ولی هرگز ننوشانم به تو تلخابِ نومیدی
جمشید پیمان،12/فروردین/1403
((در دوازدهم فروردین 1358 به فرمان خمینی لبیک گفتم و به « جمهوری اسلامی مجهول در مجهولش گفتم: آری!))
نمیدانم چرا آن شب خمینی را خدا دیدی
دلِ کانای خود را با چه امّیدی
در آن ظلمت به آن مجهول بخشیدی؟
بهارت ناگهان شد سر به سر پاییز
چه فروردین نکبتبار وُ بدیُمنی
برای خود بپا کردی
سپردی بار دیگر دل به ضحّاکی
که جان نفرتانگیزش
بود از «هیچ» لبریز
خودت را در میان موج نومیدی رها کردی.
به هر سویی که میکردی نظر
جز اَنگره مینوی زشتی زا نمیدیدی
هیولای حریص تیرگی میخَست جانت را
وَ بودی غرقه در دریای نومیدی
نه در چشمت نشانی از رهیدن بود پیدا
نه در قلبت فروغ صبح می رویید
شدی با خیل خواب آلودگان همراه
فریب زشت اهریمن
ترا درخود فرو میبُرد
سپردی دل به نیرنگش
ندانستی در آنجا راه از بیراه!
اگر چه دیرگاهی ست بشکسته پروُ بالم
اگر چه گویمت هر بار
از آن بازیگر بدخیم وُ وحشت بار
اگر چه گویمت از سلطه ی جادویِ اهریمن
ولی هرگز ننوشانم به تو تلخابِ نومیدی
ولی هرگز از این ظلمت ، از این دهشت نمینالم
منم سیمرغ،
نه آن مورم که افتاده به ژرف تاس لغزنده،
منم سیمرغ وُ
دارم بی شماران زال زر همرای و همراهم
منم سیمرغ وُ فَرّ زندگی
در جسم و جانم میگشاید بال
و از پرواز بی مرزم بسوی صبح آزادی
پر کاهی نمیکاهم.
منم سیمرغ وُ
راز میتوان وُ بایدِ پنهان به جانم را
برایت باز می گویم!
و هستی را
به نور مهر تابان می کنم روشن
و میدانم که این ویرانه ایرانم
به دست پر توان بی شماران یار شورشگر
شود بار دگر آباد
شود بار دگر گلشن!