گفتمش: داری هنوز از میهن ات نقشی به جان؟
تازگیها قصّهای از حال او بشنیدهای؟
از خیالش شادمانی یا پُری از اضطراب؟
گفت:
" آری دارم از حال پریشانش خبر:
بوته خاری در خلیج خشکِ صحرا
دیده دارد بر عبور تکّه ابری
در فَراخِ آسمانِ از عطش ویرانهای!
میهنم، آن بانوی بالابلندِ سرفراز
در هجومزادهٔ اهریمنان
بشکسته طاق فَرّهاش
فیعذابِ النار ِ دشمن
سوخت جان خسته اش
در غبار بیکَسی جا مانده، تنها وُ غریب
نامی از او مانده، امّا بینشان.
درد وُ غم بسیار و دشمن بس سترگ وُ
جان من لرزان ز بیم.
رستمی دیگر نمانده
تا برآرد بیژنی را از بُناب
میهنم، آن بانوی بالابلندِ سرفراز
قلبش از ضحّاک زخمی،
چهرش از افراسیاب "
گفتمَش، امّا به نرمی:
بشنو از من ای رفیق
تلخ یا شیرین،
مکن از گفتههایم اجتناب
ذرّهای خورشید اگر داری به جانت ای پریش
هان، بخیلی وابنه،
بر پهنهٔ گیتی بتاب
قطرهبارانی
اگر در چشم تو باشد هنوز
برفشان بر جان صحرا،
تا شود دریای آب.
خستگی پیچیده در تو،
شو برون از چنبرش
در چنین افسردهبستر،
چون سپاری دل به خواب؟
بیکران دریا
گشوده رو به تو آغوش خویش
درخیالت گشتهای گُم
بستهای دلدر سراب
عاشق دیدار اویی؟
گامَکی پا نهِ به پیش
تا بیازد دستِ مِهرش را به سویت،
با شتاب
همّتی باید تو را،
تا یار آزادی شوی
بفشرش بر سینه وُ
هرگز از او رُخ بَرمَتاب
در فراز و شیبِ شب
سیمای آزادی بجوی
تا بگیرد پیش چشمت؛
شعلهای از انقلاب!