شــراب آتـش جــان
شراره های شعور شراب بود
که توفان شد و به آتشم کشید
درنوردید آفاق سرد خاموش را
و فصل را ،
فصل سوختن کرد .
چنان درغلتیدم در ژرفای گرداب ها و غرقاب ها
که افروزه شدم تا برخیزم و نعره زنان
خفته میادین جهان را ،
بیدارباش دیگری دهم .
صدای توفان آتش ، صدای حس غالب بود
و غالب ،
چگونه می توانست مغلوب یخبندان های روزگار خود شود .
من به آتش می کشم نفس های قطبی را
و می دوم بر جاده استوا فریاد زنان جنوبی ها را :
سوداگران ، سوغات مرگ می برند به سواحل گـُشنه
ومن ،
همان بی نام راهزنم که راه می بندم
بر شکمباره راهزنان بی رحم جهان
با شراب آتش جان .
وا غریبا !
این خانه خراب خوب خوش کردار
شراب آتش جان است
نه شبنم شرم دوشیزگان تاکستان .
از کتاب « در جستجوی قلب جهان »