غریب دلی که هنوزش هوای رفتن هست
هنگام ،
که خاموش کردند آتشکده ها را
و آتش زدند
دست نبشته های هستی را
هنگام ،
که برکشیدند شمشیرها
تا برکنند بنیادها را
من کودکی بودم
پشت دیواره های گندی شاپور
که سوخته واژگان درباد را
به معصومی
گریه می کردم .
موبدی که با صوت بادیه
صرف فعل « قـَـتـَـلَ » را از برداشت
با جامه یی مبدل از تزویری نو
تاراج بدهنگام نامیمون را
تا عصر مذهب دلار ونفت
تکبیر می گفت .
چون نگاه وحشتم براو نشست
به سجدهٌ اطاعتم برخواند
تا از آسیب سموم وقت
در امان بمانم .
کمرگاهم ،
ُستواری بیستون را داشت
خمیده نمی شد .
جان را به سجده حق واداشتم
و دلم را به عاشقان سرگردان سپردم
تا در ظلام بی کسی
تنها نماند .
پدرم را به جرم الحاد من
تازیانه زدند
مادرم را تازیانه زدند
خواهران و برادرانم را
تازیانه زدند .
مرا به مکتب خانه یی بردند
تا آیه های وحشت حوزوی را بیوشانم
تا برای رستگاری فردایم
مرد خدایی باشم .
این شیخ ملعون شوم آیین
که امروز ،
تازیانه می زند برگرده های میهنم
همان موبد بدسگالی ست
که از پشت دیوارهای گندی شاپور
تا حصار بد تلاوت قم
با افق های خونین درپیش
به سجده خوف و تسلیم رفت .
برزویه طبیب را دیدم
که در پیچ گریزگاهی بس دشوار
از درد به خود می پیچید و هیچش
درمانی نبود .
در شنباد بادیه ها تا تیسفون دویدم
بانویی پوشیده در حجاب شب
برسر مقابر خون و شوکت ویران
مویه می کرد .
صدای آن بی پناه دردمند
هنوز برجان خسته و سوزان کودک
چنگ می زند
زخم می شود
کابوس می شود
بیدار می شود .
دریغا ، دریغ
این سرزمین یتیم من است
یا نقش قالی نگارستان
که این چنین افتاده زیر تیغ و سم ستوران
بی صاحب .
آنهمه دانش و حکمت ها
درون این دیواره های آتش و تاراج
معجزه یی را نباید ؟
مویه کن ای مرد ، مویه
فریاد کن ای مرد ، فریاد !
غمخواره دایهٌ زرتشت که بود
که فردای یتیمی او را ندید و
آن شیرخوارهٌ نجیب را
به کام گرگان داد .
کودک مانده پشت درهای بستهٌ جهان
با آن طفل سبز پوش اهورایی
در سرمای میترای مرده زمین
در جستجوی اجاقی روشن بود .
خاک و خارستان ها
زیر ریزش یکریز تاریکی
حتا از شاخه یی خشک
خالی بود .
باغ معلق انتران معلق زن
برای زخم به جان نشستگان
دور از آن عیش رسوا
خار و خارستان ها
به از گلستان بود .
تا مریم عذرا
به تولد نوزاد شهیدش نشسته است
تا یحیا ی مقدس
به تعمید سرمایه برنخاسته است
غسل دهید آن دو کودک فقیر را
با شراب خار مغیلان و روزگار آتش و زخم .
ای عکاظیان ، عکاظیان !
چرا هنوز مزدک را
پوشیده در زنجیر « عدل » ! نوشروان
به تکفیر می آورید ؟
مگر مقسّمان عادل زمین
از یک تبار نیستند ؟
چرا شما آقا و این کودک یتیم ، موالی ؟
ابی وقاص ، ابی وقاص ، ابی وقاص
رستم زاد ، رستم زاد ، رستم زاد !
از گندی شاپور و نیشابور و ری و استخر
از واشنگتن و مسکو و لندن
از برلین و پاریس و رم
در جستجوی خانهٌ مادری اش
دویده است این کودک ، با کاروان گلگون کفنان
تا عدالتخانه در بسته جهان
یتیم و شوریده حال و دادخواه .
خدای را ، خدای
هرزه گان عهد عتیق را می بینم
که در نشئه شهوتی سوزان
بانوی عشق را سنگسار می کنند
صورتش از زخم ، گلباران است .
خون گل سرخ ،
سنگستان را آبیاری کرده است
غرقه خواهید شد ، غرقه
ای سنگ آوران سال های سنگ !
پسینگاه تان را می بینم
در تلاطم افاق .
اینک
از پشت دیوارهای گندی شاپور
بوی اجساد کلمات می آید .
تشنه و گرسنه است این طفل ، تشنه و گرسنه
بهشت ارزانی شما باد ای دوزخیان !
از نیشکر خوزستان ، حبه یی
از اروند رودش ، جرعه یی
و از خلیج فارس ، ساحل بوشهر