رسول اصغری: برآمدن فاشیسم پهلوی در فقدان دادخواهی


در ژوئیه ۲۰۱۵ یکی از روسای اداره سوم ساواک (امنیت داخلی) که مأموریت اصلی آن در تعقیب، دستگیری، بازجویی، شکنجه و کشتار مخالفان رژیم شاه تعریف می‌شد، میهمان برنامه‌ای در تلویزیون بی بی سی فارسی بود. پس از گذشت ۳۵ سال از سقوط نظامی که وی از عناصر تحکیم‌بخش آن بود، نگاه انتقادی به گذشته یا بیان ناگفته‌ها و حقایق آن دوران، می‌توانست بهانه‌ای حرفه‌ای و قابل دفاع برای این دعوت باشد، اما او برای این کار نیامده بود. وی در پاسخ به چرایی اعمال شکنجه در بازجویی از متهمان یا زندانیان سیاسی، با دفاع از عملکرد پلیس سیاسی شاه گفت «نگویید شکنجه، اسمش فشار و خشونت بود که در ۹۹ درصد موارد شامل شلاق زدن به کف پا می‌شد...»
مشاهده تصویر این مرد، بسیاری از کسانی را که هنوز آثار شکنجه‌های ساواک را بر پیکر خود داشتند، شوکه کرد. نفرتی که در کلام وی موج می‌زد، برای زندانیان سیاسی آن دوران و خانواده‌های جان‌باختگان دیکتاتوری شاه، ضربه‌ای تکان‌دهنده بود که به یادشان آورد آن‌ها و شکنجه‌گرانشان، همچنان بخشی از یک پرونده باز و البته، حسابرسی نشده هستند.
آنان همان حسی را داشتند که انگار بازماندگان هولوکاست، چهره هاینریش هیملر، فرمانده نیروهای اس اس را در تلویزیون رسمی یک دولت اروپایی مشاهده می‌کنند که از «راه‌حل نهایی» برای کشتارجمعی و سازمان‌یافته یهودیان دفاع می‌کند و حضور او اعتراضی برنمی‌انگیزد.
در آن زمان، بی بی سی فارسی در خط‌شکنی برای عادی‌سازی شر، تقریباً تنها بود و به چند سال زمان نیاز بود تا تصاویر خاکستری دیکتاتوری شاه با عبور از «تونل زمان» یک تلویزیون پاسدار-سلطنت طلب، با انتخاب تصاویری از محلات مرفه تهران و مردم خندان و راضی در حال خرید یا تفریح در کنار دریا رنگ بگیرد تا اختناق سیاسی، فساد ساختاری، فاصله طبقاتی و مهم‌تر از همه، ربودن حق حاکمیت ملی مردم ایران را به نوستالژی بازگشت تبدیل کند. امری که همه‌چیز را به ناسپاسی یک ملت و توطئه خارجی نسبت می‌داد. ملتی نابخرد که ناگهان از آستانه دروازه تمدن بزرگ بازگشته بود و ازاین‌رو، راه نجاتش جز از عبور از دروازه پشیمانی، شرمندگی و طلب عفو از حاکمان سابق نمی‌گذشت.


گذشته دستکاری‌شده
حامیان سلطنت، امروز بیش از هر زمان دیگر، فاشیسمی عریان را نمایندگی می‌کنند که به دفاع از حکومت فردی، شکنجه، اعدام و سانسور دوران پهلوی برخاسته است. مدل‌های پادشاهی مشروطه و پاستوریزه‌ای چون سوئد، دانمارک یا بریتانیا که نقطه عزیمت شاه‌پرست‌های خجالتی ساکن اتاق‌های فکر و رسانه‌ها، برای پوشاندن جامه‌ای دموکراتیک بر ماهیتی استبدادی است، رنگ‌باخته و جای آن را تأکید بر نابالغی و رشدنیافتگی تاریخی مردم ایران گرفته است. آن‌ها ریشه سقوط شاهنشاهی و رخداد شکوهمند انقلاب را نه در ماهیت دیکتاتوری و سرکوب، که در کافی نبودن سرکوب می‌بینند.
در این‌که عملکرد شیخ، شاه را روسفید کرده، در این‌که حتی تصور بی‌عدالتی، فساد سیستماتیک و جنایت دولتی در دوران حاکمیت جمهوری اسلامی در قیاس با دوران شاه، ضریب خورده است، شکی نیست، اما به نظر می‌رسد لاپوشانی جنایت که در گفتار حاضر سلطنت‌طلبان، آرام‌آرام به تطهیر و دفاع از جنایت و اکنون با تهدید آشکار مخالفانشان، به لزوم جنایت تغییر کرده است، ریشه در واقعیت سهمگین‌تری دارد که با حذف، انتخاب گزینشی و دست‌کاری‌های تبهکارانه گذشته شکل می‌گیرد و با کر هماهنگی از رسانه‌های فارسی‌زبان دولت‌ها و سرویس‌های خارجی همراهی می‌شود.
والتر بنیامین، متفکر پرآوازه آلمانی، ظهور فاشیسم را گواه یک انقلاب شکست‌خورده یا در نطفه خفه‌شده می‌داند، با چنین خوانشی از انقلاب ۵۷، اگر بر ویرانه‌های آن انقلاب سرقت شده، فاشیسم مذهبی میراث دار خمینی ایستاده، شبح فاشیسم شاهنشاهی نیز بر بالای سر او در پرواز است، دو همزادی که به یکسان با آرمان آزادی و اهداف انقلاب ۵۷ بیگانه و از آن در هراس هستند.
اما پرسش ما این است که برآمدن دوباره فاشیسم پهلوی را هنگامی‌که گونه مذهبی آن در تنگنای حیات و ممات است، چگونه می‌توان توضیح داد و مهم‌تر این‌که در نبرد با رژیم ولایت‌فقیه، از تجربه این مرحله از مبارزه، چه درس‌هایی را باید فرابگیریم تا در فردای سرنگونی به کاربندیم؟


حلقه مفقوده دادخواهی
شکل مواجهه رژیم مستقر با رژیم شاه، نه روشنگری از رویدادها یا روندهای سازنده و تأثیرگذار بر آن‌ها، نه به نمایش گذاشتن سازوکارهای سیستم دیکتاتوری و نه حسابرسی از عاملان سرکوب و نه به رسمیت شناختن دادخواهی ستمدیدگان بود، بلکه در کوتاه‌ترین توضیح، پاک‌سازی گذشته به نفع برساخت روایتی در توجیه اکنون بود. روایتی دلخواه که دست‌کاری، حذف و گزینش روندها و رویدادهای تاریخی را می‌طلبید، محصول چنین رویکردی، دوران حکمرانی محمدرضا پهلوی را به پرانتزی خالی، بی‌محتوا و غیرقابل فهم تقلیل داد. پرانتزی که با چند دهه تأخیر، رسانه‌های جریان اصلی در حال پر کردن آن هستند.
 شاه رفت اما هیچ‌گاه تعیین تکلیف نشد، اما نه به این خاطر که گریخته بود، سیر رویدادهای بعدی نشان داد سیستم حکمرانی وی در ماهیت خطرناک‌تری بازتولید شد، همان‌طور که سازمان امنیتی‌اش و اشتیاقش به خاموش کردن همه صداهای مخالف، همان‌طور که میل افسارگسیخته‌اش به نظامی‌گری و جاه‌طلبی بیمارگونه‌اش برای حکمرانی و دخالت در منطقه و فساد دامن‌گیر و بی‌مانند اقتصادی‌اش... و چنین بود که پرونده «آن‌ها» و «ما»، همچنان گشوده ماند و امروز، همان گذشته پاک‌شده، ولی «حسابرسی نشده» است که بازگشته و در رسانه‌ها و خیابان‌های کشورهای غربی عربده می‌کشد.
کسی در فردای انقلاب، صدای عزیز رضایی، مادری که چهار فرزند خود را در مصاف با دیکتاتوری شاه ازدست‌داده بود، نشنید. عزیز خود در زمان شاه به‌اندازه‌ای شکنجه‌شده بود که یک‌بار گفت: از بوی ناشی از عفونت شکنجه‌ها و زخم‌ها، حتی بازجوها نمی‌توانستند داخل سلولم بیایند. همان‌طور که صدای دیگر عزیزها شنیده نشد، صدای مادران دادخواه مجاهد، فدایی و دیگر گروه‌ها و افراد مبارز و روشنفکرانی که با رژیم شاه در ستیز بودند، صدای زندانیان شکنجه‌شده... این صداها هیچ‌گاه شنیده نشد. جمهوری اسلامی به‌جای به رسمیت شناختن حق دادخواهی، به اعدام‌های خودسرانه و فرا قضایی، به قتل‌های دولتی و محاکمه‌های صحرایی روی آورد تا صدای دادخواهان شنیده نشود. طبیعی است که صدای متهمان نیز شنیده نشد، صدایی که در افشا و شکل‌دهی و تسویه‌حساب با گذشته و اکنون، به همان اندازه صدای دادخواهان نقش دارد.
اما اگر چنین امکانی در آن روزهای پرآشوب مهیا می‌شد، چه تأثیراتی می‌توانست بر سیر رویدادهای بعدی بگذارد؟ ما باتجربه و دانش امروزمان می‌توانیم حدس بزنیم که این امر احتمالاً می‌توانست به‌مثابه مشارکت جامعه، در آموزش و فهم ماهیت واقعی شر باشد، به‌ویژه جزئیاتی که مختصات شر را مستند می‌کند، جای پاهای کوچکی که به ژرفای آن راه می‌برد،... این روند می‌توانست از یک‌سو به فهم فلسفه تحقیرشدگی و مصائب بی حقوقی انسان در برابر تمامیت‌خواهی یاری رساند و از سوی دیگر با تقویت اصل مسئولیت‌پذیری، امکان اعتلای عدالت و آزادی به‌عنوان ارزش‌هایی خلل‌ناپذیر، غیرقابل‌چشم‌پوشی و غیرقابل معامله را فراهم آورد. فضایی برای فهم و چالش با گذشته که در آن، قربانیان نظام شاهنشاهی، به‌جای دفن در لابلای سطور کتاب‌های سوزانده شده، با آرمان‌هایشان در قلب جامعه حک می‌شدند.
 یعنی اگر امکان دادخواهی در میان بود، اگر امکان اجرای عدالت بر مبنایی انسانی و دموکراتیک فراهم می‌آمد، پیش از هر چیز خود این ساختار می‌توانست مهم‌ترین میراث انقلاب باشد و حتی شاید جنایات بعدی شیخ نیز سقفی می‌شناخت. اما شیخ پیشاپیش می‌دانست که اگر از چارچوب واژگان ضد بشری چون «محاربه و فساد فی‌الارض» بیرون بیاید و به اصل موضوع بپردازد، درواقع خود را به محاکمه می‌کشد. به‌عنوان‌مثال اگر از چرایی و پیامدهای تک‌حزبی کردن کشور و عضویت اجباری در حزب رستاخیز از طرف رژیم شاه پرسش کند، پس با شعار حزب فقط حزب‌الله، رژیم خود چه کند... اگر حکومت فردی را استبدادی بنامد، با ولایت‌فقیه چه کند؟... آری ساواکی- شومن تلویزیون بی بی سی، شلاق را معادل شکنجه نمی‌دانست، همان‌طور که شیخ نیز آن را حد یا تعزیر می‌نامد.


حسابرسی از گذشته
خلاف آنچه پسر دیکتاتور سابق ادعا می‌کند و به استناد آن، آغوش به برادران سپاهی‌اش می‌گشاید، دادخواهی به معنای گرفتن انتقام، مقابله یا قصاص به‌مثل نیست، فلسفه دادخواهی جاری شدن عدالت است که بنیانی ضروری برای استقرار یک نظم دموکراتیک و هماهنگ با قوانین حقوق بشری است. دادخواهی، ستیزی با فراموشی و تضمینی برای پرهیز از فجایع و اشتباهات گذشته از راه شناخت و حسابرسی از عاملان و آمران آن و مجازات عادلانه آن‌هاست، این‌که سهم هر کس در سیستم مبتنی بر «شر» چه بوده است. در ایران فردا، به‌تصریح خانم رجوی که سازمانش بیشترین تعداد شهدا و زندانیان سیاسی را داشته است، مجازات مرگ جایی نخواهد داشت و این امر برای مجاهدینی که باپوست و گوشت و استخوان و تا اعماق روح خود، مرگ را زندگی کرده‌اند، یک ژست حقوق بشری صرف نیست، بلکه در باور مریم رجوی، یک بنیان استراتژیک برای ترسیم ایران آزاد فرداست.


فردای سرنگونی
بدین ترتیب در فردای سرنگونی، برای جارو کردن ارتجاع، استبداد و وابستگی، دو پرونده گشوده و البته تودرتو و به‌هم‌پیوسته خواهیم داشت، یکی حساب مردم ایران را با شیخ برخواهد رسید و دیگری به‌حساب سلطنت مخلوع خواهد پرداخت. برای ممانعت از بازتولید استبداد، برای آن‌که ۴۰ سال بعد، نواده‌ای از خمینی یا خامنه‌ای، ادعای دموکراسی، حقوق بشر یا پیشرفت در زمان اجدادش را نکند، همان‌طور که فرزند شاه مخلوع چنین می‌کند، بایست راه را بر دادخواهی و نقد بی‌رحمانه حال و گذشته گشود، بر اجرای با طمأنینه عدالت پای فشرد. بایست در فردای سرنگونی، برای پی افکندن یک نظم دموکراتیک و انسانی، پرنفس و شکیبا بود. بدین گونه است که ایران دموکراتیک و آزاد فردا، از رهگذر خوانش درست تاریخی و تسویه‌حساب با گذشته، از ویرانه‌های استبداد سر درخواهد افراشت. چراکه بازتولید دیکتاتوری، در فقدان دادخواهی و فراموشی گذشته است که جرئت و جسارت ظهور دوباره می‌یابد.