به من فرصت بده یکدَم، برای شاد خندیدن
دلم خواهد سلامات را به گوش جان نیوشیدن
ز لبهایت گل شادی، به فصل غُصّه بوییدن
دلم خواهد به پرگارت، بگردانی مرا هر دم
شَوَم بیرون ز خویشِ خود، از این گِرد تو چرخیدن
حضورت شاد میسازد دلِ افسردهی من را
به من فرصت بده یکدَم، برای شاد خندیدن
هزاران دیدنی باشد ، همه زیبا، همه دلکش
ولی من دیده بَربندم، زهر چه غیر تو دیدن
به چشمت باغِ گُل روید، چو بگشایی بهروی من
خوشا صبح وُ صفای گُل، ز باغ چشم تو چیدن
دلم می خواهدت سبز وُ سپید وُ سرخ؛ مِهبانو
دلم خواهد بهاران در دلت هر لحظه روییدن
دلم خواهد به جانِ تو، فروغ و فَرِّ آزادی
نه گردد لحظه ای خاموش،نه وامانَد زِ بالیدن
دلم خواهد دلم خواهد، چه غم گر خون شود این دل
من و شوریدگیهایم، ببین در فصل شوریدن!