اگر کودتای نظامی رضا خان میرپنج در اسفند ماه 1299 تیر خلاص بر دستاوردهای انقلاب مشروطه بود، کودتای 28 مرداد 1332، بزرگترین آرزو و امید ملت ایران، برای نیل به آزادی و عدالت را در نطفه خفه، و بساط دیکتاتوری و حکومت پلیسی "پهلوی دوم" را در سرزمین ما، گسترده تر کرد.
این کودتا تاثیرات عمیقی بر تمامی سطوح جامعه ایران، بر جای گذارد و جو یاس و نا امیدی را همچون بذری شوم، در جای جای میهن ما، پراکنده نمود.
"مهدی اخوان ثالث" به شکلی استادانه، در شعر معروف "زمستان" دورانِ سیاه و مصیبت زده بعد از کودتای استعماری را توصیف کرد و "فروغ فرخزاد"، در شعر غم آلودِ "هدیه" از "نهایت شب حرف" زد و "از نهایت تاریکی".
زمستان سرد و تیره ایران زمین، پس از یک تجربه کوتاه و بی نظیر دموکراسی در سایه دولت ملی و مردمی دکتر محمد مصدق، با این کودتا که حاصل آن تاسیس ساواک شوم شاهنشاهی بود، وارد دوران و مراحل جدیدی از خفقان و سرکوب و زندان و شکنجه و اعدامِ آزادیخواهان، مبارزان و مجاهدان شد و تا 22 بهمن 1357 که قیام سراسری ملت ایران، بساط سلطنت را در هم پیچید، ادامه یافت.
در جریان انقلاب نیز، در حالیکه مبارزان و روشنفکران واقعی در زندانهای شاه، تحت شکنجه های وحشیانه "آریامهری" قرار گرفته و دربند بودند، "شیخ" از راه رسید و میوه و ثمره انقلاب مردم را، ملاخور کرد.
تاریخ دوباره تکرار شد. دو پیروزی بزرگ انقلابهای مشروطه و ضد سلطنتی، نه تنها کام مردم و روندگان راه آزادی را شیرین نکرد، که یکی به غارت "شاه" و دیگری به یغمای "شیخ" رفت.
در پی پیروزی انقلاب بهمن 57، ساواک جنایتکار نه تنها در برابر دادگاه های خلق، جهت برملا شدن جنایتهای پشت پرده حکومت شاهنشاهی، قرار نگرفت، نه تنها آنگونه که مرسوم است، در سراسر جهان، شکنجه گران و قاتلانِ ملت ایران، مورد تعقیب و پیگرد قانونی قرار نگرفتند و جهت محاکمه، به ایران مسترد نشدند، که به خدمت شیخ در آمدند و به جان کسانی افتادند که هنوز جراحتهای جسمی و روحی شان، از جنایات شاه در سیاه چالها، التیام نیافته بود.
نتیجه اینکه، امروز سرکرده همان ساواک، در تلویزیون استعماری سینه ستبر کرده و خودش را یک آدم سیاسی کار معرفی می کند و بر علیه مبارزان آن دوران دست به انتشار کتاب می زند و خط و نشان می کشد و پسماندگان سلطنت نیز، چنان جرات و جسارتی در گستاخی می یابند که انقلاب سراسری مردم ایران علیه ظلم و ستم شاهنشاهی را، "شورش کور" نامیده و طلبکار هم می شوند!
البته از کسانی که کودتای استعماری و رسوای 28 مرداد 1332 را نیز با ابتذال چندش آوری "قیام ملی" تعبیر می کنند! اصلا انتظاری بیش از این هم نباید داشت، که نام زیبای انقلاب را به لوث "شورش کور" بیالایند.
دست و پا زدنها و تقلاهای مذبوحانه پسمانده ها، در خصوص تحریف تاریخ، آنهم تاریخی که هنوز گَرد گذر زمان بر چهره آن ننشسته، در حالیست که همزمان با شصتمین سالگرد کودتای خائنانه بیست و هشتم مرداد، اسنادی منتشر شد که نشان می داد سازمان سیا فعالانه در سقوط دولت دکتر مصدق دست داشته است.
اسناد اهدایی پسرِ کودتاچی معروف، "اردشیر زاهدی" به موسسه هوور دانشگاه استنفورد، از صورت حسابهای کودتا پرده برداشت. طبق آن اسناد، آخوندها کاشانی، بهبهانی و محمد تقی فلسفی و شعبان بی مخ مبالغ زیادی پول دریافت کرده بودند.
نوه رضا خان قزاق:
جناب "منتظر السلطنه" کم و بیش نیم قرن در زیر چتر دموکراسی در کشورهای غربی، با بهره گیری از مواهب آزادی زندگی کرده است. در این فضا رشد کرده و آزادی بیان را به وفور چنان تجربه کرده است، که به راحتی از تماس به وسیله ایمیل و تلفن و فاکس، در رسانه ها با سپاه پاسداران اهریمنی، سخن می گوید.
کمترین انتظار از چنین آدمی این است که حداقل اندکی از دموکراسی غربی در رفتار و اندیشه و گفتار خویش، بهره مند شده باشد. اما هیهات! معلوم شد که اگر طی سالهای زندگی در غرب، رشدی هم در کار بوده، صرفا "رشد فیزیکی" بوده و لاغیر.
در جریان قیام شهریور 1401، چشم همه و به ویژه آنها که هنوز به شازده بی تاج و تخت اعتقادی داشتند، به جمالِ "شعبان بی مخ های" بی یال و کوپال و گود زورخانه ندیده، اما بد دهان و بزن بهادر در بلاد فرنگ روشن شد.
چنان کف بر دهان و الفاظ زشت ناموسی بر زبان، به سوی هر آنکس که اندیشه و اعتقادی غیر از نظر آنها داشت، هجوم می آورند که گویی ولایت فقیه، یک شعبه لباس شخصی های حکومتی را در حمایت از شازده، در خارج از کشور تاسیس کرده است.
در آن اوضاع و احوال، گوشها و نگاه ها همه به بالا، یعنی به جناب شازده بود، تا تکانی بخورد و با توپ و تشری تند و محکوم کردن این گونه اعمال زشت و فاشیستی، آنهم در قلب اروپا، قال قضیه را بکند و خودش را از همدستی با آنها تبرئه کند.
اما دریغ و دریغ که جناب رضا خان دوم، آنچنان از ته قلب، راضی بود به "حزب نوین چماقداران سلطنتی" که دست در جیب و سر به سوی آسمان، به قول مولانا "چون خموشان بی گنه" از سر بی خیالی سوت می زد.
از آن روز تا امروز، نه تنها اندکی از فحاشی ها و هرزه گویی های این جماعت "تاج بخش" کاسته نشده که از قرار، سازمان یافته و به قول معروف حاضر به یراق، بر سر هر بنده خدایی که از ظلم شاه و ستم شیخ فریادش به آسمان بلند است، فرو می آیند و به نیت بازگشت سلطنت به سرزمین موعود، کاری می کنند که طرف "ساواک" و "ساواما" و اطلاعاتی های رنگارنگ ولی فقیه و مرحوم ابوی اش را همزمان در پیش چشمان خویش، رویت می کند.
در تصاویر منتشره، در همین روزهای گذشته به وضوح پیداست که اوج وحشی گریهای این جماعت ذوب شده در انوار و الطاف "آریامهر"ی چنان در مشتها و لگدها و الفاظ چاله میدانی شان، متجلی و متبلور شده که یک چماقدار سلطنت نشان، فارغ از تمامی اصول انسانی، به آن پیرمرد بی آزار حمله می کند و آن دیگری، در اوج وقاحت و بی شرمی و بی حیایی، بانگ برمی آورد که، پایشان که به ایران برسد، حتی به پیکرهایی که پدر همین شازده و حتما شیخ، از مجاهدان و فدائیان و سایر مبارزان روی دست ملت ایران گذاشته، رحم نخواهد کرد و آنها را از قبر بیرون آورده و آتش خواهند زد!
گویی ارواح "ظل الله" و "روح الله" با هم در جسم چماقدار حزب نوین، چنان حلول کرده اند، که اینگونه بی تاب و بی قرار، برای رساندن دموکراسی! به سبک چنگیز خان و تیمور خان به ایران، لحظه شماری می کند.
در این مسیر خطیر و خط کشی شده با اصول دموکراسی، البته شازده تنها نیست و "زوجه" مربوطه نیز نشان داده که ید طولایی در تبدیل شدن به "فاطی کماندو"های نظام الهی آخوندها دارد و پایش بیفتد، چنان قشقرق و داد و هواری در شبکه های مجازی به راه می اندازد که آن سرش ناپدید و ناپیدا.
"خانواده" ظاهرا آنچنان غرق در رویای رسیدن به کاخ "نیاوران" و تبدیل شدن به "ملکه" است که در این مسیر، هر نوع عربده کشی و مرگ بر چپی و مجاهد، که از قضا هر دو قربانی شیخ و شاه اند را نه تنها لازم، که واجب هم می داند.
در این مورد "خاص" نیز شازده، لام تا کام حرفی نمی زند و مُهر سکوت بر لب زده، رضایت خاطر ملوکانه را از این طریق، به استحضار "عیال" می رساند.
سوال اساسی این است: اینها که در غربِ صاحب دموکراسی و آزادی بیان، اینگونه بر مخالفان عقاید خود، ولو یک پیرمرد بی آزار هفتاد ساله می تازند و بر زمینش می کوبند، این ها که کف بر دهان، همانند پاسداران خمینی نعره می زنند و پاسخ هر اندیشه و منطقی را با مشت و لگد و چماق می دهند، اینها که هنوز پایشان به ایران نرسیده، قول بیرون کشیدن جنازه ها از خاک و به آتش کشیدن آنها را می دهند، فردا اگر در ایران صاحب قدرت شوند، با ایران و ایرانی مخالف چه خواهند کرد؟!
آیا وقتی شعار"مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه، چه رهبر" را بر نمی تابند و عربده کش، یقه درانی می کنند، به این معنا نیست که از "ستمگر" بودنِ "شاه" در کنار "شیخ" بی برو برگرد، آگاهند؟
اگر جز این بود که باید با هرکس که در داخل و خارج از ایران، مرگ ستمگر را فریاد می کند، همراه و همصدا می شدند، اما همانگونه که شیخ جرات به زبان آوردن این شعار را ندارد و در مقابل آن، عکس العمل شدید نشان می دهد، طرفداران شازده نیز با توجه به ذات و ماهیت این خاندانِ از آن یکی رضای قزاق تا این یکی رضای "حسرت السلطنه" پاسخ و منطقی جز بد دهنی و لنگ و لگد انداختن به دیگران ندارند.
حرف آخر اینکه، دوران "شیخ" و "شاه" در ایران به سر آمده است. نه شیخ با توطئه و ترفند و دادگاه مضحک ۱۰۴ نفر از فرزندان رشید ملت ایران و شیطان سازی در قالب فیلم و صدور آن به غرب، نجات پیدا خواهد کرد و نه شازده و حزب نوین چماقداری اش، با تحریف تاریخ و "شورش کور" خواندن یک انقلاب شکوهمند و بر چسب "قیام ملی" زدن بر کودتای سیاه استعماری، به جایی خواهند رسد.
نگاهی بیاندازید به تظاهرات بزرگ برلین و سایر شهرهای اروپایی و کانادا، از سوی هواداران مقاومت و مجاهدین در سالروز انقلاب ضد سلطنتی که مصمم و یکپارچه، ادامه راهِ آن بهمن عظیم و شکوهمند را تا سرنگونی "شیخ" پس از "شاه" فریاد زدند و خواستاری یک جمهوری دموکراتیک ملی و مردمی در ایران شدند.
به اعتبار رهبری یک مقاومت سراسری که در داخل ایران "کانونهای شورشی" اش تبدیل به کابوس آخوندها شده اند و اشرفی ها و اشرف نشانهایش در خارج از ایران، متحد و منسجم، توطئه ها و زد و بندهای پشت پرده را در هم شکسته و نقش بر آب می کنند، این بار دیگر آن تسلسل زشت تاریخی، پاسکاری شیخ و شاه با کارگردانی استعمار، تکرار نخواهد شد.
دوران عربده کشیدنهای ماشالله قصاب های ولایتمدار و شعبان بی مخهای آریامهر نشان و حکومت سراسر ننگ و ظلم و غارت و ستمِ "ظل الله" ها و "روح الله" ها و علی خامنه ای ها، به پایان رسیده است. آفتاب آزادی خواهد تابید و سرنوشت اینها، ذوب و محو شدن برای همیشه، از تاریخ آینده سرزمین اهورایی است.