج
نبودم امیدی که آید بهار

گشوده  پر وُ بال در آسمان
هیولایِ ظلمت، کران در کران
نه از ماه رَدّی بجا مانده بود
نه کَس داشت از صبح جایی نشان

نه روشن چراغی به کاشانه‌ای
نه آوای جغدی به ویرانه ای
نه بنشست روی لبی بوسه‌ای
نه پُر گشت از باده  پیمانه‌ای

گرفتم در آن حال دستان  تو
شدم روشن از شعله‌ی جان تو
گریزان شد از دیده‌ام تیرگی
اِذا جاءَ خورشیدِ چشمانِ تو

تویی رو به رویم ،دلم روشن است
پریشیده جان، هیبتِ بهمن است
شُکوهِ تو پشت زمستان شکست
گُلِ خنده‌ات نوبهار من است.