جمشید پیمان: باید آموزد از تو پروانه رسم و آئین شعله پیمائی

 

باید آموزد از تو پروانه
رسم و آئینِ شعله پیمائی
«جمشید پیمان»

چشم من را امید فردائی
صبح من را تو جلوه آرائی

می دهم هر طرف صلای نماز
بامدادان که چهره بنمائی

باورم کن که عاشقت هستم
در سرم جز تو نیست سودائی

در دلم ــ این کرانه ناپیدا ــ
تو چراغی همیشه پیدائی

گرچه از عشق زندگی زیباست
داده ای عشق را تو زیبائی

در دلت نیست بیمی از ظلمت
سربلندی،سیاوَش آسائی

باید آموزد از تو پروانه
رسم و آئینِ شعله پیمائی

جز سرودی ز عشق و آزادی
از لبانت نَـرویَد آوائی

 

در طریقی که نام او عشق است

گاه مجنون و گاه لیلایی

 

از خِرَد  لحظه ای نیفتی دور

گرچه در کار عشق شیدایی

 

پرچمت  شعله شد به شهریور

سال‌هامان از آن اهورایی

 

چشم هامان همه پُر از مریم

بعد از عیسا تویی چلیپایی

 

زده ای شعله در دل طوفان

جانِ زیبای توست دریایی

 

آنکه راز تو را نمی دانست

باورش شد دگر نمی آیی

 

مشکل از چشم ناتوانش بود

ورنه تو جاودانه اینجایی!