گَرد غربت ز رُخات برگیریم
کوچه ها خاموشاند
وَ خیابانها تاریک
وَ نَفَس هامان اَبر
گامهامان، دلتنگ.
دیرگاهیست
گلِ خنده نروید به کلامی اینجا
ننِشیند به لبی زمزمهیِ مرضییه ای
وَ به گوشی نرسد چهچههیِ هایده ای
سازِ کوکی اینجا نیست
همه بی آهنگ!
خانه هامان
که پُر از غلغلهی حافظ بود
شده آغشته به سرمای سکوت
دست هامان پنهان
مثل دست شاعر
در هوایی که زمستانی بود.
یادمان رفته که روزی اینجا
نَفَس مثلِ گُلِ سعدی بود،
بادهی هوش ربای خیّام
حرفِ سنت شکن نیما وُ
داغیِ یِ شعر فروغ،
هر کجا مهمانی بود.
آی آزادی
ما بر آنیم که بازت آریم
گَرد غربت ز رُخات برگیریم
بنشانیمت باز
روی چشمانِ پُر از خواهشمان
در هوایت نَفَسی تازه کنیم
بشود با تو پُر از صلح و سلام، آبادی
آی آزادی،
دلمان می خواهد، دلمان می خواهد
که بیایی این بار
کوچه ها را برهانی از ظلمت
بر تن تشنه ی این خاک
بباری شادی!
جمشید پیمان۲۰۲۴،۰۶،۰۹