«خاطره زیر در اکتبر ۱۹۹۶ میلادی ۲۸ سال پیش توسط یک زندانی سیاسی بعد از رهایی از زندان با نام «ج-ب» دستنویس شده. این مطلب به تازگی به دستم رسیده و برای اولین بار چاپ می شود. در این خاطره گوشه ای از شکنجه های جلادان بر قامت استوار شکراله پاک نژاد «شکری» روایت شده است. امیدوارم نویسنده با دیدن این متن اگر امکانش را دارد با من تماس بگیرد تا با معرفی خود، روایت او با استناد به نام کامل در تاریخ ثبت شود. عزیز پاک نژاد ۲۸ آذر ۱۴۰۳»
«خاطرهای از «شکری» در شکنجهگاه اوین» به روایت «ج – ب»
«اون روز دوباره ساعت ۸ صبح اسم من را صدا کردند اما چون میخواستم نوبت توالت رو از دست ندهم جوابی ندادم! پس از بازگشتم دیدم هنوز توی راهرو اسم من رو صدا میکنند. وقتی جواب دادم دایی جلیل « زندان بان مثلاً مهربان!» با تسبیح زد توی سرم و گفت کمونیست آمریکایی؟ اسم خودت را هم فراموش کردی؟
به هر حال کشان کشان به «شعبه» رفتم برای بازجویی. راستش از اسم بازجویی مجدد وحشت داشتم مخصوصاً که هنوز پاهام تا زانو باند پیچی بود به اصطلاح زندانیها «پاگنده» بودم.
چند روزی بود که اشتهام رو از دست داده بودم و هیچی نخورده بودم و از درد کلیه رنج میبردم فقط با زور چای زنده بودم که به آب جوش بدمزه بیشتر شبیه بود!
توی شعبه متوجه شدم که دختری رو شکنجه میکنند که در تظاهرات ۵ مهر مجاهدین دستگیر شده بود و بازجویش مرتب میگفت چرا حالا حرف نمیزنی و لال شدی؟ توی میدان فردوسی خوب فریاد میزدی «توپ تانک مسلسل دیگر اثر نداره» و حالا میگی که ارتباطت با تشکیلات قطع شده بود و...
این بار در شعبه مخصوص مذهبی ها بودم. بازجو من رو رو به دیوار روی صندلی نشاند ورقهای به دستم داد که چند تا سوال روش نوشته بود و گفت که چشم بندم را بردارم از پاهای اون دختر خون زیادی روی کف زمین ریخته بود.
تا جائیکه یادم میاد سئوالات این بودند:
آیا خدا را قبول داری؟
نظرت راجع به اسلام چی هست؟
آیا نماز می خوانی؟
نمیدونستم چرا این سئوالها رو می کنند چون در بازجویی قبلی ام گفته بودم که عقاید مارکسیستی دارم و هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق هستم.
از موقعیت خودم استفاده کردم و گفتم چون در ایران به مدرسه نرفته ام خواندن فارسی اگر بصورت چاپی نباشه رو بلد نیستم. که بازجو چندتا فحش بهم داد که حتی معنی هاش رو هم بلد نبودم! و گفت میخواستی بجای خواندن کتابهای کمونیستی بری زبان فارسی یاد بگیری، بدبخت کمونیست آمریکایی!
طی این مدت 3 هفته اینقدر بهم گفته بودند کمونیست آمریکایی! که حالم از این کلمه بهم میخورد و بنوعی حساسیت پیدا کرده بودم و هربار پس از شنیدن این کلمه اعتراض میکردم و یا حداقل غر میزدم.
یک بار هم بازجو ازم پرسید از کدومش خوشت نمیاد کمونیست آمریکایی؟
وقتی سئوالات رو برام با صدای بلند خواند که البته هر دفعه هم مشتی حواله میکرد و منتظر جواب شد هیچ جوابی نداشتم که بدهم پس سکوت کردم.
بازجو با حالتی هیستریک فریاد میزد و می گفت آشغال، اجنبی، میخواهی مامور انگلیسی زبان برات بیارم اوین؟ جاسوس! کمونیست آمریکایی! نیم وجبی کشتن تو آسون ترین کار هست و مطمئن باش که آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
توی افکار خودم بودم که دستی از پشت سر چشم بندم را محکم برد روی چشمهام و یکباره صندلی رو از زیر پام کشید و ۲ نفر هم با کابل افتادند به جونم. کف زمین خونی بود و تمام صورتم خونی شد احساس می کردم دارم خون می خورم. چه احساس بدی!
طی ۳ هفته اسارت تمام قدرت بدنی ام تحلیل رفته بود و هنوز در حالت شوک و ناباوری بودم تا ۱۵ شماره ضربات کابل رو شمردم و ضربات پی در پی چوب به پاهام رو هم احساس میکردم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.
چند ساعت بعد وقتی بهوش اومدم توی بهداری بودم و به دستم «سِرم» وصل کرده بودند و پای راستم رو با آتل چوبی بسته بودند که تکون نخوره. از دکتر «شیخ» پرسیدم که وضع پام چی شده و خیلی خونسرد گفت هیچی نیست! فقط استخوان های کف پای راست شکسته و خودش خوب میشه سعی کن روش راه نری فردا صبح هم از بهداری میری.
پس از 3 هفته خوابیدن روی یک پتوی نازک و کف موزائیک های سرد راهرو، خوابیدن روی تخت چه لذتی داشت! مخصوصا که سرما هم نبود! هر چند که تمام تنم کوفته بود و درد زیادی داشتم.
روز بعد بازجو دوباره من رو به «شعبه» برد و گفت به شرطی که قول بدهی نماز بخونی می فرستمت «بند» و گرنه که باید بازم توی راهرو باشی تا پرونده ات تکمیل بشه.
دوست داشتم برم بند چون شنیده بودم وضع بهتر هست و میشه حموم کرد ولی از طرفی نماز خواندن بلد نبودم و حاضر نبودم به اجبار یاد بگیرم و بخونم. وقتی گفتم که حاضرنیستم نماز بخونم دوباره شروع کرد به «پذیرایی» اما این بار با دمپایی به صورتم میزد گویا وضع پاهام اونقدر ناجور بود که اونهم در اون لحظه دلش بحالم سوخت و شلاق بهم نزد. بعدش کشان کشان از شعبه بیرون بردنم. به حالت نیمه خوابیده کف راهرو ولو بودم که موقع نهار شد معمولا موقع نهار همه می بایست در دو طرف راهرو رو به دیوار می نشستیم و با نفر بغلی در یک کاسه کوچک غذا میخوردیم که البته حرف زدن ممنوع بود ولی همه از این فرصت استفاده می کردیم و حرف می زدیم.
بغل دست من کسی نبود و مسئول غذا بهم غذا نداد و گفت صبرکن کسی رو بیارم اینجا تو که نمی تونی راه بروی. همین موقع یکی از زندانیان گفت «من میام اونجا و با اون غذا میخورم» چون اونهم تنها نشسته بود مسئول غذا مخالفتی نکرد.
زندانی که قبلا هم بارها اون رو از زیر چشم بندم دیده بودم روی هر دو دست راه میرفت و زیر پایش هم پلاستیکی انداخته بودند که وقتی به توالت یا بازجویی میره در راهرو خون نریزه و مذهبی ها بتونند نماز بخونند. روی کمر همون زندانی با اسپری قرمز رنگ نوشته بودند «مرتد» و عملا همه زندانبانها «مرتد» صداش میکردند.
از شدت شکنجه ای که شده بود معلوم بود که میشه بهش اعتماد کرد در طول نهار وقتی که وضع ام و سن ام رو پرسید خیلی متاثر شد و گفت چرا با تو اینطوری می کنند. گویا روز قبل و همون روز صبح که من بازجویی میشدم اون پشت در اطاق بوده و تا حدی از پرونده ام خبردار شده بود. خودش را «شکری» معرفی کرد. با دیدن پاهام و صورتم که حسابی ورم کرده بود و کبود بود بهم گفت بگو که من طرفدار فدایی های اکثریت هستم و در مورد دین هم بگو بهم وقت بدهید تا روش فکر بکنم. چیزهایی که اصلا به ذهن خودم نرسیده بود. از اون به بعد همیشه در صف توالت با هم بودیم. معمولا برای رفتن به توالت باید صف می بستیم و دست روی شونه نفر جلو گذاشته تا به توالت برسیم اما کسانی که «پاگنده» بودند کشان کشان دنبال صف راه می افتادند توی همین ایام با شهید شکری حرفهایی رد و بدل می کردیم.
با اینکه می دونست بزودی اعدام خواهد شد ولی چه روحیه ای بالایی داشت و همه اش با دایی جلیل (زندانبان) شوخی میکرد و به بقیه روحیه میداد. یادم هست دایی جلیل پرسید نمی ترسی که قرار هست اعدام بشی و اون با خنده گفت که خیلی خوشحالم که در تصادف ماشین کشته نشدم و در «تپه» تیرباران میشم. واقعا که همه کسانی که صداش رو می شنیدیم از ته دل بهش افتخار می کردیم که چنین روحیه و جرآتی داره.
چند روز بعد که دوباره بازجویی داشتم گفتم که بین اسلام و کمونیست گیر کردم و ....
بازجوم خیلی نرم شد و گفت بهت کتاب مطهری میدم تا ارشاد بشی! و همین امشب می فرستمت «بند» و به این ترتیب زندگی 40 روزه در راهروهای اوین تموم شد ولی باید اعتراف کنم که رفتن به بند رو مدیون شهید شکری هستم.
اونروزها خیلی ها قبل از رفتن به «بند» از همون راهرو مستقیم روانه «تپه» میشدند برای تیرباران.
راستش با وجود سرمای پائیزی سال 1360 نمیدونم تا چند وقت دیگه می تونستم توی راهروهای سرد، با یک پتوی سربازی نازک دوام بیارم!
همان روز بعد از نهار در راه توالت بهش گفتم که قرار شده امشب برم «بند» خیلی خوشحال شد و گفت «سعی کن همیشه خودت بمونی» این جمله اش هنوزم توی گوشم هست.
خیلی تلاش کرد که شب شام رو باهم بخوریم اما نشد!
چندی بعد توی «بند» خبر اعدام شهید شکری رو شنیدم و تا روزها گیج و دلگیر بودم.
در همون چند برخورد ابتدایی احترام عمیقی نسبت به اون پیدا کرده بودم و از طرفی دوست دوران «سختی ها» بود.
خندیدن و شوخی کردن وقتی که تقریبا چیزی از «جسمت» باقی نمونده و تمام بدن آدم آش و لاش هست کار هر کسی نیست ولی صدای خنده های او همیشه بلند بود. هنوز هم نمیدونم که اونروزها شهید شکری به زندگی می خندید یا به مرگ؟ ج – ب – اکتبر ۱۹۹۶».