حسن «رشدیه» بنیانگذار مدارس جدید در ایران

 

    «نام بعضی نفرات، یاد بعضی نفرات، روشنم می دارد:

  اعتصام الملک، حسن رشدیه، قوّتم می بخشد، ره می اندازد،

  و اجاق کهن سرد سرایم، گرم می آید از گرمی عالی دَمشان،

  نام بعضی نفرات، رزق روحم شده است، وقت دلتنگی، سویشان دارم دست،

  جرأتم می بخشد، روشنم می دارد» (نیما یوشیج).

     «روزگاری بود که در تمام ایران تنها یک مدرسه وجود داشت و آن هم مدرسه دارالفنون که امیرکبیر، "بزرگترین رجال دوره قاجاریه"، بنیانگذارش بود. این مدرسه در زمان جوانی ناصرالدین شاه بنیاد نهاده شد و هنوز بازگشایی نشده بود که امیرکبیر به فرمان شاه ۲۲ساله در ۱۱ژانویه ۱۸۵۲ به شهادت رسید.

   یک سال پیش از شهادت امیرکبیر، میرزا حسن تبریزی (رشدیه)، نخستین بنیانگذار مدارس جدید در تبریز، به دنیاآمد و در همان شهر به تحصیل علوم دینی پرداخت و در ۲۲سالگی امام جماعت یکی از مساجد تبریزشد. امّا کشش درونیش به سوی علوم جدید بود و از این رو، به خواندن روزنامه های جدید مانند "اختر" و "ثریّا"، که از استانبول و "حَبل المتین"، که از کلکته به تبریز می‌رسید، شوق بسیار نشان می‌داد. بعدها در "کفایة التعلیم"، که برای تدریس در مدارس نوبنیاد نوشته بود، از تأثیر روشنگرانه یی که روزنامه "ثریّا" بر او به جاگذاشته بود، به نیکی یاد می‌کند به خصوص از این جمله "ثریّا": در اروپا از هر هزارنفر یک نفر بی سواد است و در ایران از هر هزار نفر، یک نفر باسواد، و این از بدی روش تعلیم است.

  تأثیر این مقاله در میرزا حسن بسیار زیاد بود و او را برانگیخت که برای ادامه تحصیل به جای نجف، که خواست پدرش بود، به بیروت برود که انگلیسی ها و فرانسویها در آن شهر دار المعلّمین (=دانشسرا) بازکرده بودند.

   میرزا حسن تبریزی مدت دو سال در دارالمعلّمین بیروت، که به وسیله فرانسویان، تأسیس یافته بود، به تحصیل علوم جدید پرداخت و  سپس به استامبول، پایتخت امپراتوری عثمانی، و مصر مسافرت کرد و پس از آشنایی با روش جدید تعلیم الفبا، نخست به ایروان رفت و به کمک حاج آخوند، برادر ناتنی اش، در سال ۱۳۰۱هجری قمری نخستین مدرسه ایرانی را به سبک جدید برای مسلمان زادگان قفقاز تأسیس کرد و با اصول الفبای صوتی، که خودش مخترع آن بود، به تدریس آغازکرد.

  ناصرالدین شاه قاجار در بازگشت از سومین سفرش به فرنگ در ۱۹شهریور ۱۲۶۸  شمسی (۱۴محرّم ۱۳۰۷قمری) وارد ایروان شد و سه روز در آن شهر ماند. در همین اقامت سه روزه، پس از بازدید از مدرسه رشدیه از او خواست برای بنیانگذاری مدرسه هایی به شیوه نو، با او به ایران برود. امّا کارشکنیها و دسیسه های درباریان، نه تنها شاه را از تصمیم خود پشیمان کرد، بلکه سبب شد تا مدرسه رشدیه ایروان بسته شود.

   پس از ورود شاه به تهران، با تلاش و میانجیگری برخی خیراندیشان و دانش دوستان، رشدیه اجازه یافت به ایران بازگردد و در تبریز مدرسه یی بازکند... نخستین مدرسه همگانی عمومی را در محله ششگلان تبریز بازکرد. کار این مدرسه یک سال بیشتر به درازا نکشید. به فتوای پیشنماز محل، مدرسه را بستند. دانش آموزان را با چوب و چماق از مدرسه راندند و رشدیه ناچارشد، شبانه، به مشهد بگریزد.

    پس از شش ماه دوباره به تبریز بازگشت و برای دومین بار مدرسه را در محله بازار بازکرد. امّا باز هم دشمنان دانش و نوآوری بیکار ننشستند. سومین مدرسه در محله چرنداب تبریز کار خود را آغازکرد و باردیگر با هجوم کهنه پرستان ویران شد. رشدیه مدرسه چهارم را در محله نوبر تبریز برای کودکان نیازمند و تهیدست بنیان نهاد. این بار شمار شاگردان از همیشه بیشتر بود. مکتبداران از سرسختی رشدیه به جان آمدند. نزد پدر رشدیه رفته به او هشدار دادند برای نجات جان فرزندش، رشدیه را از ادامه کار بازدارد. بازهم رشدیه به مشهد رفت، امّا اندک زمانی بعد به تبریز بازگشت و پنجمین مدرسه خود را در محله بازار تبریز راه انداخت. شمار فراوان دانش آموزان و استقبال پدران و مادران این بار کهنه پرستان و تاریک اندیشان را، بیش از همیشه، خشمگین ساخت. مزدوران آنان به مدرسه ریختند و یکی از دانش آموزان را کشتند.

  رشدیه این بار در مشهد مدرسه یی راه انداخت. امّا پس از چندماه مکتبداران سنّتگرای مشهد، مدرسه را چپاول کردند و دست رشدیه را شکستند.

  رشدیه پس از درمان، دوباره به تبریز بازگشت و مدرسه ششم را در لیلی آباد بازکرد. کار این مدرسه با پشتیبانی و همراهی مردم سه سال ادامه داشت. در این مدرسه کلاسی نیز برای بزرگسالان بازشد که در مدت ۹۰ ساعت خواندن و نوشتن را به نوآموز می آموخت.

   پایمردین و نوآوری رشدیه، روز به روز، بر همراهی مردم با او می افزود تا آن که شبی در تاریکی، با شلیک گلوله کهنه پرستان زخمی شد. دیگر هیچ کس یارای آن نداشت که خانه خود را برای مدرسه به او واگذارکند. پس رشدیه با فروش کشتزار خود، با اجازه علمای نجف، مسجد شیخ الاسلام تبریز را به مدرسه تبدیل کرد. در کلاسها میز و نیمکت و تخته سیاه گذاشت و در میان کلاسها، زمانی برای  تفریح شاگردان در نظرگرفت و چون صدای زنگ مدرسه به صدای ناقوس کلیسا همسان بود و بهانه به دست مخالفان می داد، ناچارشد از زنگ زدن در مدرسه چشم پوشی کند. کودکان هنگام استراحت به جای زنگ این شعر را که خود رشدیه سروده بود، می خواندند:

  اَلا ای غزالان دشت ذکاوت ـ به بیرون روید از برای سیاحت

و برای بازگشت به کلاس می خواندند:

هر آن کو پی علم و دانایی است ـ بداند که وقت صف آرایی است

   این مدرسه نیز با یورش تاریک اندیشان بسته شد. درهای آن را با بیل و کلنگ شکستند و با نارنجکی که از باروت و زرنیخ ساخته شده بود، ساختمان مسجد را منفجر کردند. رشدیه بر آن شد تا آرامش دوباره وضعیت تبریز از ایران خارج شود و برای دیدار طالبوف به قفقاز و سپس به مصر رفت.

   پس از آن که میرزا علی خان امین الدوله به والیگری آذربایجان انتخاب شد، رشدیه را به تبریز فراخواند و با ایمان به پشتکار و پایمردی و میهن پرستی او، دبستان بزرگی در محله ششگلان تبریز بنانهاد. رشدیه با پشتیبانی و همراهی امین الدوله، کار خود را با خیال آسوده آغازکرد. به ۶۰ دانش آموز مدرسه کلاه و لباس یکسان پوشاند و به آموزش آنان پرداخت.

   وقتی میرزا علی خان امین الدوله به مقام صدارت عُظمای ایران رسید، میرزا حسن رشدیه را به تهران فراخواند. رشدیه دوباره در مدرسه به کار مشغول شد، امّا با برکناری امین الدّوله و روی کارآمدن امین السّلطان، حقوق او را قطع کردند و پدران و مادران را از فرستادن فرزندان خود به مدرسه بازداشتند. رشدیه برای درامان ماندن از دشمنی مخالفان به قم رفت و تا آخر عمر در آنجا ماند...

   در دانش دوستی او همین بس که روزی  در کلاس درس بیهوش شد. پزشک به بالینش آوردند. پزشک از او خواست به سبب بیماری از آموزش چشم بپوشد. رشدیه در پاسخ گفت: چه سعادتی بالاتر از این که یک معلم در هنگام کار مقدّس تدریس و در سر کلاس درس بمیرد. مرا در جایی به خاک بسپارید که هر روز شاگردان مدارس از روی گورم بگذرند و روحم شادشود.

   میرزا حسن رشدیه در ۹۷ سالگی در قم درگذشت و روی دوش شاگردان مدرسه های قم در قبرستان نو به خاک سپرده شد» («تاریخ ادبیات کودکان ایران»، محمدهادی محمدی و زهره قایینی، جلد پنجم، نشر چیستا، تهران ۱۳۸۱، ص۱۹۲).