اسماعیل محدث: جلاد در میدان



این روزها دست راستی‌های وطنی ابوعطا می‌خوانند و به مبارزین ایران زمین درس دموکراسی و آزادیخواهی می‌دهند. بر سر هر منبری و یا در هر میدانی، که ارتجاع داخلی و خارجی برایشان سرپا کرده‌اند، روح مستبد خود را به رخ براندازان می کشند. دست راستی های «خجالتی» که با انگ «میانه روی همه باهم» با فرهنگ لمپنی ناب، اول پرویز ثابتی را در جمع «مخالفین» رژیم آخوندی غسل تعمید می‌دهند و بعد بی خجالت با عکس او به دوست و دشمن پیام روشن ارسال می‌کنند. دست راستی های فاشیست مأب همه چیز‌خوار می‌خواهند نیروی مقاومت را از میدان به در کنند. رضا پهلوی در هر کوی و برزن، با شامورتی بازی، ظاهر شده و در بوق رسانه‌های با خورد و خوراک «طیب وطاهر »، علیه مجاهدین لجن پراکنی می کند. همسر رضا پهلوی، این «فعال سیاسی» نوظهور به همپالکی نوظهور دیگرش پیام می دهد که «چرا باید وقت صرف دادخواهی برای خانوادهٔ مجاهدین شود. فکر می کنم حامد اسماعیلیون باید تمرکز را روی قربانیان انقلاب مهسا امینی بگذارد».
 در آستانهٔ سرنگونی «همه با هم» به «فعال سیاسی» تبدیل می شوند؛ اما چگونه می شود به یک مرغ فهماند که اگرچه او هم از دستهٔ پرندگان است، اما پرواز عقاب در آسمان داستانی دیگر است. مبارزهٔ مردم ایران از بیش یک قرن پیش برای آزادی و دموکراسی است و این مبارزه هم از روز اول دو جبهه داشته است: جبههٔ آزادیخواهی و جبههٔ استبداد طلبی. اگر رنگین کمان جبههٔ خلق با پشتکار و از همان روز اول بر علیه رژیم تمامیت‌خواه آخوندی شورش کرد، جبههٔ هفت رنگ و هفتاد خط استبداد جوالی است که در آن همه کس و همه چیز، از جمله سنگدلی، از جمله اصلاح طلب و اصول گرا و ساواکی و سپاهی، جا می گیرد. استبداد وظیفهٔ مبرم خود می‌داند که آزادیخواهان، و نه فقط آزادیخواهان، بلکه هرآن کسی که در جوال تنگ آنها جا نگرفت، را به طناب دار بیاویزد. دیگ آش جبههٔ نامتحد ارتجاع پاورچین پاورچین، بی تعارف، سرِ همهٔ آزادیخواهان و هر کسی را که سر خم نکند را طلب می کند. 
شعر زیر، جلاد، از موریس اوگدان (Maurice Ogden) شاعر آمریکائی که در سال ۱۹۵۱ سروده و در سال ۱۹۵۴ منتشر شده است، همین را بازگو می کند. این شعر می گوید در برابر استبداد، یک و فقط یک راه وجود دارد: مقاومت!    

جلاد


۱
جلّادی، با بوی طلا و خون و آتش
به شهر ما آمد و
بی تفاوت از آجر به آجر شهر گذشت و 
چوبهٔ دارش را در میدان دادگاه بناکرد.

بساط اعدام جنب دادگاه بود 
پهنایش به اندازهٔ در
بلندای داربست آن به اندازهٔ بالای درِ دادگاه،
شاید هم کمی بلندتر.   

هر زمان که فرصتی دست می داد، از خود می پرسیدیم، 
جنایتکار کیست، جنایت چیست،
جلاد با طنابی زرد از کنف
پیچیده در دستهای پرکارش محاکمه می کرد.

هرچند که ما بیگناه بودیم،
با وحشت از آن دو چشم ساچمه ای صربی عبور کردیم
تا اینکه یکی فریاد زد: «کیست این جلاد،
برای چه کسی چوبهٔ دار برپا می کند؟»

با برقی آن چشمان ساچمه ای درشت تر شد و 
به جای پاسخی یک معما طرح کرد
«آن کسی که بهتر خدمتم بکند» جلاد گفت،
«این طناب دار را نصیب خواهد برد!»

سپس پایین آمد و دستش را
بر شانهٔ مردی گذاشت که از دنیای دگری آمده بود و 
ما باز نفس تازه کردیم، برای درد کس دیگری 
نجات ما در دستان جلاد بود.

و بساط دار روی چمن دادگاه
با خورشید فردا دار به کار می افتاد و دوباره جمع می شد،
برای همین گذاشتیم که او کارش را بکند، 
به احترام شنل جلادانه اش، کسی چیزی نگفت.

۲
روز بعد بر روی بام ها و خیابانهای شهرِ آرام ما
خورشید کمی فروافتاده بود و 
بساط دار محکم و سیاه 
در میدان دادگاه و در هوای بامدادی.

و جلاد در جای همیشگی خود ایستاد
با طناب دار در دستهای پرکارش؛
با چشمان ساچمه ای و چانهٔ نیزه مانندش،
چیره دست و مصمم.
و ما فریاد زدیم: «جلاد، دیروز،
ترتیب آن غریبه رو ندادی؟»
پس آنگاه ساکت متعجب ماندیم:
«اوه، پس بساط دار فقط برای او نبود...» 

جلاد به همه دهان خندید و به ما نگاه کرد:
«تو فکر کردی این همه غوغا
برای به دار کشیدن یک مرد بود؟ آن کار
برای کشیدگی طنابِ نو بود».

پس آنگاه یکی فریاد زد: «قاتل!» یکی فریاد زد: «شرمت باد!»
و جلاد به میان ما آمد
در جای آن مرد. «با اویی؟» جلاد گفت،
«با کسی که به طناب دار آویخته شد؟». 

و دست را روی بازوهای آن مرد گذاشت،
و ما هراسان با عجله عقب نشستیم،
و وا دادیم، 
به احترام شنل جلادانه اش، کسی چیزی نگفت.

آن شب با تعجبی وحشت انگیز دیدیم
که بساط دار جلاد بزرگتر شد.
با ارتزاق خون جاری
چوبهٔ دار ریشه دوانیده بود.

اینک پهن چنان چون پله هایی که به در دادگاه می رسیدند،
یا کمی پهن تر،
بلند به بلندای تابلوی دادگاه،
یا تقریباً به بلندای نصف دیوار آن.

۳
نفر سومی که گرفت – همه شنیدیم که گفت –
نزول خوار بود، کافر بود و 
«با بساط دار و با یک یهودی چکار باید کرد؟»
جلاد گفت.

و ما فریاد زدیم: «او کسی است
که به تو خوب و صمیمانه خدمت کرده است؟»   
جلاد خندید: «راه خوبی است
برای امتحان استقامت دار!».

مرد چهارم سیاه، با ترانهٔ نابهنگامش
آسایش را سخت و سمج خراش داده بود؛
«چه نگرانی برای محکومین – برای یک محکوم و برای یک سیاه؟»
این گفته را جلاد تحویلمان داد. 

پنجمین نفر. ششمین. و ما باز هم گریستیم:
«آی جلاد، آهای جلاد، آیا این آخرین نفرست؟»
«خدعه ایست این»، جلاد گفت،
«ترفندی است که ما جلادان می شناسیم برای تسهیل اعدام»

و اینگونه بود که بازایستادیم، و دیگر مطالبه ای نکردیم،
به هنگامیکه جلاد به شمارش لعنتی خود می پرداخت؛
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز،
بساط اعدام به ابعادی غول آسا بزرگ و بزرگتر می شد. 

بالهای چوبهٔ دار گسترده تر می شدند
تا وسعت همهٔ میدان، از این سو تا سوی دیگر؛
و تیرک عرضی هیولا، با نگاهی از بالا،
سایه بر سراسر شهر گسترده بود.

۴
پس آنگاه جلاد به شهر آمد
و در خیابان های خالی نام مرا صدا کرد
و من به چوبهٔ دار، که برپا بود، نگاه کردم و 
فکر کردم: «دیگر کسی برای اعدام باقی نمانده است

به این خاطر مرا برای برچیدن بساط اعدام 
صدا کردند».
و من با امید بسیار بیرون آمدم و
به طرف درخت جلاد و طناب جلاد قدم برداشتم.

در حالیکه قدم برمی داشتم 
از شهر ساکت می گذشتم و به میدان دادگاه می رفتم 
به من لبخندی زند، طنابی محکم و منعطف از کنف زرد 
در دستان پرکارش بود. 

و در حالیکه تله را آزمایش می کرد ملودی ش را سوت می زد
و به چابکی به پایین پرید –
و سپس با یک خندهٔ وحشتناکِ تصنعی  
دستش را روی دست من گذاشت.

«مرا فریبم دادی جلاد!» من فریاد زدم،
«که این بساط دار برای دیگران است...
من پیرو تو نیستم» فریاد زدم،
«تو به من دروغ گفتی، جلاد، دروغی شرم آور!»

پس آنگاه چشمان ساچمه ایش برقی زد:
«من به تو دروغ گفتم؟ من ترا گول زدم؟» جلاد گفت: «من نه.
من به روشنی جوابت دادم و حقیقت را به تو گفتم:
بساط دار فقط برای تو برپا شده است!

«برای کسی که صادقانه تر از تو 
با آن امید بزدلانه ات خدمتم کرد؟» جلاد گفت،
«کجایند آن کسانی که در کنار تو و
به خاطر منافع جمعی می توانستند مقاومت کنند؟»   

«مردند» من زمزمه کردم؛ و به مهر گفتم:
«به قتل رسیدند» جلاد تصحیح ام کرد که:
«اول غریبه ها، بعد یهودی ها ...
من کاری بیش از آن که تو اجازتم دادی نکرده ام!» 

زیر چوبهٔ دار که جلوی آسمان را می گرفت
هیچکس به اندازهٔ من تنها نبود ـ
جلاد مرا طناب پیچ کرد، هیچ صدائی نبود
که در میدان خالی برای من فریاد کند «دست نگه دار!».