محمود رویایی: پروژهٔ نفوذ مصداقی و پردهٔ استتار «۱۰سال زندان» (قسمت اول)

 

من از اسفند ۱۳۶۵ تا اردیبهشت سال۷۰ که ایرج مصداقی از زندان آزاد شد، در زندان با او بودم. بعد از آزادی هم او مستمر به خانهٔ ما می‌آمد و تلاش می‌کرد با چسبیدن به من راهش را در میان سایر زندانیان باز کند. بعد از خروجش از کشور در سال۷۳ هم دامی برایم پهن کرد که اگر هشیاری به‌خرج نمی‌دادم دستگیر و اعدام می‌شدم.

او اکنون، به‌رغم دعاوی پیشین ”به فرمودهٔ“ اربابان وزارتی در پرده و خیمه‌یی نشسته که تیرک وسط و عمود شکستهٴ آن بچهٔ شاه استعماری و جلاد سرشکنجه‌گر آن پرویز ثابتی است. ننگ مجیزگویی بچهٔ شاه و سرشکجه‌گر کاملاً گویاست. مضافاً بر داعیهٔ «۱۰سال زندان» که پرده‌یی پوسیده و مندرس است برای استتار، و سرپوشی برای خیانت و مأموریت ۱۰سال زندان و سه سالی که، پس از آزادی، همین مأموریت را در داخل کشور ادامه داد. مصداقی به‌نحو مضحکی ادعا می‌کند که در زندان همواره چپ‌ترین مواضع را در برخورد با زندانبان داشته و این در حالی است که هنوز سعید ناصری و رضا فلاحی و اکبر بندعلی و محسن زادشیر و دهها نفر از زندانیان سرموضع که شاهد روزگار بایکوت و انزوای مصداقی در بند بودند حی و حاضرند. هنوز دهها نفر از شاهدان روزگاری که زندانیان هوادار مجاهدین او را از جمع خودشان طرد کرده بودند، در داخل کشور هستند و هنوز من و اکبر صمدی و حسن اشرفیان و مجتبی اخگر و آزادعلی حاجیلویی و ابوالفضل محزون و آنها که مدتها هم‌سلول و هم‌بند او بودند و پس از آزادی از زندان، سلاح به‌دست گرفته و رودروی رژیم قتل‌عام ایستاده‌ایم، حاضر و زنده هستیم و می‌دانیم تا کجا در همان بند عمومی۲ و بندهای کوچک زندان گوهردشت منفور و منزوی بود. نصرالله مرندی و رضا شمیرانی و رمضان فتحی و بیژن ذوالفقاری و امیر برج‌خانی و رسول تبریزی و حسین فارسی و حسن ظریف و مجید صاحب‌جمع و اصغر مهدیزاده و اکبر شفقت و مصطفی نادری و دیگران هم که در بند۲ گوهردشت قبل از اعدامها نبودند در جریان پروسه و پروندهٴ زندان ایرج مصداقی هستند و می‌دانند چرا در بند بایکوت بود. امضای بیانیهٔ بیش از ۱۶۰۰ زندانی سیاسی که با تجربیات زندان شاه و شیخ او را مأمور وزارت اطلاعات معرفی کردند جای خود!

بیانیهٔ «۱۶۰۶» زندانی سیاسی در مورد یاوه‌گویی‌های ایرج مصداقی را اینجا بخوانید

 

ادعاهای خنده‌دار مصداقی مانند «سخنگوی زندانیان مجاهد» و «انتقال به اوین به‌خاطر تشکیلات بند»، یک به یک، بندیلک‌ها و تکه‌های پوسیدهٔ پردهٔ استتار «زندانی سیاسی» دهساله است.
سال‌ها قبل که هنوز دستش رو نشده بود، برخی می‌گفتند داستانسرایی‌ها و دروغهایی که از اساس هیچ پایه‌یی ندارد به‌خاطر خودنمایی و خودشیفتگی یا نوعی بیماری شخصیتی است. من خودنمایی و خودشیفتگی را نفی نمی‌کنم اما
اصل موضوع نه یک مسأله روانشناسی بلکه مسأله‌یی است امنیتی در چارچوب مأموریتهای محوله از طرف وزارت اطلاعات رژیم آخوندی. تنها نمونه هم نیست. مهرداد عارفانی (در پردهٔ استتار ضد مذهب و ضدخدا و چپ!) نمونهٔ دیگر است. عارفانی هم که به‌خاطر شرکت در مأموریت بمب‌گذاری در گردهمایی مقاومت ایران در سال ۹۷ به ۱۷ سال زندان محکوم شده و در بلژیک در حبس به‌سر می‌برد، از دستپخت‌های لاجوردی در همان سالهای اول دههٔ ۶۰ است که در سال ۹۷ لو رفت. در ادامه خواهیم دید که مصداقی چگونه داستان عارفانی را هم «چند وجهی» می‌پیچاند تا از آن هم به مثابهٔ پردهٔ استتار برای خودش استفاده کند.
بنابراین مصداقی به‌عنوان کسی که آغاز کارش در زندان با گشت و شکار مجاهدین شروع شد و پایانش در زندان، شناسایی و لودادن زندانیانی بود که قصد فرار از زندان را داشتند، به‌سادگی نمی‌تواند به مأموریتش ادامه دهد؛ الا این‌که پردهٔ استتار و وسایلی فراهم کند که بتواند مأموریتش را پیش ببرد. به همین خاطر در منتهای وقاحت، چشم در چشم همان کسانی که در بند بایکوتش کرده بودند می‌گوید من سمبل و سخنگوی زندانیان بودم!
ایرج مصداقی ۴جلد کتاب خاطرات می‌نویسد. این نخستین اولویت و شرط برپایی تور استتار ۱۰سال زندان بود. او می‌بایست در این مجموعه خودش را قهرمان و قهرمانان را خاک کند تا بتواند میخ زندانی سیاسی ۱۰ساله را در ذهن خوانندگانی که اطلاعی از شرایط زندان و موقعیت او در بندها ندارند بکوبد. به‌همین علت تلاش می‌کند با عادی جلوه‌دادن خیانت گشت و شناسایی، عنصر مقاومت را خاک کند و با داستانسرایی و دروغ‌بافی و قهرمان‌سازی از خودش، رد نفوذ را گم کند. ممکن است برخی که اصلاً او را نمی‌شناسند و در جریان وضعیتش در زندان نیستند گمان کنند اشاره به موضوع گشت با گروه ضربت دادستانی نشانهٔ راستگویی او باشد اما واقعیت این است که او با این ترفند دو هدف را پیش می‌برد. اول این‌که با طرح پراکنده و ناقص بخش اندکی از خیانت، بخش اصلی را کتمان می‌کند تا بتواند تور مندرس و خیمهٔ خالی خاطره را با شنیده‌ها و جعلیات و دروغ و تحلیل و تفسیرهای بی‌محتوا و خاطراتی که خاطره نیست پر کند. هدف دوم هم که مزورانه طراحی شده است، عادی جلوه دادن همکاری و خیانت گشت همراه پاسداران گروه ضربت است. در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد.
در این نوشتار می‌خواهم به‌عنوان یک زندانی سیاسی که سال‌ها در زندان و بیرون از زندان با او بودم و شناخت کافی نسبت به وی دارم، در دفاع از حریم و حرمت زندانیان سیاسی، گره ادعاهای یک مأمور دشمن که خودش را «زندانی سیاسی» قلمداد می‌کند و پردهٔ استتار «۱۰سال زندان» را باز کنم تا با مرور سال به سال زندان، ببینیم پرونده ۱۰سال زندان مصداقی چه چیزی را نشان می‌دهد.

 

سال اول ـ دیماه ۱۳۶۰ تا دی۶۱

ایرج مصداقی آخر دیماه ۶۰ دستگیر و پس از ۱۲روز وارد تیم گشت دادستانی شده است. بخش اندکی از فعالیت‌های گشت و شناسایی هواداران مجاهدین را خودش در جلد اول کتاب خاطراتش (صفحه ۷۰ تا ۷۷) آورده است.

همان‌طور که در مقدمه به‌اختصار اشاره کردم، او با طرح بخشی از همکاری‌اش با گروه ضربت دادستانی در روزهای اول پس از دستگیری، تلاش می‌کند ابتدا اصل خیانتش را بپوشاند تا بتواند با انواع خاطرات جعلی و غیرواقعی، تور استتار زندانی سیاسی را ببافد اما هدف دیگری که از طرح ماجراهای گشت دنبال می‌کند عادی جلوه دادن خیانت و نشستن وسط دو پاسدار در خودرو گشت گروه ضربت دادستانی است. او می‌خواهد مهم‌ترین «نباید» و «مرز سرخ» زندانیان سیاسی را امری کاملاً عادی و جاری در میان زندانیان نشان دهد و به خواننده القا کند زندانیان سیاسی در همان ۱۰روز اول پس از دستگیری، در هماهنگی با پاسداران گشت و در ارتباطی صمیمانه با «برادران بازجو» مستقر در شعبه بازجویی در اوین، به گشت و شناسایی و شکار دوستانشان می‌رفتند. کلیشهٔ و متن همین ادعا را از کتاب خاطرات مصداقی در همین فصل خواهیم دید.

همکاری باگروه ضربت دادستانی
من مدت ۵سال زندان قزلحصار، ۳سال گوهردشت و ۲سال در اوین بودم. در این مدت با صدها زندانی در سطوح مختلف تشکیلاتی و اقشار مختلف جامعه، در سنین مختلف برخورد داشته‌ام. هرگز ندیدم یک زندانی با این لحن و ادبیات از همکاری با گروه ضربت دادستانی و همراهی با پاسداران در گشت صحبت کند.
 نمونه‌های بسیاری را دیده و شنیده‌ام که بازجویان به مدد کابل تلاش می‌کردند زندانی را سر «قرار» یا شناسایی هواداری ببرند اما همواره تیرشان به‌سنگ خورده است. مواردی هم داشته‌ایم که فرد یا افرادی زیر شکنجه، همراهی با پاسداران را پذیرفتند اما در عمل آنان را دست انداخته و تن به همکاری ندادند. در این موارد دوباره می‌رفتند زیر شکنجه و روز از نو، روزی کابل از نو! نمونه‌هایی هم داشتیم که زندانیان زیر شکنجه پذیرفتند سر «قرار»ی که بازجو می‌خواست بروند اما نه به قصد همکاری که به قصد فرار! (افرادی مانند سیدرحیم موسوی که با بدن شرحه شرحه شده و پای آش و لاش، موفق به فرار از چنگ پاسداران شدند، به یارانشان در منطقه پیوستند و افرادی مانند علی سرابی که موفق به فرار نشدند، دوباره رفتند زیرشکنجه و ادامهٔ ماجرا در شعبه‌های بازجویی...).
البته بودند افرادی هم که زیر شکنجه درهم شکستند و تن به خیانت و همکاری داده و مانند مصداقی در کنار پاسداران گروه ضربت به شکار و شناسایی مجاهدین پرداختند. حتی در میان افراد بریده و درهم‌شکسته‌یی که تن به خیانت دادند هم ندیدم کسی با این لحن وقیحانهٔ مصداقی از همراهی و همکاری در گشت با پاسداران بگوید.
آنچه مصداقی در بارهٔ گشت نوشته هیچ ربطی به زندانیان سیاسی ندارد. برای هر زندانی سیاسی، با هر میزان مقاومت و انگیزهٔ سیاسی، حتی تصور این موضوع دردآور و شوکه‌کننده است. با این حال در نوشته‌های مصداقی موضوع گشت و مناسبات دوستانه با بازجو و پاسداران گروه ضربت، چنان معمولی، پیش و پا افتاده و عادی توصیف شده که در صفحه ۷۳ جلد اول کتاب «نه زیستن نه مرگ» می‌نویسد: «وقتی گروﻩ ضربت ﺁمادﻩ حرکت شد، تصمیمشان بار دیگر عوض شد. از ﺁنجایی که متهم دیگرﯼ نیز قرار شد با ما باشد، قرعهﯼ فال به نام من افتاد و محمدﯼ دستور داد من به تنهایی همراه ﺁنان بروم».
در صفحه ۷۶ هم می‌نویسد: «یکی از آنها [پاسداران گروه ضربت] گفت: خواهرش در منزل است او را بیاوریم؟ من بیدرنگ دخالت کردم و با ترس و لرز گفتم: نه، گفتند فقط خودش را بیاورید».
او در عین «پیچیدگی» و تلاشهای چند وجهی برای پوشاندن «نفوذ»، در همین عبارت کوتاه، سطح نزدیکی و همکاری‌اش با بازجویان را نشان می‌دهد. توجه کنید! پاسدار از او می‌پرسد خواهرش را بیاوریم یا نه؟ و او می‌گوید نه، گفتند فقط خودش را بیاورید...
او پای یک زندانی سیاسی را در همراهی با خودش به میان می‌کشد تا ضمن ریختن قبح خیانت و عادی نشان دادن همکاری با گشت، در خیمهٔ زندانی سیاسی بنشیند. توجه کنید:
«... زندانی دیگرﯼ که من را همراهی می‌کرد، محرم غفارﯼ نام داشت که به‌شدت شکنجه شدﻩ بود. همان لحﻈههای اول متوجه شدم بازجویش کینهﯼ زیادﯼ از وﯼ به دل دارد. بلافاصله مهر او به دلم افتاد و بعدها یکی از دوستان خوبم شد. محرم بعد از ﺁزادﯼ بلافاصله به مجاهدین پیوست و در عملیات ﺁفتاب در سال ۶۷ به‌شهادت رسید» (جلد اول صفحهٔ ۷۳).
به این ترتیب مصداقی ضمن تخریب مجاهدی که تا آخرین نفس ایستاد و جنگید و به‌شهادت رسید، به خواننده القا می‌کند حتی کسی هم که به‌شدت شکنجه شده بود و «بازجویان از او کینهٔ زیادی به دل داشتند» در گشت همراه من بود.
مصداقی در ادامهٔ همین داستان به موضوع شناسایی چاپخانه‌یی اشاره می‌کند که پیش از آن پاسداران به آنجامراجعه کرده و توفیقی نداشتند. چاپخانه‌یی که رمزش را مصداقی برایشان گشود. توجه کنید:
«یکبارﻩ دو شیئ زرد رنگ به شکل گوشی تلفن که در گوشهاﯼ افتادﻩ بود، نظرم را جلب کردند. اکبر خوشکوش نیز متوجه آنها شد ولی با لودگی تمام، آنها را برداشته و با پاسداران دیگر الو- الو می‌کرد. به سرعت متوجه شدم به چه کارﯼ میﺁید. اگر آنها را روﯼ زمین قرار می‌دادند و اهرمهای کوچک ﺁن را می‌کشیدند، روﯼ زمین محکم شدﻩ و حکم دو دستگیرﻩ را پیدا می‌کردند. در واقع آنها را براﯼ بلند کردن درِ مخفیِ چاپخانه مورد استفادﻩ قرار می‌دادند. با دیدن آنها من هم مطمئن شدﻩ بودم چاپخانه در همین مغازﻩ و در زیر زمین قرار دارد. اکبر خوشکوش با ناامیدﯼ، به بقیه گفت: دیر وقت است، باید برویم، اما فردا بر می‌گردیم و کف مغازﻩ را می‌دهیم یکسرﻩ بکنند. در حالی که با کلنگ ﺁخرین ضربه‌ها را به زمین می‌زد، یکدفعه، سر کلنگ به درز بین موزاییکها خورد و چیزﯼ خمیر مانند، به سر کلنگ گیر کرد. به سرعت توجهشان به ﺁنجا جلب شد. تازﻩ به یاد دستگیرﻩها و کاربرد ﺁن افتادند. دستگیرﻩها را روﯼ محل سفت کردﻩ و به مدد ﺁن قسمتی از کف زمین، به ابعاد موزاییک در ۴ موزاییک که حکم در چاپخانه را داشت، بلند کردند. چاپخانه در زیر همانجا قرار گرفته بود. کلید برق را زدند، چند ﻻمپ مهتابی ﺁنجا را روشن کرد و داخل ﺁن به‌خوبی نمایان شد. یک دستگاﻩ بزرگ چاپ در ﺁنجا قرار داشت...» .

جلد اول «نه زیستن، نه مرگ» ص۷۴

جلد اول «نه زیستن، نه مرگ» ص۷۴

 

در این سناریو، او با وارد کردن یک مجاهد سرموضع در کار گشت و شناسایی چاپخانه، با یک تیر دو نشان می‌زند: هم خیانت خودش را کمرنگ، مشروع و توجیه می‌کند و هم (با عادی کردن گشت و همکاری با بازجویان) مقاومت در زندان را آلوده و لوث می‌کند تا به خودش هم با وجود خیانت و همکاری، عنوان زندانی سیاسی بدهد.

 

تخریب هویت زندانی سیاسی

در ترفند عادی کردن خیانت و گشت و تخریب هویت «زندانی سیاسی»، مصداقی شهید سربه‌دار جلال کزازی را هم مشابه محرم غفاری، قربانی تزویر پلید خودش می‌کند. در صفحه ۴۴ از جلد اول درباره جلال نوشته است:

«تردیدﯼ برایم باقی نماندﻩ بود که جلال کزازﯼ نزدیکترین و صمیمی‌ترین دوستم، اعترافهایی در مورد من کردﻩ است. او تنها کسی بود که از ﺁدرس محل دستگیرﯼام اطلاع داشت. بازجویان نسبت به کم و کیف دستگیرﯼ قبلی‌ام پرس و جو می‌کردند که باز هم جلال از ﺁن مطلع بود».

در ادامهٔ سناریو، ایرج مصداقی در شعبه بازجویی ناگهان جلال را می‌بیند و خودش را به او می‌رساند و در یک عملیات گانگستری از او جدا می‌شود و مکالمه‌اش با بازجو را ضبط می‌کند. در صفحه ۶۱جلد اول در این باره می‌نویسد:

«علی‌رغم آن‌که فکر می‌کردم از ناحیهٔ او [جلال] لو رفته‌ام، اطلاعی از فعالیت‌های او که تقریباً چیزی از آن بر من پوشیده نبود نداده بودم. درست قبل از آن‌که او به نزد بازجویش، که در حال بیرون آمدن از اتاق بود برود، جایم را عوض کردم؛ نمی‌خواستم ما را در کنار هم ببیند. جلال [کزازی]، در حالی که خود را بی‌خبر جلوﻩ می‌داد، سعی کرد به بازجویش نشان دهد که موردﯼ به خاطرش ﺁمدﻩ که قبلاً فراموش کردﻩ بگوید. سپس در حالی که تلاش میکرد بازجویش متوجه صحنه‌سازیش نشود، ﺁدرس خانهﯼ ما و نیز مشخصات ﻇاهری‌ام را به او داد و قرار شد آنها را براﯼ دستگیرﯼ من، کمک کردﻩ و به خانهﯼ ما ببرد. من در ﺁنجا نشسته بودم که گروﻩ ضربت به همراه جلال، جهت دستگیرﯼ من عازم خانهﯼ ما شدند».

زندانیان سال۶۰ خوب می‌دانند «زندانی» معمولی نمی‌تواند در راهرو شعبه بازجویی هر جا بخواهد جابه‌جا شود و شاهد «صحنه‌سازی» و گفتگوی یک زندانی با بازجویش در شعبه باشد. زندانی (آن هم زندانی بی‌تجربه‌یی که یک هفته بیشتر از دستگیری‌اش نمی‌گذرد) هرگز قادر نیست از لای در بستهٴ اتاق شکنجه که فقط فریاد شکنجه‌شدگان و نعره‌های بازجویان به‌گوش می‌رسد، بشنود که یک زندانی آدرس خانه و مشخصات ظاهری او را داده و قرار می‌گذارد پاسداران را جهت دستگیری فردی هدایت کند. آن هم فردی که در همان راهرو نشسته و مثلا قرار است بازجویی شود!

جلال کزازی دلاوری است که در جریان قتل‌عام۶۷ بر مواضعش ایستاد و سربه‌دار شد. کسی که دیگر نیست تا ببیند چطور چندین صفحه دروغ از او منتشر کرده است.

مصداقی در جلد اول کتاب خاطراتش، مسئولیت و رسالتش را این‌چنین تعریف می‌کند: می‌خواهم «زندانی سیاسی و گروه‌های سیاسی را نیز از عرش به فرش آورم». آیا هدف از لجن‌مال کردن شهیدان و سربداران و آلودن مقاومت زندانیان سرموضع به «گشت و همکاری با بازجویان»، به فرش کشیدن زندانیان سیاسی از عرش مقاومت نیست؟

چون بیش از ۱۶۰۰ زندانی سیاسی شیخ و شاه با تکیه بر انبوهی تجربهٔ زندان در هر دو دیکتاتوری به مزدوری و نفوذی‌گری او گواهی دادند، او بی‌دنده و ترمز به لجن‌پراکنی و فحاشی علیه همه زندانیان سیاسی می‌پردازد.

به همین خاطر در کانال وزارتی بهبهانی روز چهارشنبه ۲۸شهریور ۱۴۰۳، در منتهای وقاحت و دریدگی می‌گوید:

«دوستان عزیز! من سیاهی‌ها و رذالتها و پستی‌هایی از زندانی سیاسی دیده‌ام که از هیچ قشری ندیده‌ام در واقع این‌را بهتون بگم از پست‌ترین اقشار اجتماعی، من این همه رذالت و پستی و دنائت ندیدم که از زندانی سیاسی سابق دیدم و همه زندانیهامون. موجوداتی دیدم به‌غایت کثیف و پلید به‌غایت کثیف و پلید».

کینهٴ او از زندانیان سرموضع به همین‌جا ختم نمی‌شود. یک هفته بعد (۴مهر ۱۴۰۳) در منتهای رذالت ضمن مقایسهٔ جلاد اوین با اسطوره‌های مقاومت در زندانهای شاه و شیخ می‌گوید:

«زندانی سیاسی سابق کثیف‌ترین آدمها می‌توانند باشند. تو فرقه رجوی زندانبان و شکنجه‌گر مگر رجوی زندانی سیاسی سابق نبوده این کثافتها را کرده دست به شکنجه و قتل برده مگر مهدی ابریشمچی زندانی سیاسی سابق نبوده؟ کدام زندانی دست به چنین کثافت کاریهایی می‌زند. یک مقاله سیامک نادری نوشته است نرفته دشمن را شکنجه کند دوست را شکنجه می‌کردند کسی که رفته بود جان بدهد مگر کسی که ما را در زندان شکنجه می‌کرد زندانی سیاسی سابق نبود... لاجوردی و مهر آیین و محسن دعاگو محمدجواد سلامتیان. مگر رؤسای زندان اوین زندانی سیاسی سابق نبود کچویی و جوهری فرد و رفیق دوست. اینها همه زندانی سیاسی سابق بودند».

وقتی چانه‌اش گرم می‌شود، به نمونه‌هایی اشاره می‌کند که نشان می‌دهد رژیم برای ضربه زدن به مقاومت از کسانی استفاده می‌کند که مدتی عنوان «زندانی سیاسی» را یدک می‌کشیدند. درست مانند نمونهٴ خودش! توجه کنید:

«یه نمونه دیگه بهتون بگم. احمد جعفری. زندان بوده نزدیک یه دهه زندان بوده. مزدور رژیم اومد توی هلند. مزدور رژیم، جاسوس رژیم. مهرداد عارفانی همین تروریسته هم شاعر بود عده‌یی براش سینه می‌زدند هم زندانی بوده، تروریست، مزدور رژیم، آدمکش بوده حالا نتونست آدم بکشه. یعنی چی؟ مگه کسی رفت زندان اومد مشروعیتی آدم براش قائل میشه؟».

ایرج مصداقی از اربابش در اوین یعنی لاجوردی و از مزدوران نفوذی دیگری مثل خودش یعنی مهرداد عارفانی در مأموریت خارج کشور و آن‌که یک دهه زندان بود و جاسوس درآمد به‌عنوان زندانی سیاسی نام می‌برد تا پردهٴ استتار زندانی سیاسی را روی سر خودش هم بکشد. اما هر زندانی سیاسی (با هر اندیشه و مرامی) که با شکنجه‌گر مرزبندی دارد، دفاع از هویت زندانی و ارزش مقاومت را در افشای ایرج مصداقی و از هم دریدن پرده استتاری می‌بیند که نوچهٴ لاجوردی و چکمه لیس ثابتی برای پیش‌بردن مأموریت نفوذ، پشت آن پنهان شده است.

 

حضور معنادار بر بالای پیکر موسی خیابانی

از دیگر ماجراهای یک‌سال اول از ده سال زندان مصداقی، بردن او (توسط لاجوردی) بر بالای پیکر سردار شهید خلق موسی خیابانی در اوین است. البته نه به‌صورت جمعی مانند دیگر زندانیان، بلکه ۲۰روز پس از دستگیری، در تاریخ ۱۹بهمن او را «تکی» و از در پشتی، بالای پیکر موسی خیابانی می‌برند. در این صحنه او با لاجوردی تنهاست. لاجوردی به او می‌گوید: «نگاه کن موسی است». خودش می‌نویسد: «پرسید: چطور موسی را نمی‌شناسی؟ بعد دستور داد زیر بغل موسی را گرفته و بلند کنند تا من به‌خوبی وی را تماشا کنم. پیکر موسی را در فاصله‌ٔ بیست سانتیمتری صورتم نگاه داشتند...».

زندانیانی که در آن مقطع اوین بودند، حتماً دیده یا شنیده‌اند که لاجوردی در همان شب دسته‌دسته زندانیان را با خشونت از بندها بیرون کشید و از آنان می‌خواست به پیکرهای شهیدان بی‌حرمتی کنند. این طرحی بود برای درهم شکستن زندانیان. طرحی که با مقاومت زندانیان در هم شکست. در این میان دلاورانی مانند: محمدعلی متقی، ژیلا نقی‌زاده، افسانه افضل‌نیا، کبری اسدی، داوود رحیمی، سید هاشم طباطبایی، احمد کهنی خشک‌بیجاری، حسین سنجری، محمدرضا صادقی، فرح حق‌نویس، عنایت سلطان‌زاده، علی مقدم، مسعود ایجادی، بیژن کامیاب شریفی، ناصر قلعه‌ای... با ادای احترام به شهیدان، مرزشان را با جلاد اوین روشن کردند.

در گزارش کمیسیون قضایی تحت عنوان «زندانی سیاسی یا یک مزدور به روایت خودش» آمده است: «در ۱۹بهمن ۱۳۶۰ حدود یک ماه [۲۰روز] از دستگیری مصداقی می‌گذرد. اگر یک زندانی هوادار معمولی باشد و با دژخیمان رابطه ویژه‌یی نداشته باشد، پرونده‌اش تعیین‌تکلیف ناشده و هنوز زیر بازجویی است. چنین فردی چرا باید به‌طور ویژه آن هم توسط لاجوردی که آن زمان خدایگان اوین بوده است و روزانه صدها نفر را اعدام می‌کرد، بالای سر پیکرها برده شود؟ چرا باید بقیه افراد را از محل بیرون کنند و فقط لاجوردی و مصداقی با هم تنها باشند و لاجوردی پیکر موسی و همسرش و هم همسر مسعود رجوی را به این فرد نشان بدهد؟».

او می‌گوید به من گفتند بروم بند به نفرات بند بگویم و اطمینان دهم که موسی را کشتند اما نمی‌گوید پشت این مأموریت چه بود و در این ۲۰روز پس از دستگیری چه رابطه‌یی بین او و لاجوردی وجود داشت که چنین مأموریتی را به او داد؟!

 

انتقال از بند به آموزشگاه

بعد از این مرحله به سالن یک آموزشگاه اوین منتقل می‌شود (جلد اول صفحه ۱۰۰).

در سالن یک اوین، به اتاق ۲۴ منتقل می‌شود. سعید قربانلی که در همین زمان نمایندهٔ زندانیان در اتاق ۲۴ بود، در مقالهٔ دستهای آغشته به خون یک مزدور نفوذی به برخی از موضوعات اتاق ۲۴سالن یک اوین اشاره کرده است. سعید می‌نویسد:

«در یکی از روزهای اسفند سال۶۰ یک زندانی بسیار آشفته و وارفته را به سلول ما آوردند. نام این زندانی ایرج مصداقی بود. من مسئول اتاق بودم و تا جایی که به یاد دارم نفراتی که در آن اتاق بودند عبارت بودند از: علی توتونچی، علی‌محمد محجوب، مهدی ترکمن، مرتضی بهرامی، حسن علیزاده، محمدرضا ثابت رفتار، مقصود بیرام‌زاده، اصغر باغانی، وحید سعیدنژاد قمی، بهروز سوری.

در میان این افراد من با وحید سعیدنژاد قمی آشنایی قبلی داشتم، او عضو شورای مرکزی انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه ملی بود...».

سعید قربانلی در این مقاله نقش ایرج مصداقی را در لو دادن فعالیت‌های وحید سعیدنژاد که منجر به بازجویی مجدد و تجدید دادگاه وحید شد توضیح می‌دهد.

ایرج مصداقی چند ماهی را در این بند گذرانده و مهر۶۱ به بند۱۹ گوهردشت منتقل می‌شود. در بند جدید مدت کوتاهی همه در اتاقهای دربسته بودند اما خیلی زود درهای سلولها باز شد و او دکان آموزش زبان را باز می‌کند.

جهت رعایت اختصار به بیان چند مقطع از سال اول اکتفا کردم. در این دوره، پس از همکاری با گروه ضربت در گشت و بردن وی از مسیر ویژه توسط لاجوردی بالای پیکر سردار خیابانی، به رسوایی در سلول ۲۴سالن یک رسیدیم.

آیا در این سال او یک زندانی سیاسی است یا نوچهٴ لاجوردی و چکمه لیس ثابتی و مجیزگوی بچه شاه؟

 

سال دوم ـ دیماه ۱۳۶۱ تا دی۶۲

ایرج مصداقی در دیماه۶۱ در بند۱۹ گوهردشت (بند۳عمومی) بود. شرایط این بند نسبت به سایر بندها و زندانها آرام و باز بود. او با آموزش زبان انگلیسی ایام را بدون تنش می‌گذراند. اما از ابتدای فروردین۶۲ حدود ۸ماه از جمع زندانیان دور و کاملاً «غیب» می‌شود.

 

هشت ماه غیبت در سخت‌ترین سال زندان

ایرج مصداقی از فروردین تا اواخر آبان یا آذر۶۲، زیر نظر مستقیم جلاد اوین؛ اسدالله لاجوردی و بازجویی به نام فاضل، مشغول تحریر و تنظیم کتاب کارنامهٔ سیاه بود. او برای گم کردن رد غیبت ۸ماهه ادعا می‌کند در پی درگیری با یک تواب، از بند خارج شده و تمام این مدت در یکی از سلولهای انفرادی سالن (بند) ۹ بوده است. اما محض نمونه یک شاهد هم برای اثبات این موضوع و این دوران ندارد.

من در مقالهٔ رد پای نفوذ در خاطرات مصداقی پنهان‌کردنی نیست معمای ۸ماه غیب را با ارائهٔ اسناد و گواهی شاهدان آن دوره در بند ۱۹ عمومی و ۹ انفرادی باز کردم. در آن مقاله از جمله نوشتم:

«ایرج مصداقی می‌گوید در ۸ماه غیبت، جای دوری نبوده، داوود لشکری مسئول انتظامات زندان او را به سلولهای انفرادی بند۹ برده بود. علی سرابی که مسئول سلول او در بند۱۹ بود می‌گوید تمام علائم نشان می‌دهد که مصداقی در تمام ۸ ماهی که غیبت داشت در زندان گوهردشت نبود. علاوه بر این، علی ادعا می‌کند که آن زمان [نیمهٔ اول سال۶۲] بند۹ انفرادی در اختیار زندان اوین، زیر نظر لاجوردی بود و هیچ ربطی به زندانیان تنبیهی گوهردشت نداشت.

اجازه بدهید همین جا کمی مکث و موضوع را باز کنیم. یکی از زندانیان سیاسی به‌نام اصغر معینی، در همان تاریخ ـ بهار و تابستان ۶۲ ـ در سلولهای انفرادی بند۹ زندان گوهردشت بود. وی می‌گوید کلیهٴ زندانیان این بند، از اوین آمده و تحت‌نظر و کنترل اوین بودند. علاوه بر اصغر تعداد دیگری از زندانیان که آن زمان در بند۹ انفرادی گوهردشت بودند زنده و حاضرند. از جمله مسعود امیرپناهی و علی تهوری و نادر ثانی در همان ایام، از زندان اوین به سلولهای انفرادی بند۹ انفرادی گوهردشت منتقل شده و نیمهٔ اول سال۶۲ در همین بند بودند. به گواه آنان حتی پاسداران شیفت زندان گوهردشت هم به این بند رفت و آمد نداشتند چه رسد به زندانی گوهردشت...

مصداقی که یادش رفته در صفحه ۱۹۸کتابش علت بردنش از بند را دعوا با یک زندانی عنوان کرده، در صفحه ۲۴۸جلد اول ”نه زیستن، نه مرگ“ می‌نویسد: «از من تشکیلات بند را می‌خواستند... [در جای دیگر هم می‌گوید] به‌خاطر تشکیلات بند رسماً توسط لاجوردی بازجویی شدم...».

چرا در همین فصل از کتاب که به موضوع انفرادی اشاره شده، دهها پاراگراف خرج خیال‌پردازی و موضوعات خارج از زندان شده اما به چگونگی و کم و کیف بازجویی اشاره نشده است؟ در سند کلیشهٔ صفحه ۲۴۸ می‌بینیم که او با خرمردرندی [برای سفیدسازی] می‌نویسد: ”من از همه بیشتر زیر فشار بودم. از من تشکیلات بند را می‌خواستند“ . اما هیچ خاطره و روایتی از آن فشارها و بازجویی‌ها نیست. در این بخش از کتابش حتی یک سؤال یا پیگیری از جانب پاسداران بند در مورد علت انتقال به انفرادی و خطایی که منجر به این تنبیه شده دیده نمی‌شود؟! ایرج مصداقی هر جا یک برخورد ساده و صنفی با پاسدار شیفت بند داشته چندین صفحه با آب و تاب توضیح داده اما اینجا سکوت است. آیا موضوعی مهم‌تر [حتی جنجالی‌تر] از بازجویی برای زندانی در سلول وجود دارد؟ چرا محتوای بازجوییها پنهان و ناگفته است!؟ آیا ماجرای بازجویی کم اهمیت‌تر از سبز کردن هستهٴ خرما و مهمانی مگس در سلول است که چندین صفحه از کتابش را به آن اختصاص داده است؟»

شرح ماجرای ۸ماه غیبت و موقعیتش در بند۱۹ را پیش‌تر علی سرابی هم در مقالهٔ «مصداقی بر رذالت» نوشته است. پس از انتشار مقالهٔ سرابی، ایرج مصداقی صدایش در نیامد. جز بند کردن به یکی دو موضوع کاملاً فرعی و حاشیه‌یی و فحاشی علیه فریدون ژورک، هیچ نگفت. اصلاً به‌روی خودش نیاورد که هشت ماه غیب چه شد؟ لابد اگر در کتاب خاطراتش از رشادت و صداقت علی سرابی ننوشته بود، یا با روایتهای ساختگی تخریبش می‌کرد و یا بالکل آشنایی با وی را انکار می‌کرد.

علی سرابی همان فردی است که مصداقی در صفحه ۱۸۳جلد اول خاطراتش در مورد شجاعت و تسلیم‌ناپذیری او در زیر شکنجه، نوشته بود:

«علی سرابی بعد از دستگیرﯼ و زیر شکنجه، می‌پذیرد که پاسداران را به سر قرارش ببرد. او آنها را به خیابان حافظ بردﻩ و از باﻻﯼ پل حافظ خودش را به قصد خودکشی به میان خیابان پرت می‌کند. او از شانس بد روﯼ ماشین در حال عبورﯼ افتادﻩ و بیهوش می‌شود. وﯼ را با همان حال نزار به اوین باز می‌گردانند. وقتی کمی به هوش میﺁید، ﻻجوردﯼ از او میپرسد: اگر اسلحه داشتی با من چه می‌کردﯼ؟ علی به تصور این‌که در حال فیلمبردارﯼ تلویزیونی از او هستند، می‌گوید: می‌کشتمت. ﻻجوردﯼ دوبارﻩ میپرسد: با گیلانی چه می‌کردﯼ؟ علی پاسخش را تکرار می‌کند...» .

این تنها بیانگر بخشی از صلابت، جسارت و شخصیت کسی است که در مقالهٔ «مصداقی بر رذالت» پرده از خیانت مصداقی در بند۱۹ گوهردشت برداشت. کسی که زیر شکنجه به لاجوردی می‌گوید اگر اسلحه داشتم تو را همین جا می‌کشتم، خوب معنای حرفش را می‌فهمد و اهل تعارف و مبالغه نیست.

در این دوره علاوه بر علی سرابی، اصغر مهدیزاده، یزدان تیموری، بهروز سوری و تعدادی که در داخل کشور هستند و اجازه ندارم اسمشان را بیاورم شاهد غیبت و عملکردش در بند بودند.

به‌شهادت زندانیان دههٔ شصت، سالهای ۶۰ و ۶۱ و ۶۲ (به‌خصوص سال۶۲) سخت‌ترین ایام زندان در ۴دههٔ گذشته است و ایرج مصداقی تا همین‌جا، در سال۶۰؛ به همکاری با بازجویان و گروه ضربت در گشت و همراهی با لاجوردی پس از شهادت سردار موسی خیابانی گذشت. سال۶۱؛ چند ماهی در سالن یک اوین وضعیت مشکوکی داشت و بعد از دادگاه به گوهردشت منتقل شد. در بند۱۹ گوهردشت چند ماهی در شرایط نسبتاً باز به آموزش انگلیسی گذراند و سال۶۲؛ در سخت‌ترین روزهای زندان (۸ماه اول۶۲) غیب شد. به اعتراف خودش اواخر آبان یا آذر ـ باز هم به عمد تاریخ نمی‌دهد ـ به بند برمی‌گردد. چند روز پس از بازگشت به بند، مهشید (حسین) رزاقی و رضا بهمن آبادی را به‌خاطر تشکیلات بند، به انفرادی و زیر فشار بردند و حدود ۳۰نفر را تنبیهی به بند فرعی منتقل کردند. رابطهٔ حضور مجدد او در بند (اواخر آبان۶۲) با موج فشار و انتقال زندانیان سرموضع به انفرادی و فرعی هم روشن نیست!

 

انتقال به قزلحصار

در هشت ماه اول از سال دوم زندان که در قزلحصار سخت‌ترین روزهای دههٔ شصت سپری شد خبری از مصداقی نیست. در جلد دوم صفحه۱۲ می‌نویسد: «شب یلداﯼ ۱۳۶۲ بود که توسط اتوبوس از گوهردشت به قزلحصار رهسپار شدیم. دیرﯼ نﭙایید که در بند مجرد ۶ واحد١ تقسیم شدیم».

به این ترتیب شب اول دی ۱۳۶۲ همراه با تعداد دیگری از سالن۱۹ گوهردشت، به بند۶ واحد یک قزلحصار (معروف به مجرد۲) منتقل می‌شود.

در بند۶ واحد یک، افرادی مانند مهشید رزاقی، پرویز سلیمی و رضا بهمن آبادی و سایر زندانیانی که پیش‌تر به جرم ایجاد رابطه‌های تشکیلاتی در گوهردشت زیر فشار بودند، هم‌چنان تحت کنترل و فشار قرار داشتند. در این‌جا ایرج مصداقی غیر از توضیحاتی کلی راجع‌به شرایط بند هیچ حرفی ندارد. غیر از تاریخ شب یلدای انتقال، دیگر خبری از تاریخ نیست. معلوم نیست دی و بهمن‌ماه۶۲ در این بند چه خبر بود. به سیاق ثابت، وقتی تاریخ نمی‌دهد می‌خواهد خواننده را در موضوعات انحرافی گم کند. این‌که چند روز در این بند گذرانده معلوم نیست.

 

انتقال به اوین و دوباره غیبت

آخرین پردهٴ نمایش سال دوم، پس از ۸ماه غیبت، و انتقال به قزلحصار، انتقال بی‌سر و صدا به اوین است. برای زندانیانی که پس از دادگاه جهت اجرای حکم به قزلحصار منتقل شدند، خبر انتقال به اوین مثل کابوس، ناخوشایند و بسیار سخت است چون معنای انتقال به اوین برای کسی که پرونده‌اش در بازجویی بسته شده و در بند محکومین (مانند قزلحصار) به‌سر می‌برد، این است که موضوعی از پرونده رو شده و بازجو می‌خواهد ته و توی ماجرا را به‌قول خودشان از کف پای زندانی (با شکنجه) در بیاورد. اما وی (مدت کوتاهی پس از انتقال به بند۶ قزلحصار) می‌نویسد: «هنوز چند ساعتی از ایستادنم نگذشته بود که نامم براﯼ انتقال به اوین با کلیهﯼ وسایل خواندﻩ شد. با خوشحالی هر چه تمامتر از خواندﻩ شدن اسمم استقبال کردم. نفهمیدم چگونه از بچه‌ها خداحافظی کردم».

کدام خوشحالی؟ بدون تردید می‌توان گفت فقط کسی از این انتقال خوشحال می‌شود که خیالش از بابت بازجویی و ماجراهایش راحت است. کسی که پشتش به همان بازجوها و همان شعبه‌ها گرم است.

 

سال سوم ـ دیماه ۱۳۶۲ تا دی۶۳

تا این جای کار دیدیم که از ده ماه اول سال۶۲ (فروردین تا دی)، دست‌کم ۸ماه غایب بود و بعد هم به اوین منتقل شد. یعنی در سخت‌ترین سال زندان که بیشترین فشار روی زندانیان قزلحصار و اوین بود بیش از ۸ماه غایب بود. نزدیک به دو ماه را بدون تنش در بند عمومی گوهردشت (سالن۱۹) گذراند و مدت کوتاهی در بند۶ واحد یک قزلحصار «حبس» کشید.

خودش می‌گوید چند روز پس از انتقال به بند۶ واحد یک به اوین منتقل شد و از این انتقال بسیار اظهار خشنودی کرد. سپس برای مدتی راهی اوین شده و در اسفند۶۲ به قزلحصار برگشته است.

 

مأموریت به اوین

این که چه روزی به اوین رفت و دقیقاً چه تاریخی برگشت معلوم نیست. از لابه‌لای توضیحاتش معلوم می‌شود که مدت کوتاهی پس از انتقال به قزلحصار به اوین رفته و اسفند ۶۲ کارش در آنجا تمام شده است.

اما در مورد موضوع انتقال به اوین؛ در صفحهٔ ۵۱ از جلد دوم کتابش می‌نویسد در بند۶ به‌علت تماس با یکی از زندانیان برای ایستادن به زیر هشت منتقل شدم. در شروع، «حسام «[یکی از توابین زندان] تهدیدم کرد و خلاصه شرایط خیلی سختی داشتم اما «هنوز چند ساعتی از ایستادنم نگذشته بود که نامم براﯼ انتقال به اوین با کلیهﯼ وسایل خواندﻩ شد».

دو. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» ص۵۱

جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» ص۵۱

 

تا این جای کار که به نظر خیلی ساده می‌آید، خیلی ساده دروغ می‌گوید. می‌خواهد زمینه‌یی برای بافتن تور استتار بسازد.

اولا تواب خائنی که از او نام می‌برد، «محمد حسام»، سال۶۲ از توابین بند۸ واحد یک (بند تنبیهی قزلحصار) نزد ما بود و صبح تا شب دستش می‌انداختیم. داستانهایش را مفصل نوشته‌ام. با فرض این‌که از بند۸ چند روزی برای تهدید مصداقی به بند۶ آمده باشد، باز هم خنده‌دار است چون تهدید تواب بزدلی که حنایش رنگی برای زندانیان نداشت این همه ترس و لرز ندارد.

ثانیا تصویری که از سر پا ایستادن می‌دهد ساختگی، ناشیانه و غیرواقعی است. تجربهٔ سر پا ایستادن را زندانیان قزلحصار در سال۶۲ زیاد دارند. من در جلد دوم مجموعهٔ آفتابکاران (از صفحه ۲۲۸ تا ۲۴۴) تجربهٔ ۷۵ساعت سر پا ایستادن را با جزئیات نوشته‌ام.

بنا براین، چنین توصیفاتی برای فقط «چند ساعت ایستادن» زیر هشت بند، آن هم توسط تواب بزدلی مثل حسام که همه بچه‌های بند او را می‌شناسند خنده‌دار است.

علت خوشحالی از انتقال با «کلیه وسایل» به اوین هم دم خروس مأموریت است

اما سناریویی که برای اوین می‌نویسد تماشایی‌ست؛

در شروع می‌نویسد «بعد از گذشت یک سال و اندی دوباره به اوین باز می‌گشتم» و اضافه می‌کند «هنوز به درستی وارد شعبه نشده بودم که بدون گفتگو خواباندنم و زدند... مرا برای بازجویی در رابطه با تشکیلات بند برده بودند».

در همین پاراگراف کوچک دو دروغ بزرگ پنهان شده است:

اول این‌که با عبارت «بعد از گذشت یک‌سال و اندی» می‌خواهد وانمود کند بعد از مهر۶۱ که از اوین خارج شده این اولین بار است که به اوین برمی گردد در حالی که پیش از این، در بخش «سال دوم زندان» توضیح دادم که وی در یک سفر۸ماهه، برای مأموریت تدوین کتاب کارنامهٔ سیاه به اوین رفته بود و همان زمان فریدون ژورک او را در بند۳۱۱ اوین همراه با یکی از بازجوهای شعبه هفت به نام فاضل دیده بود. عبارت «بعد از گذشت یک سال و اندی» برای گم کردن رد مأموریت قبلی است.

ثانیا؛ این‌که می‌گوید من را «برای بازجویی در رابطه با تشکیلات بند برده بودند» بیشتر به شوخی شبیه است چون او به اعتراف خودش چند روز بیشتر در قزلحصار نبود و کسی او را نمی‌شناخت. بند۶ واحد یک قزلحصار آن زمان تشکیلاتی منسجم و قوی داشت. افراد مسئول این تشکیلات هم کاملاً شناخته شده و روشن بودند. حتی امروز از هر کدام از زندانیان بند۶ در سال۶۲ بپرسید که این تشکیلات را چه کسانی اداره می‌کردند اغلب زندانیان می‌دانند. همین سلسله مراتب و تشکیلات از بند۱۹گوهردشت به بند۶ قزلحصار منتقل شد. ایرج مصداقی هرگز جایی در این تشکیلات نداشت. بازجوی اوین باید خیلی پرت و دیوانه باشد که فردی را برای شکنجه و بازجویی از زندان دیگر احضار کند که هیچ جایگاهی در تشکیلات ندارد.

بهروز سوری که همان زمان در بند۶ واحد یک قزلحصار بود می‌گوید:

«ایرج مصداقی هیچ نقشی در امور بند نداشت و هیچ دلیلی ندارد که در بند ۶ قزلحصار او را به‌خاطر تشکیلات بند به بازجویی برده باشند. اگر قرار بر این کار بود باید افرادی مانند مهشید رزاقی و رضا بهمن آبادی و پرویز سلیمی را می‌بردند. کما این‌که حاج داوود رحمانی آنها را به همین خاطر به قفس برد».

البته موضوع بازجویی برای تشکیلات را در فصل بعد بیشتر توضیح می‌دهم.

مصداقی در توجیه علت لو رفتنش در تشکیلات، از گزارش دو زندانی «غایب» نام می‌برد و می‌گوید «یک نفر نفوذی بود در میان بچه‌ها در گوهردشت بوده است... می‌تواند قاسم ملایی از دانشجویان علم و صنعت باشد. او فرد ظاهرالصلاحی بود و از وجهه خوبی نیز در بند برخوردار بود. بلافاصله بعد از انتقال ما به قزلحصار او به شکلی علنی مسئولیت توابان را به عهده گرفته بود. هم‌چنین ”الف.م.ب“ یکی از زندانیانی که تنها اتهام وابستگی به اقلیت داشت» (صفحه ۵۴ از جلد دوم).

اما نمی‌گوید چرا کسی که می‌تواند در جمع زندانیان سرموضع نفوذ کند، گزارشی علیه مهشید رزاقی نمی‌نویسد! مهشید زندانی خوش‌نام و مقاومی بود که سال۵۹دستگیر شده بود و بیشترین اطلاعات را از تشکیلات و مناسبات زندانیان داشت. حاج داوود رحمانی و لاجوردی هم کینهٴ خاصی نسبت به او و سایر زندانیان قدیمی داشتند. زندانی نفوذی که «از وجهه خوبی نیز بند برخوردار بود» لابد نسبت به سطح تشکیلاتی، ایدئولوژی و سیاسی سایر زندانیان و مسئولان تشکیلات اشراف کامل داشته، چرا از میان خوش‌آوازترین پرندگان بند، قورباغه را برای بازجویی در اوین انتخاب می‌کند؟

مصداقی یکی دیگر از موضوعات بازجویی و شکنجه را انتشار یک شایعه در بند عنوان کرده و با شکسته نفسی در توجیه علت انتشار شایعه می‌نویسد «ادعا کردم که چون بچه‌ها من را تواب می‌پنداشتند و در بند منزوی بودم سعی می‌کردم به این وسیله از خودم رفع اتهام کنم و از همین رو در رفتار و گفتارم خود را یک مخالف دو آتشه‌ٔ رژیم جا می‌زدم» اما بلافاصله با این جمله بالانس می‌کند: «اگر بازجویم کمی تحقیق می‌کرد، به‌راحتی می‌توانست پی ببرد که از همان ماه سوم دستگیری، مسئول اتاق بودم و از طرفی در اولین انتخاب بچه‌ها در گوهردشت نیز به مسئولیت بند انتخاب شده بودم».

واقعا به این‌جاها که می‌رسم از این همه تلاش و ادعاهای احمقانه برای ساختن سابقه و بافتن «تور استتار زندانی سیاسی» مغزم سوت می‌کشد. بسیاری از زندانیان سال۶۲ زندان گوهردشت آزاد شده و هم‌اکنون حی و حاضرند. برخی در ایران و بسیاری در اروپا و آمریکا هنوز خاطرات آن ایام را به‌یاد دارند. اگر یک نفر از آن جماعت «تأکید می‌کنم یک نفر و نه بیشتر» گواهی دهد که ایرج مصداقی در اولین انتخاب بچه‌ها در گوهردشت به مسئولیت بند انتخاب شد، بقیهٔ حرفهایش را قبول می‌کنم.

در ادامه برای محکم کردن میخ زندانی سیاسی مقاوم می‌نویسد برایم حکم «حتی‌الموت» صادر کردند. یعنی شکنجه تا مرگ! بعد هم کلی تعریف و تفسیر از انواع حکم و معنای ضرب حتی‌الموت و داستان و خاطره از کتاب مالیخولیا نوشتهٔ سیاوش پارسانژاد و زندانیان بهایی در شعبه و ریشه‌های روانی شکل‌گیری شایعات در زندان و...

اما خبری از بازجویی به‌معنای واقعی نیست. اگر علت انتقال به شعبه‌های بازجویی اوین تشکیلات بند است باید بازجو سر تشکیلات بند سؤال مشخص بدهد. مثلا مسئول تشکیلات بند۶ یا گوهردشت که بود؟ مسئول برخورد با زندانبان که بود؟ اصلاً نقش تو در این تشکیلات چه بود؟ مسئولت که و تحت مسئولت که بود؟

اصلا حکم «حتی‌الموت» چه شد؟

آنقدر که خودش هم متناقض شده و در صفحه ۵۷ می‌نویسد: «باورم نمی‌شد که به این راحتی حکم“ حتی‌الموت ”صادر کنند. البته این حکم در مورد من قاعدتاً اجرا نشد وگرنه امروز امکان بازگویی این خاطرات و چاپ آن فراهم نمی‌شد!».

راستی پشت این مأموریت دو ماهه به اوین چه بوده که مصداقی این‌قدر برای پوشاندنش به تناقض‌گویی می‌افتد؟ آیا به این خاطر نیست که علت انتقال مصداقی از قزلحصار به اوین، کمک به بازجویان برای درهم‌شکستن مقاومت مجاهد شهید فاطمه کزازی خواهر جلال کزازی بوده است؟

فاطمه (ناهید) کزازی و برادرش جلال از دوران کودکی در منطقهٴ نظام‌آباد تهران با مصداقی هم محلی بودند و رفت و آمد خانوادگی داشتند.

بعد از ۳۰خرداد فاطمه به‌علت فعالیت در فاز نظامی و مجموعهٔ ملاحظات امنیتی از خانه پدری بیرون آمد و مخفی شد. مصداقی در صفحه ۲۱۳ از جلد دوم می‌نویسد: «بعد از ۳۰خرداد همه‌مان فراری بودیم و من جای خوابم را داده بودم به فاطی. خودم از آنجا استفاده نمی‌کردم». او پس از دستگیری به این موضوع اعتراف کرده و در کیفرخواستش هم ثبت شده است.

مصداقی همان‌طور که خودش هم گفته است، می‌دانست که فاطمه در تظاهرات ۵مهر شرکت کرده است.

فاطمه کزازی آبان سال۶۲ دستگیر و در تابستان سال۶۳ اعدام شد. با توجه به این‌که احضار مصداقی به اوین حدود ۲ماه پس از دستگیری فاطمه کزازی انجام شده، به‌نظر می‌رسد در این فاصله اعترافات سال۶۰ مصداقی در بارهٴ فاطمه رو آمده و معلوم می‌شود وی از کادرهای فعال مجاهدین در فاز نظامی بوده و در تظاهرات مسلحانهٔ ۵مهر هم شرکت داشته است.

اما مصداقی هیچ اشاره‌یی به این موضوع نمی‌کند و به جای آن به داستانسرایی می‌پردازد. در این مأموریت، مصداقی از مجاهد قهرمان و سرموضع، فاطمه کزازی می‌خواهد کوتاه بیاید و همکاری کند تا اعدام نشود اما شیرزن مجاهد، بیدی نیست که با چنین بادهایی بلرزد. سرانجام مصداقی حوالی اسفند۶۲ با اطمینان از این‌که به‌زودی فاطمه را اعدام می‌کنند به قزلحصار برمی‌گردد.

خودش در صفحه ۲۱۳جلد دوم کتاب خاطراتش ضمن داستان بافی همراه با تناقضات و دم خروسهای آشکار و معنا دار، بند را این‌طور آب می‌دهد. توجه کنید:

«فاطی در ﺁبان۶۲ دستگیر شدﻩ بود و هیچ اطلاعی از دستگیرﯼ او نداشتم. در همان تاریخ بی‌اختیار در سلول انفرادﯼ به یادش افتادﻩ بودم و لحظه‌های از ﺁن فارغ نمی‌شدم. وقتی که در تیرماﻩ ۶۳ اعدام شدﻩ بود، نیز همین حالت را داشتم. میدانستم اگر از مادرم سؤال کنم، با شناختی که از وﯼ داشتم، چیزﯼ نخواهد گفت. براﯼ همین وقتی در شهریور ماﻩ به ملاقات رفتم، به دروغ به مادرم گفتم که با جلال، برادر فاطی همبند شدﻩام. در واقع داشتم به مادرم "رودستی" میزدم. فکر کردم در این صورت اگر مادرم چیزﯼ بداند، رو خواهد کرد. حدسم درست بود. بغض‌اش ترکید و اشکش سرازیر شد و گفت: میترسیدم بگویم فاطی را اعدام کردﻩاند، نگرانت بودم که بیش از این ناراحت شوﯼ...».

سه. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۲۱۳

جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۲۱۳

 

ایرج مصداقی نمی‌گوید چرا تیر۶۳ منتظر اعدامش بود. سال۶۳ در زندانها فشار زیاد بود اما مانند سال۶۰ فله‌یی اعدام نمی‌کردند. اگر مصداقی در جریان ریز پرونده‌ فاطمه کزازی نبود نمی‌باید منتظر اعدامش می‌بود. بسیاری از زندانیانی که سال۶۲ دستگیر شدند به‌علت این‌که ارتباطات و فعالیتشان در فاز نظامی (بعد از ۳۰خرداد) لو نرفته بود به مدتی حبس محکوم شدند.

به نظر من اعدام فاطمه کزازی در تابستان۶۳ دو دلیل بیشتر ندارد. یا خودش اعتراف کرده که در تظاهرات مسلحانهٔ ۵مهر و فعالیت‌های نظامی و عملیاتی شرکت داشته یا یکی لو داده است. کسی که پس از دستگیری در دیماه۶۰ در بازجویی گفته بود و در کیفرخواستش هم قید شده که به فاطمهٔ کزازی که فراری بود جا داده است. همان کسی که ۱۰ماه پس از دستگیری فاطمه، در تابستان۶۳ منتظر خبر اعدامش بود و بعد هم در جریان یک مأموریت دیگر اوین (درسال۶۴) دچار کابوس می‌شود.

مصداقی در صفحه ۲۱۱ از جلد دوم می‌نویسد:

«حضور در ﺁنجا، مرا به زمانی می‌برد که محل فوق شکنجه‌گاﻩ بود. تصویر بچه‌ها را در ﺁیینهﯼ خیالم در ﺁنجا می‌دیدم. هجوم تصویرها لحظه‌های مرا ﺁرام نمیگذاشت و به جنونم رساندﻩ بود. یک لحظه احساس کردم فاطمه کزازﯼ که مثل خواهرم دوستش داشتم، از میان ﺁن نقشهاﯼ سیاﻩ بر دیوار به سویم میﺁید. دچار توهم شدﻩ بودم: "احساس میکردم چونان گل سرخی بر دیوار فریاد میزند منم صداﯼ ﺁتشها" نگهبان متوجهﯼ حالت غیرعادﯼام شدﻩ بود و دائم نهیب میزد: چشمبندت را بزن پایین! من با تمام وجود میخواستم به نقش ﺁن رگه‌هاﯼ سیاﻩ روﯼ دیوار که در ذهنم شعله‌هاﯼ ﺁتش را تداعی میکرد، نگاﻩ کنم. تصور می‌کردم فاطی از میانشان بر میخیزد و به من لبخند میزند. او را چونان گلی می‌دیدم که در خندﻩﯼ خود میشکفت. اشتباﻩ نمی‌کردم. عاقبت پاسدار مزبور به نزدم ﺁمد و چشمبندم را برداشت و گفت: مگر دیوانه‌اﯼ؟ کجا را نگاﻩ میکنی؟ بیا خوب نگاﻩ کن! دیوار که دیدن ندارﻩ. بعد از درنگی کوتاﻩ، در حالی که چشمبندم را دوبارﻩ بر چشمانم زد، گفت: راحت شدﯼ؟ حاﻻ بگیر بشین و سرت را بیانداز پایین! در حالی که سرش را تکان می‌داد و غرغر میکرد به سرجایش بازگشت. بعد از ظهر همان پاسدار پرسید: چند وقت است زندانی هستی؟ گفتم: ۴سال. سرش را تکان داد و رفت. پیش خودش ﻻبد گفت: بی‌چارﻩ دیوانه شدﻩ است. حق داشت، نمی‌توانست کابوسی را که دچارش بودم، درﮎ کند».

بعد از دیدن تناقضهای مربوط به فاطمه کزازی در کتاب مصداقی و خواندن دو مقاله‌یی که یکی به اسم خودش و دیگری به اسم همسرش نوشت به موضوع پی بردم اما زمانی به یقین رسیدم که دیدم به‌نحو دیوانه‌واری تلاش می‌کند کسانی که به این موضوع پرداخته‌اند را ساکت کند. با توجه به شناختی که از او دارم می‌دانم وقتی جیغش به هوا می‌رود و یک ریز هتاکی و فحاشی می‌کند مذبوحانه تلاش می‌کند یک واقعیت مهم را کتمان می‌کند. درست مانند فحاشی علیه فریدون ژورک که دستش را در همکاری با فاضل و لاجوردی رو کرد. او برای دور زدن و منحرف کردن نقشی که در اعدام خواهر قهرمان مجاهدمان داشت می‌گوید:

«میگه فاطمه گفته ایرج برای این‌که اعدام نشه ما رو لو داده من بعد از دو سال تو زندان و سلول انفرادی میدونم طرف تو تهران کجا هست؟ بعد دو سال؟ چرا [سال] ۶۰ دستگیرش نکردن؟ من که میدونستم!» (همان کانال وزارتی بهبهانی ۲۸شهریور ۱۴۰۳).

همان طور که توضیح دادم، اگر‌چه او در سال۶۰ اطلاعات مربوط به فاطمه (مانند زندگی مخفی و فعالیت در فاز نظامی...) را لو داده بود اما این اطلاعات منجر به دستگیری فاطمه نشد. او در سال۶۲ به‌دلیلی که برای من روشن نیست دستگیر شد اما به‌علت شرکت در تظاهرات مسلحانهٔ ۵مهر و فعالیت در فاز نظامی که مصداقی از آن مطلع بود، اعدام شد.

 

انتقال به قزلحصار ـ سناریو قبر و قفس

انتقال به قزلحصار پس از پایان مأموریت در اوین در سال سوم زندان مصداقی و آن چه خودش درباره آن می‌گوید نکات قابل توجهی دارد. او در توجیه پایان مإموریت در اوین و چگونگی بازگشت به قزلحصار در صفحه۶۷ جلد دوم خاطراتش می‌نویسد:

«در نیمه‌هاﯼ اسفندماﻩ، اول صبح مانند روزهای گذشته به پشت در شعبه ﺁوردﻩ شدم. حوالی ساعت ٩صبح بود کـه پاسدارﯼ ﺁمد و گفت: زندانیان قزلحصار جهت انتقال ﺁمادﻩ شوند! بلافاصله جرقه‌اﯼ به ذهنم زد: اگر بتوانم به قزلحصار بروم چه شانس بزرگی خواهم داشت. شاید از دستشان فرار کـنم. ایدﻩﯼ کـار را از تجربه‌اﯼ کـه در زمان فرار وحید سعیدﯼنژاد به قزلحصار کـسب کـردﻩ بودم، گرفتم. با ترس و لرز دستم را بلند کـردم و گفتم: کـارم تمام شدﻩ و باید به قزلحصار برگردم. پاسدار مربوطه با حماقت تمام اسمم را پرسید. از ترس این کـه تغییر عقیدﻩ ندهد، سریع گفتم: ایرج مصداقی. نامم را یادداشت کـرد. نکرد از بازجویم صحت‌وسقم ادعایم را پرس و جو کـند. شاید هم فکر نمی‌کـرد کـه کـسی چنین ترفندﯼ بزند».

چهار. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۶۷

جلد دوم نه زیستن نه مرگ ـ صفحهٔ ۶۷

 

برخلاف آنچه مصداقی نوشته انتقال از یک زندان به زندان دیگر در حیطه و کادر پاسدار و نگهبان زندان نیست. زندانیان دههٔ شصت می‌دانند جابه‌جایی بین دو زندان مشروط به انجام یک ریل مشخص اداری و امضای رئیس زندان است و هرگز قابل مقایسه با فرار از بازجویی برای رسیدن به بند نیست. وانگهی! اگر بازجو کارش تمام نشده و پرونده بسته نشده باشد دوباره صدایش می‌کند. حتی اگر پاسداری به اشتباه یک زندانی زیر بازجویی را به بند یا زندان دیگر منتقل کند حداکثر تا ۲۴ساعت بعد موضوع روشن می‌شود و زمانی که معلوم شود به قزلحصار رفته کار بیشتر بیخ پیدا می‌کند. او طوری نوشته که انگار از وسط شهر دزدکی و بدون بلیط سوار اتوبوس شده و به مقصدی که می‌خواسته رسیده و اتفاقی هم نیافتاده! در آبان ۶۰ من در هول و هراس ادامهٔ بازجویی چند بار تلاش کردم در صف نفراتی که همراه پاسدار به بند می‌روند خودم را جا کنم تا هم نفسی تازه کنم و هم پیامی را به بند برسانم اما هر بار با مانع جدی بازجو متوقف شدم.

پنج. آفتابکاران جلد اول صفحه ۱۴۱

آفتابکاران ـ جلد اول صفحه ۱۴۱

 

می‌بینیم که فرار و انتقال یواشکی از شعبه بازجویی اوین به بند هم به این سادگیها نیست، انتقال از زندان به زندان دیگر که جای خود دارد. وانگهی ماجرای انتقال وحید سعیدنژاد از اوین به قزلحصار فرار از شعبه بازجویی اوین به زندان دیگر نبود. به گواه سعید قربانلی و اعتراف خودش در صفحه ۱۴۱ از جلد اول کتاب خاطراتش، نام وحید را از بلندگو برای انتقال به زندان قزلحصار خواندند و بچه‌ها برای این‌که ضمن انتقال متوجه آثار شکنجه روی صورتش نشوند و از انتقالش جلوگیری کنند، با وسیله‌ای صورتش را پوشاندند.

تا اینجا دیدیم که پس از غیبت طولانی در سال۶۲، در پایان سال با تولید یک سناریو مضحک از وسط شعبه‌های بازجویی اوین، سوار ماشین انتقال زندانیان شده و به قزلحصار می‌آید اما این‌بار هم نه در جمع زندانیان، بلکه در مکانی که باز هم هیچ شاهدی ندارد. تاریخ روز هم ندارد. در صفحه۷۰ جلد۲ می‌نویسد: «به قزلحصار کـه رسیدیم، تلاش کـردم صورتم را بﭙوشانم تا متوجهﯼ تورم غیرعادﯼ ﺁن نشوند؛ هم‌چنین با مشقت هرچه تمامتر درست راﻩ بروم تا وخامت پاهایم معلوم نشود. زیرا می‌دانستم با ﺁشکار شدن این مسئله کـه به اوین منتقل شدﻩ و در ﺁنجا شکنجه شدﻩام، حساسیت مسئوﻻن زندان رویم بیشتر خواهد شد... ... . چیزﯼ نگذشته بود که گفتند: به جایی میروﯼ که براﯼ مدتی "تمدد اعصاب"کنی و حالت جا بیاید. ناگهان خودم را در میان قبرهایی دیدم که حاج داوود، ﺁن را"قیامت"و"دستگاﻩ"...» .

شش. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۷۰

جلد دوم نه زیستن نه مرگ ـ صفحهٔ ۷۰

 

ایرج مصداقی برای این‌که غیبت سال۶۲ ـ از بند ۱۹گوهردشت و بند ۶ قزلحصار ـ و رد نفوذ را بپوشاند و از زندانیانی که در قزلحصار زیر شدیدترین فشارهای حاج داوودی خم به ابرو نیاوردند، عقب نماند، سناریو قیامت و قبرهای حاج داوود را بر اساس داستانهایی که شنیده ـ با ناشیگری ـ تنظیم می‌کند اما نمی‌گوید چطور حاج داوود رحمانی که اصلاً او را نمی‌شناخته، بی‌مقدمه وی را برای قفس و قیامت انتخاب کرده است! این در حالی است که همان زمان توابین و مزدورانش در بندهای ۶ و ۸ و۲ و ۳ و ۴ روزانه لیست‌های بلند و بالا به دژخیم قزلحصار می‌دادند تا نفرات سرموضع بند را زودتر به محل جدیدی که راه‌اندازی شده بود ببرند.

ممکن است خوانندهٴ بی‌خبر از مسائل زندان گمان کند بازجویش در اوین سفارش کرده تا حاج داوود رحمانی حالش را در قزلحصار جا بیاورد اما او می‌گوید بازجو را قال گذاشته و در یک عملیات چند وجهی خودش را به قزلحصار رسانده است. دیالوگ‌های این قسمت ـ قیامت ـ یکی از «شاهکار» های خیال‌بافی و جعل خاطره در جهت بافتن پردهٴ استتار است. هیچ رد و نشانی از واقعیت ندارد. حتی کاراکتر حاج داوود رحمانی در این دوران ۱۸۰درجه با واقعیت جلاد قزلحصار متفاوت است. اما انتهای داستان که به قسمت اول مونتاژ شده دور از ذهن نیست و بیانگر سفارش لاجوردی برای رسیدگی به نوچه‌اش [مصداقی] در قزلحصار است.

هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم این سناریو و داستان سراپا مضحک را برای چه گروه سنی و سیاسی نوشته است. شاید فکر می‌کرده از میان هزاران زندانی سیاسی که داوود رحمانی را به چشم دیده و رفتارش را تجربه کرده‌اند هیچ‌کس کتابش را نمی‌خواند یا اگر هم بخواند توجه نمی‌کند که چطور جلاد خون‌آشام قزلحصار که از زجر و شکنجهٔ دختران و پسران لذت می‌برد، در یک چشم به هم زدن جذب جسارت و شیفتهٔ مرام و معرفت زندانی ناشناسی می‌شود که بی‌علت چند روزی مهمانش در قفس بود. او با توهین به شعور همهٔ زندانیان سیاسی قزلحصار، از داوود رحمانی؛ هیولایی که هیچ شباهتی به انسان ندارد، فرشته‌یی می‌سازد در قامت انسان! شکنجه‌گری که وقتی به او می‌رسد به سمبل فتوت و جوانمردی تبدیل می‌شود... بهتر است به جای توضیح بیشتر، متن خودش را بیاورم.

او در صفحهٔ ۹۶ از جلد دوم می‌نویسد:

«در حالی که به من نزدیک می‌شد گفت: ولش کنید! سرحال بود و قبراق، بعضی وقتها این‌گونه بود. وای از زمانی که خمار بود و عصبانی. گفت: حرف حسابت چیه؟ بعد از کمی کش و قوس گفتم: من به مجاهدین اعتقاد دارم و حاضرم بهایش را بپردازم. چرا معطل هستید؟ چرا مرا اعدام نمی‌کنید؟ البته این‌ها را با قاطعیت لازم نمی‌گفتم. گویی توان لازم را در ادای کلمات نداشتم و یا ترس از پیامدهای بعدی قاطعیت را از کلامم گرفته بود. یادم نمی‌آید که دیگر چه چیزی گفتم. چیزهای زیادی را آماده کرده بودم، نمی‌دانم گفتم یا نه؟ چون مرز بین رویا و واقعیت در ذهنم به هم ریخته بود. ناگهان حاج داوود چونان فرشته‌ای نازل گشته، به اطرافیانش گفت: ولش کنید! کاری به کارش نداشته باشید، او“ منافق ”نیست. منافق کسی است که به جریان“ نفاق“اعتقاد دارد و کتمان می‌کند. او علناً دفاع می‌کند. ما تلاش‌مان این است که همه مانند او شوند! ما ترسی نداریم. آن‌قدر منطقمان قوی است که می‌توانیم با هر کسی در بیافتیم! فکر کردم یا رؤیاست و ساخته و پرداختهٔ ذهن بیمار و خسته‌ام، و یا که در خواب می‌بینم و به‌زودی بیدارم خواهند کرد. سپس دستم را گرفت و به اتاقش برد و به پاسداری دستور داد که وسایلم را آورده و تحویلم دهد. دستور داد یک چای داغ برایم بیآورند. آنچه را که اتفاق افتاده بود، باور نمی‌کردم. داغی لیوان چای را در دستانم حس می‌کردم و کم کم باور می‌کردم که به دنیای واقعی قدم گذارده‌ام. در عرض چند دقیقه از جهنم به بهشت منتقل شده بودم. به همان راحتی که به «قیامت» رفته بودم، از آن بیرون آمدم».

هفت. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۹۶

جلد دوم نه زیستن نه مرگ ـ صفحهٔ ۹۶

 

نمی‌دانم زندانیانی که طعم قبر و قفس و قیامت و گاودونی و سرپا ایستادنهای شبانه‌روزی و واحدهای مسکونی و... را در قزلحصار چشیده‌اند پس از خواندن این مزخرفات دچار چه احساسی می‌شوند! من به حماقتش می‌خندم و دوباره تأکید می‌کنم که هدف از بافتن سناریو قبر و قفس، ساختن پرده استتار «زندانی سیاسی» و یافتن راهی برای گم کردن همکاری‌اش در اوین است. با این حال هر چه بیشتر تلاش می‌کند رد نفوذ را بپوشاند، بیشتر برملا می‌شود.

جالب این‌که در همین سناریو باسمه‌یی و دیالوگ صمیمی با «چای داغ» که خروجی‌اش انتقال به بند عمومی است (در پاسخ به دژخیم که می‌خواهد او را برای مأموریت به بند۵ واحد۳ بفرستد) می‌گوید: «شنیده‌ام کسانی که آنجا می‌روند در ابتدا باید انزجارنامه بخوانند. گفت تو نخوان گفتم حالم خوب نیست، حوصلهٴ درگیری ندارم» بعد هم هیولای وحشی قزلحصار مسحور کلامش شده و می‌گوید «اشکالی ندارد، می‌گویم به بند ۱ واحد۳ انتقالت دهند».

اما او که فقط چند روزی در بند۶ واحد ۱ قزلحصار مهمان بوده و بعد هم با «کلیه وسایل» به اوین رفت، از کجا می‌دانست که شرط ورود به بند۵ خواندن انزجارنامه است. بگذریم! سرانجام مرد عنکبوتی با سلام و صلوات به بند یک واحد۳ قزلحصار منتقل می‌شود.

هشت. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۹۷

جلد دوم نه زیستن نه مرگ ـ صفحهٔ ۹۷

 

مصداقی می‌گوید بعد از قفس در توافق با حاج داوود رحمانی به بند یک واحد۳ منتقل شدم. محسن زادشیر که در این مقطع در بند یک واحد۳ بود میگوید بچههایی که در این بند بودند شاهدند که یک در میان به بهانهٔ بهداری ساعتها از بند خارج میشد. آن زمان او را نمیشناختم اما بعدها برایم روشن شد که بیماری و بهداری بهانهیی بود برای همآهنگیها و انتقال اطلاعات زندانیان به زندانبان.

 

سال چهارم ـ دیماه ۱۳۶۳ تا دی۶۴

بسیاری از روزهای چهارمین سال زندان مصداقی، به رفت و آمد و مأموریت در اوین گذشت. یک سناریو جنجالی تجدید دادگاه هم برای خودش تنظیم کرده تا با آن، هم رد مأموریت را گم کند و هم پردهٴ استتار «زندانی سیاسی» ببافد.

در بهار۶۳ دیدیم که در ضیافت «چای داغ»، داوود رحمانی دژخیم قزلحصار پیشنهاد مأموریت در بند۵ واحد ۳ را داد اما مصداقی قبول نکرد و روی بند یک واحد۳ توافق کردند اما تیر ۶۴ به بند۵ واحد۳ ـ تحت مدیریت جدید زندان ـ منتقل شد (جلد دوم ـ صفحه ۱۹۸).

 

مأموریت به اوین

هنوز عرق جابه‌جایی به بند۵ خشک نشده بود که دوباره سر از اوین در می‌آورد. اما این‌که در اوین چه گذشت و موضوعات بازجویی چه بود معلوم نیست! این‌جا هم تاریخ ندارد. معلوم نیست چطور نابغهٔ هوشمندی که می‌داند سه‌شنبه فلان روز ناهار خو رشت قیمه بود، سربزنگاهها بدون تاریخ غیب می‌شود. در صفحه ۲۱۱ از جلد دوم می‌نویسد: «هنوز مسائل بند فروکش نکردﻩ بود که دوبار دیگر براﯼ بازجویی به اوین بردﻩ شدم. هر بار با ضرب‌وشتم مواجه شدم، ولی از کابل و تخت و... خبرﯼ نبود».

 

دو بار برای بازجویی!

زندانیان می‌دانند که هر نوبت بازجویی شامل یکسری سؤال و جواب لابه‌لای ضربات کابل و تهدید و توهین و فشارهای روانی است. اگر یک «زندانی سیاسی» بخواهد خاطرات همین بخش از زندانش را روی کاغذ بیاورد می‌تواند از هر بازجویی چند صفحه بنویسد و بگوید چگونه در هر ثانیه با بازجو جنگیدم و در هر ضربه کابل یک بار مبارزه را انتخاب کردم.

این احساسی بود که خودم در دوران بازجویی داشتم و بارها تجربه کردم. هر بازجویی یک میدان جنگ است و حاوی نکات و تجربیات بسیار.

در صفحه ۲۲ از جلد اول مجموعهٔ آفتابکاران در تشریح همین لحظات نوشتم:

«بازجو فقط فحش می‌داد و تهدید می‌کرد. تصمیم گرفتم دیگر داد نزنم. شدت درد بیشتر شد مثل این‌که با هر سکوت درد را در خودم ذخیره می‌کردم. هیچ انسجام و تمرکزی در ذهنم نبود. به این نتیجه رسیدم که سکوتم را نشانهٔ مقاومت می‌دانند و فشارشان بیشتر می‌شود. دوباره داد کشیدم…با بلند شدن صدایم کابل قطع شد:

- حرف می‌زنی یا همین جا ریز ریزت کنم؟ مسئولت کیه؟ کجا می‌رفتی؟ با کی بودی؟…

- بابا! می‌گم مشکوک گرفتنم. می‌خواین یه چیزی دروغ بگم؟

جمله‌ام تمام نشده بود که دوباره شروع شد. این بار برخلاف قبل که سنگینی و فشار و درد در همهٔ سلولهایم نفوذ می‌کرد، سوزش وحشتناکی فقط در نقطهٔ اصابت احساس کردم. فهمیدم کابل را عوض کردند و وارد مرحلهٔ جدیدی شده‌ام. دامنهٴ مسیر و پیشروی کابل در این مرحله وسیعتر شد. انگار با هر ضربه یک بار همه چیز را انتخاب می‌کنم».

نه. آفتابکاران جلد اول صفحه ۲۲

آفتابکاران ـ جلد اول صفحهٔ ۲۲

 

در هر بازجویی یک‌طرف خسته و کلافه می‌شود و یک‌طرف پیروز. حتی اگر کسی زیر ضربات کابل در هم بشکند و نتواند مقاومت کند، باز هم می‌تواند چندین صفحه از سؤال و جوابها و کشاکش درون و بیرونش بنویسد. اما ایرج مصداقی واقعهٴ به این مهمی را در این عبارت خلاصه می‌کند «دوبار دیگر براﯼ بازجویی به اوین بردﻩ شدم».

وقتی دو بار فقط از بند۵ به اوین رفته، تعداد واقعی تردد به اوین خیلی بیشتر است.

تجربه نشان داده است که وقتی نمی‌خواهد حرف اصلی را بزند مجبور است با پرداختن به حاشیه کلی‌گویی کند و در همین توضیحات و پرداختن به حاشیه‌های بازجویی، دم خروس «نفوذ» باز هم بیرون می‌زند. در اینجا هم وقتی حرف اصلی را پنهان می‌کند، ناخواسته موقعیت خودش را در محل شعبه و بازجویی نشان می‌دهد؛ موضوعی که بسیار قابل تأمل است و نشان می‌دهد علت رفتن به اوین بازجویی نبوده چون در نوشته‌هایش معلوم می‌شود چشمش در شعبه بازجویی باز بوده و اطلاعاتی دارد که خاص بازجویان است.

ایرج مصداقی در شعبه بازجویی

برای این‌که بدانیم موقعیت او در شعبه‌های بازجویی اوین چه بود و چه می‌کرد خوب است نگاهی به صفحهٔ ۱۶۰ از جلد اول کتاب خاطراتش بیاندازیم. در این صفحه او به ماجرای هلاکت دو بازجوی «کارکشتهٔ شعبه یک» اوین به نام‌های «کاردان» و «طباطبایی» اشاره می‌کند و می‌گوید این دو بازجو توسط یکی از توابین زندان به نام «قدرت» کشته شدند. به ادعای مصداقی «قدرت» قبل از دستگیری در بخش محلات شرق تهران با مجاهدین همکاری می‌کرد اما پس از دستگیری و خیانت به دوستانش دچار عذاب وجدان شده و در زمانی که بازجویان (کاردان و طباطبایی) را سر قراری برای شناسایی مجاهدین می‌برد آنها را «به دیار عدم فرستاد».

او در صفحهٔ ۱۶۱جلد اول کتاب خاطراتش می‌نویسد:

«در سالهای۶۲ تا ۶۴، هرگاه براﯼ بازجویی به شعبه یک برده می‌شدم از زیر چشمبند عکس بزرگ و نقاشی شدهﯼ این دو [کاردان و طباطبایی] را می‌دیدم که از دیوار اتاق بازجویی ﺁویزان شده بود و زندانیان را در زیر ﺁن دو عکس شکنجه میکردند. ﻇاهراً شکنجه‌گران با دیدن عکس ﺁنها، انگیزه‌اﯼ مضاعف براﯼ اعمال شکنجه روﯼ قربانیان به دست میﺁوردند».

ده. جلد اول «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۱۶۱

جلد اول نه زیستن نه مرگ ـ صفحهٔ ۱۶۱

 

او می‌گوید «در سالهای ۶۲ و ۶۴ هر گاه برای بازجویی به شعبه یک برده می‌شدم».

یعنی طی «سالهای ۶۲ و ۶۴» بارها او را از قزلحصار برای بازجویی به شعبه یک اوین بردند. تمام زندانیانی که در آن سال‌ها پایشان به شعبه‌های بازجویی اوین رسیده است می‌دانند که؛

اولا: وقتی موضوعی برای بازجویی رو می‌شود، بازجویی تا زمان تعیین‌تکلیف پرونده ادامه دارد. این‌طور نیست که بازجو یک نفر را از قزلحصار احضار کند و بعد از یکی دو ماه برگردد و دوباره صدایش کند، چند روزی مهمان شعبه باشد و برگردد و دوباره صدایش کند... مگر این‌که هدف، مأموریت و قرار خاصی باشد که ربطی به بازجویی ندارد.

ثانیا: قوانین چشم‌بند در داخل شعبه بازجویی «مطلق» است و زندانی حداکثر می‌تواند [دزدکی] نیم متر زیرپایش را از زیر چشم‌بند ببیند. چطور ممکن است یک زندانی در شعبه [یعنی در حضور بازجویان] بتواند «قاب عکس» بالای دیوار را ببیند؟

ثالثا: با فرض این‌که مصداقی بدون چشم‌بند در اتاق بازجوها تردد می‌کرده، از کجا فهمید دو عکسی که به دیوار نصب شده مربوط به همان دو بازجو است و فردی که آن دو را «به دیار عدم فرستاد» نامش «قدرت» است و قبل از دستگیری در بخش محلات مجاهدین فعالیت می‌کرده؟

رابعا: او نمی‌گوید در این رفت و برگشتها چه گذشت. بازجو چه اطلاعاتی نیاز داشت؟ چگونه بازجو قانع و پرونده بسته شد؟ چرا برای موضوعات پیش و پا افتاده که ربطی هم به زندان ندارد دهها صفحه می‌بافد اما تردد به اوین و بازجویی که می‌تواند دهها موضوع مهم و مهیج داشته باشد در کلی‌ترین شکل بیان می‌شود. حتی معلوم نیست این ترددات چند بار انجام شده است. خودش می‌نویسد «در سالهای۶۲ تا ۶۴، هرگاه براﯼ بازجویی به شعبه یک برده می‌شدم». یعنی در این فاصله بارها رفتم و بازجویی شدم اما جز موضوعات خارج از بازجویی و حاشیه خبری نیست. «هرگاه» یعنی چند بار؟ ۳بار؟ ۵بار؟ ۱۰بار؟ چند بار؟ آیا موضوعی مهم‌تر از بازجویی و و موضوعاتی که در بازجویی مطرح می‌شود برای خاطرات زندان وجود دارد؟ پس چرا «هرگاه» ؟!

حالا دوباره برگردیم به معمای «قاب عکس» روی دیوار شعبه؛ چطور ممکن است یک زندانی زیربازجویی، بدون ارتباط نزدیک با بازجوی شعبه به اطلاعات محرمانهٔ کادر هلاک شده که عکسشان «از دیوار اتاق بازجویی ﺁویزان شده بود» دسترسی داشته باشد؟ اصلاً از کجا می‌دانست نام بازجوها کاردان و طباطبایی است؟

 

تجدید دادگاه در اوین

از دیگر ماجراهای سال چهارم زندان مصداقی و تلاش‌های وی برای بافتن تور استتار «۱۰سال زندان» تنظیم سناریوی تجدید دادگاه است.

ایرج مصداقی مدعی است که بارها به‌خاطر تشکیلات بند روانهٴ زندان اوین شده. چندین نوبت بازجویی و یک بار هم دادگاهی شده است. شاید برای کسانی که در جریان جزئیات بازجویی، محاکمه و زندان نیستند و نمی‌دانند قوانین و ضوابط هر زندان در همان زندان رسیدگی و تعیین‌تکلیف می‌شود، موضوع خیلی عجیب نباشد! اما زندانیان سالهای اول دههٔ شصت به‌خوبی می‌دانند که زندانبان همیشه در وحشت از شکل‌گیری تشکیلات در زندان هر روز روشهای جدیدی در همان زندان برای شکنجه و فشار بر زندانیان طراحی می‌کرد. معنای انتقال به اوین برای بازجویی و دادگاه چیزی نیست جز برملا شدن فعالیت یا اقداماتی که در بازجویی‌های اولیه لو نرفته و حالا لو رفته است. در این موارد زندانی در بازجویی مجدد، زیر فشار و شکنجه می‌رود و پس از تعیین‌تکلیف پرونده یا تجدید دادگاه به محل قبلی (قزلحصار یا گوهردشت) برمی‌گردد.

مثال: علی‌محمد سینکی در سال۶۰ دستگیر و به ۲سال زندان محکوم شد. پس از ۲سال، اطلاعات جدیدی از فعالیت‌های او در بیرون از زندان لو رفت و او را برای بازجویی به اوین بردند. تقریباً یک سال زیر فشار و بازجویی بود تا سرانجام (برای بار دوم) به دادگاه رفت و برایش سه سال و نیم حبس جدید (از تاریخ صدور حکم) صادر کردند. در نتیجه علی به‌علت بازجویی و تجدید دادگاه بیش از ۳برابر مدت محکومیتش زندان بود چون تمام مدت بازجویی و فاصلهٔ تجدید دادگاه تا صدور حکم را حساب نکردند و به‌جای ۲سال حکم اولیه بیش از ۷سال زندان بود.

پرونده‌های تشکیلات داخل زندان هم در همان قزلحصار توسط حاج داوود و پاسدارانش از طریق شکنجه در تونلهای پاسداران و دستگاههای مخوف قیامت و قفس و... تعیین‌تکلیف می‌شد.

البته موارد استثنا هم داشتیم که برخی افراد را به‌صورت «جمعی» و با اهداف خاص، جهت پرونده‌سازی به اوین می‌بردند. مثلا تعدادی از بچه‌های قدیمی گوهردشت را (از فرعی مقابل۸) به بهانهٔ ورزش جمعی، چند ماه قبل از قتل‌عام۶۷ به اوین بردند و برایشان پرونده‌سازی کردند. سیامک طوبایی که یکی از سوژه‌های این پرونده‌سازی بود، موضوع را کامل برایم توضیح داد.

و اما در مورد دادگاه، ایرج مصداقی در صفحه ۲۱۶ و ۲۱۷ از جلد دوم کتابش چیزهایی نوشته که در خالی‌بندی و داستانسرایی چیزی کم از سناریو اعدام مصنوعی پل رومی و داستان مضحک قبر و قفس حاج داوود در قزلحصار ندارد. ماجرای دادگاه را در همین دو صفحه توضیح داده و می‌گوید موضوع کیفرخواستم شرکت در بایکوت توابین و تشکیلات بند بود. اما نمی‌گوید کدام تشکیلات!

حاج داوود رحمانی و پاسدارانش صدها نفر از زندانیان قزلحصار را ـ به جرم شرکت در تشکیلات بند ـ بارها شکنجه کردند و هیچ‌کدام را به اوین نبردند. البته در سال۶۰ و ۶۱ مواردی داشتیم که افرادی را به‌صورت جمعی و نه تکی، به جرم تشکیلات، در اوین بازجویی کردند. در جریان ضربه بند۲ واحد یک قزلحصار هم مسعود امیرپناهی و دو نفر دیگر را به دادیاری اوین بردند.

نکته این جاست که به‌طور عام، موضوع تخلفات و تشکیلات در همان زندان توسط رئیس زندان پیگیری و تعیین‌تکلیف می‌شد. در همان قزلحصار برای زنان مجاهد، واحد مسکونی ساختند و از رذیلانه‌ترین روشهای شکنجه استفاده کردند اما به اوین نبردند.

جلاد قزلحصار ماهها فرزین نصرتی، مهشید (حسین) رزاقی و بسیاری از بچه‌های معروف به پنجاه و نهی را روزها و ماهها زیر فشار و محدودیت و شکنجه برد تا شاید روابط و مناسبات تشکیلاتی‌شان را کشف کند. همهٔ مراحل بازجویی و شکنجه هم توسط خودش و پاسدارانش در قزلحصار انجام شد.

در گوهردشت هم زندانیان را در همان زندان شرحه شرحه کردند تا ردی از تشکیلات در بیاورند.

بهمن موسی‌پور، پرویز سلیمی، مهشید رزاقی، رضا بهمن‌آبادی، محمد مروج، آذر سلیمانی، زهرا خسروی، محمدرضا سرادار، ناصر منصوری و بسیاری دیگر را بارها تا آستانهٔ مرگ شکنجه کردند تا اطلاعات و تشکیلات بند را در بیاورند. همهٔ این افراد هم در جریان قتل‌عام۶۷ اعدام شدند. ناصر منصوری (مسئول و منتخب زندانیان در بند ۳گوهردشت) را آن‌قدر شکنجه کردند که سرانجام برای خلاصی از شکنجه و حفظ اسرار زندانیان اقدام به خودکشی کرد. همهٔ این اقدامات در سلولهای انفرادی گوهردشت انجام شد. دادگاهی هم در کار نبود. ناصر آن‌قدر در سلولها و بهداری زندان زجر کشید تا سرانجام روز ۱۵مرداد او را با برانکارد به راهرو مرگ بردند و دقایقی بعد حلق‌آویزش کردند.

ناصر فقط یک نمونه است. هدف از بیان شکنجه و شهادت او این است که روشن شود حتی فردی مانند ناصر را به‌خاطر این‌که سخنگو و منتخب زندانیان بود و اراده کرده بودند تمام اطلاعاتش را در بیاورند، برای فشار و بازجویی و دادگاه، به اوین نبردند.

البته بچه‌های زندان می‌دانند که ایرج مصداقی هرگز در هیچ تشکیلاتی در هیچ‌کدام از بندهای قزلحصار و گوهردشت نبود.

بگذریم! وقتی می‌گوید کیفرخواستم بایکوت توابین و شرکت در تشکیلات بند بود معنی‌اش این است که موضوع مهمتری مطرح نشد. پس مجبور است ساختمان دادگاه خیالی را با همین ۲خشت کج (بایکوت توابین و تشکیلات در بند) بالا ببرد تا با یک تیر «دادگاه» ۲نشان بزند: هم رد مأموریتش در اوین را گم کند و هم پردهٴ استتار «زندانی سیاسی» دهساله را ببافد.

او در کارگاه خیالش! تصویری از بیدادگاههای رژیم ارائه می‌دهد که حتی در میان‌پرده‌های حقوق‌بشری و دادگاههای غیابی و نمایشی رژیم هم دیده نمی‌شود.

در این پرده از نمایش مصداقی، آخوند جنایتکاری مانند مبشری، که ظرف یک دقیقه حکم اعدام صادر می‌کرد شیفتهٔ شجاعت و صراحت او می‌شود. او توضیح نمی‌دهد چگونه کسی که ۱۰روز پس از دستگیری با یک اشارهٔ پاسدار پرید و سوار ماشین گشت گروه ضربت شد و به شکار مجاهدین و شناسایی چاپخانه و... پرداخت، در دادگاه تجدید نظر، آخوند خون‌آشام، علی مبشری را به صلابه می‌کشد؟

در این سناریو، «موضوع کیفرخواست» بایکوت توابین و تشکیلات زندان است و هیچ خبری از اطلاعات جدید و لو رفته از بیرون زندان نیست.

بهتر است به جای توضیح بیشتر عین روایت خودش از تجدید دادگاه و متن کیفرخواست را بیاورم. او در صفحه ۲۱۶ و ۲۱۷ از جلد دوم می‌نویسد:

«گفتم اگر شرکت در بایکوت توابان جرم است، بغل آن بنویسید کینه و انزجار نیز دارم و به آن افتخار هم می‌کنم. بعد گفتم: از کی تا حالا شرکت در بایکوت توابان جزو جرایم شده و به‌خاطر آن باید تحمل کیفر کرد؟ کجای قانون چنین چیزی نوشته است؟... چگونه چیزی را که به نظرتان از نظر فقهی و شرعی رد شده است کرده‌اید کیفرخواست من؟... در همین حال با حالتی معترضانه گفتم: چهار سال است که پدر من را درآورده‌اید هر روز با یک الم‌شنگه‌ٔ جدیدی مواجه بوده‌ام. اگر حکم من اعدام است بنویسید اعدام و راحتم کنید... اجازهٔ حرف زدن به او نمی‌دادم و بدون اشاره به دورانی که در انفرادی و قبر به‌سر برده بودم گفتم: متجاوز از ۲۰انسان را انداخته‌اید در چهار متر جا اگر ۲۰ تا مرغ را می‌انداختید آن‌جا، روز بعد دیگر تخم نمی‌کردند. باور نمی‌کرد در چنان جایی بوده باشم... در حالی که منشی دادگاه را نگاه می‌کرد گفت: این‌طوری که این می‌گوید، حق با اوست ولی چه کنیم که منافقین همه‌شان دروغ می‌گویند. دوباره رشته‌ٔ صحبت را به دست گرفتم و گفتم: در اسلام قیاس نداریم. گیرم همه دروغ گفتند تا دلیل و برهانی مبنی بر دروغگویی من نداشته باشید نمی‌توانید مرا به دروغگویی متهم کنید... یواش یواش این من بودم که آنها را محاکمه می‌کردم و رشته‌ٔ کار از دست مبشری در رفته بود. بازجو، یکی از مواردی که در پرونده سابقم آمده بود نیز به‌عنوان مورد جدید در این کیفرخواست آورده بود... گفتم این را که به‌خاطرش بار قبل دادگاهی شدم. مبشری گفت فکر نمی‌کنم گفتم خودم بهتر می‌دانم چه مواردی را پاسخ داده‌ام. مقداری در صورت‌جلسه‌ٔ دادگاه قبلی گشت و موردی را که به آن اشاره کرده بودم پیدا کرد و گفت حق با توست و سرش را به نشانه‌ٔ تأسف تکان داد و گفت تو می‌توانی از هر کسی که طی این سال‌ها اجحافی به تو کرده و یا برخلاف مقررات فشاری وارده کرده شکایت کنی...»

یازده. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۲۱۶

جلد دوم نه زیستن نه مرگ ـ صفحهٔ ۲۱۶

دوازده. جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۲۱۷

جلد دوم نه زیستن نه مرگ ـ صفحهٔ ۲۱۷

این تمام سناریو و داستان ساختگی‌اش برای تجدید دادگاه و پوشاندن مأموریتش به اوین است. در این ادعای مضحک تمام مواردی که به عقلش می‌رسید را در کیفرخواستی که برای خودش تنظیم کرده آورده است.

در هیچ‌کدام از مواد کیفرخواست هیچ اشارهیی به لو رفتن اقدام یا فعالیتی در بیرون از زندان [قبل از دستگیری] نیست. اگر یک مولکول اطلاعات یا اقدام نگفته و لو رفته وجود داشت، از همان ذره، کوهی از فعالیت و جسارت برای خودش تولید می‌کرد و با آب و تاب بسیار چندین صفحه به آن اختصاص می‌داد تا مجبور نشود بایکوت توابین را سوژهٔ سناریو دادگاه کند. با این حساب هر ادعایی بیش از این و بعد از این، باز تولید و در خدمت سفیدسازی و بافتن پرده استتار بر پروژهٔ «نفوذ» است.

زندانیان سالهای ۶۰ تا ۶۳ می‌دانند که همیشه خیانتکاران و توابین توسط زندانیان مقاوم بایکوت بودند. اگر قرار بود افراد را به این اتهام در اوین محاکمه کنند باید ۹۰درصد زندانیان را بازجویی و تجدید دادگاه می‌کردند. جالب این‌که به گواه بچه‌هایی که در قزلحصار با او بودند، اولین عاملی که در بند۲ واحد یک قزلحصار باعث شد زندانیان به مصداقی شک کنند این بود که با توابین رفیق بود و مرزبندی نداشت. حسن ظریف در کتاب خاطراتش به همین موضوع اشاره کرده است.

از نظر من این دو صفحه (کلیشهٴ تشریح کیفرخواست و تجدید دادگاه) خنده‌دارتر از سناریو اعدام مصنوعی و دیدن گلوله از زیر چشمبند است چون او از معدود زندانیانی بود که نه پای بایکوت و مرزبندی با توابین می‌آمد و نه جایی در تشکیلات بند داشت. در این‌جا سناریو را آن‌قدر مضحک، ناشیانه و آبکی نوشته که همپالگی‌هایش هم اگر بخوانند خنده‌شان می‌گیرد و می‌گویند فکر نمی‌کنی ممکن است مخاطبت شعور داشته باشد؟ آیا واقعاً تصور نمی‌کرد که بالاخره ممکن است یک زندانی سیاسی یا کسی که دادگاه و مبشری و مصداقی را می‌شناسد روزی این دو صفحه را بخواند!

خواندن این دو صفحه برای زندانیانی که در بندهای مختلف قزلحصار و گوهردشت و اوین با او بودند سوژهٔ سرگرمی و خنده است. خصوصاً زندانیان بند ۲ و ۳ گوهردشت که واکنش‌های او را در میدانهای مختلف اعتراضی (از تحریم هواخوری تا ورزش جمعی) دیده‌اند. کسانی هم که ممکن است با من اختلاف عقیده داشته باشند و بعد از آزادی هم مسیر دیگری را انتخاب کرده‌اند، سابقه‌اش را فراموش نکردند. آنها که به چشم دیده‌اند وقتی کابل بالا می‌رفت او کمردرد و میگرنش عود می‌کرد و می‌رفت زیر پتو... . آنها که در داخل و خارج کشور حی و حاضرند و هنوز فراموش نکرده‌اند که چطور در کوران تحریم‌ها و درگیریهای بند۲، ۶، ۱۰ و ۱۶ گوهردشت در سال۶۶ او تمام قد رودروی جمع زندانیان سرموضع می‌ایستاد و چوب لای چرخ حرکتهای اعتراضی زندان بود.

در سال ششم زندان خواهیم دید که او نه تنها هیچ نقشی در حرکتهای جمعی و اعتراضی زندانیان نداشت بلکه در جریان ورزش جمعی که اغلب زندانیان در بندهای مختلف تا پای جان ایستادند او حتی ضد ورزش جمعی عمل می‌کرد.

کسی که یک بار همه کتاب خاطراتش را خوانده باشد، خوب میداند که او صدها صفحه راجعبه موضوعات خارج از زندان - از جزئیات پروندهٴ فلان زندانی! و مواضع جریانهای مختلف تا درخت انار خانهٔ پدری! و فلان رمان و شخصیت سیاسی و... ! - پرداخته اما در مورد مهمترین موضوعاتی که به خودش مربوط است با کلیترین عبارات از آن گذشته است.

او شیادانه با الگو برداری مبتذل از فیلم پاپیون برای مهیج جلوه دادن دروغهایش حالت سوسکی در انفرادی را ثبت می‌کند، اما نمی‌گوید خودش در شعبه چگونه بازجویی شد. چرا بازجویی شد؟ چه احساسی بعد از خوردن کابل به سر و صورت یا لگد به پاهای کابل‌خورده‌اش داشت.

آیا ممکن است کابل یا مشت و لگدی خورده باشد و از توصیف آن بگذرد... ؟

 

هدیهٔ کیفرخواست جدید از ارگان وزارت اطلاعات

وزارت بدنام اطلاعات که پس از پایان دادگاه استیناف حمید نوری در ۱۷آبان ۱۴۰۲ پروژه‌اش برای سفیدسازی مزدور نفوذی ایرج مصداقی و سرقت جنبش دادخواهی با شکست مواجه شده بود، تلاش کرد بخشی از آب رفته را به جوی بازگرداند. ۲۰روز پس از پایان دادگاه استیناف و شکست پروژهٔ اطلاعات، خبرگزاری مهر وابسته به این وزارتخانه در روزهای ۶ و ۷آذر ۱۴۰۲ دو گزارش در بارهٴ ایرج مصداقی منتشر کرد.

مضمون این دو گزارش و زمانبندی انتشار آن (بین پایان دادگاه استیناف نوری تا صدور حکم مجدد حبس ابد برای دژخیم در ۲۸آذر ۱۴۰۲) نکات قابل تأملی دارد.

خبرگزاری مهر در گزارش نخست (۶ آذر ۱۴۰۲) با اشاره به دادگاه مورد ادعای مصداقی در سال۶۴، برایش کیفرخواستی تنظیم کرد که با روایتی که خود مصداقی از همان دادگاه (صفحه ۲۱۶ و ۲۱۷جلد دوم کتاب خاطراتش) تنظیم کرده تفاوت دارد.

در بخشی از این گزارش که «مهم‌ترین عناوین اتهامی در کیفرخواست اول و دوم ایرج مصداقی» ردیف شده، از جمله آمده است:

الف: حمل و نگهداری سلاح غیرمجاز

ب: تأمین مالی گروه تروریستی

ج: معاونت در ترور افراد

د: شرکت در تظاهرات مسلحانه و فعالیت‌های نظامی

در ادامهٔ این گزارش می‌نویسد:

«دادگاه با حضور متهم در ۲۳مهر ماه ۱۳۶۴ تشکیل جلسه می‌دهد. متهم پس از استماع کیفرخواست، در مقام دفاع از خود در خصوص رد یا قبول اتهامات اظهار داشت: ”بنده هیچ‌گونه عملیات نظامی نداشتم بلکه حدود ۵روز را با یک عده بودم که قبلاً عملیات داشته‌اند. روز پنجم مهر یک سلاح کمری رولور تحویل گرفتم. سعی در جذب نیرو داشتم اما عملی نشد. شرکت در نشستها و قرارهای تشکیلاتی منافقین را قبول دارم. از تلفن منزل خود به‌عنوان سر پل منافقین استفاده کردم. پرداخت کمک مالی به سازمان را قبول دارم. به منافقین فراری- فاطمه کزازی- سکونت دادم. ارتباط با عناصر تشکیلاتی سازمان و تشویق نیروهای تشکیلاتی جهت شرکت در تظاهرات مسلحانه بعد از سی‌ام خرداد را قبول دارم“».

سیزده. خبرگزاری مهر ـ ۶آذر ۱۴۰۲

خبرگزاری مهر ـ ۶آذر ۱۴۰۲

 

هم‌چنان‌که ملاحظه می‌کنید هیچ‌کدام از این مواد و موضوعات، در کیفرخواستی که ایرج مصداقی در کتابش نوشته، دیده نمی‌شود و تک‌تک بندهای کیفرخواست، هدیه‌یی از طرف وزارت برای پیشبرد طرح زنده کردن لاشهٔ مأمور وزارت است. می‌خواهد داستانسرایی بی‌مایه مصداقی در مورد دادگاه کذایی در سال۶۴ را تقویت کند و با طرح فعالیت‌های نظامی و تشکیلاتی وی، به خواننده القا کند که ایرج مصداقی نه مزدوری خودفروش، بلکه هوادار فعال مجاهدین و یک «زندانی سیاسی» بوده است. به همین خاطر مصداقی در همان کانال وزارتی بهبهانی بی‌مقدمه به موضوع تجدید دادگاه در سال۶۴ اشاره کرد و گفت: «الحمدلله رژیم اسنادشم منتشر کرد»!

 

رسید دریافت گزارش وزارت اطلاعات در نسخهٴ جدید کتابها

پیش از این در مقالهٔ «رد پای نفوذ در خاطرات مصداقی پنهان‌کردنی نیست» نوشته بودم که ایرج مصداقی با بهانهٔ تجدید چاپ و «بازسازی و نوسازی مجموعهٔ ۴جلدی ”نه زیستن نه مرگ“» تلاش کرده «رد خیانت و مأموریت نفوذ را در خاطرات زندانش پاک کند». گزارش خبرگزاری مهر نشان داد این کار در اقدامی مشترک و همآهنگ با وزارت اطلاعات انجام شده است. چون درست سر بزنگاه، یعنی بعد از پایان تاریخ مصرف مصداقی، یک کیفرخواست از خمرهٴ خبرگزاری وزارت بیرون آمد. مصداقی تلاش کرد از پاس پُر مهر خبرگزاری اطلاعات در تأیید «تجدید دادگاه»، برای شوت «تجدید چاپ» استفاده کند و با جملهٔ «الحمدلله رژیم اسنادشم منتشر کرد» رسیدش را داد.

ایرج مصداقی در صفحه۲۲۴ از جلد دوم مجموعهٔ جدید (تجدید چاپ) ضمن اعتراف به همزمانی پایان معرکه‌گیری «دادخواهی» با دادگاه حمید نوری و انتشار گزارش «مهر» اطلاعات می‌نویسد:

«پس از پایان دادگاه تجدید نظر حمید نوری در استکهلم دستگاه امنیتی و قضایی نظام اسلامی‌بخشی از کیفرخواست دادگاه دوم من را انتشار داد...».

سپس کیفرخواست عریض و طویلی که در گزارش اول خبرگزاری مهر تنظیم شده، شامل حمل سلاح و شرکت در خانه‌های تیمی و تظاهرات ۵مهر و... را اضافه کرده که هیچ‌کدام در نوشته مصداقی درباره دادگاه کذایی در صفحات ۲۱۶ و ۲۱ از جلد دوم اصلی کتابهایش نیامده است.

به این ترتیب او بعد از انتشار گزارش خبرگزاری مهر در آذر ۱۴۰۲، یک در میان ماجرای تجدید دادگاه سال۶۴ را در کانال وزارتی خرج می‌کرد تا بتواند ضمن پوشاندن رد «نفوذ»، خودش را «زندانی سیاسی» مقاومی نشان دهد که هم قبل از دستگیری فعال بوده و هم در زندان! آن‌قدر که در سال۶۴ برایش دادگاه دیگری هم تشکیل داده‌اند.

انگار نه انگار که هیچ‌کدام از این موضوعات که تحت عنوان کیفرخواست منتشر شد در کتاب خاطراتش نیامده و کیفرخواست اهدایی خبرگزاری وزارت اطلاعات با کیفرخواست تولیدی خودش زمین تا آسمان تفاوت دارد.

در تاریخ ۲۸شهریور ۱۴۰۳ هم دوباره در همان کانال وزارتی گفت: «ببینید در سال۶۴ من تجدید محاکمه شدم تجدید محاکمه شدم دیگه. ۶۲، ۶۳، ۶۴ بازجویی شدم ۶۴ تجدید محاکمه شدم همین رئیسی برای من تقاضای اشد مجازات یعنی اعدام کرد. حالا اینم باشه من در کتاب خاطراتم نوشتم الحمدلله رژیم اسنادشم منتشر کرد».

طرفه این‌که در ۲۱ آذر ۱۴۰۳ دوباره همین موضوع را با هوچیگری مضحکی در همان کانال وزارتی مطرح کرد. طوری که هیچ شک و شبهه‌یی باقی نگذاشت که ماجرای «تجدید دادگاه» و «تجدید چاپ» همه در خدمت «تجدید مأموریت» انجام شده است.

در این نمایش او می‌گوید:

«رژیم رفت کیفرخواست دوم من که رئیسی تهیه کرده بود در سال۶۴، مهر ۶۴، درخواست اعدام من رو داده بود، کیفرخواستم را دادند بیرون. عینا همون چیزیه که در کتاب خودمم نوشتم. پس من هر آنچه که من گفتم مو به مو در ۵ جلد خاطراتم مو به مو، هر چه گفتم پام سفته. آقا هرآنچه که بوده گفتم...».

به این ترتیب ایرج مصداقی در همین عبارت کوتاه ۵دروغ را لابلای نمایش ۴ساعته‌اش در ۲۱آذر ۱۴۰۳ ساندویچ کرده است.

۱-می‌گوید کیفرخواست دوم من را رئیسی نوشت و برایم درخواست اعدام کرد. در حالی که در نسخهٴ اصلی کتابش (مجموعهٔ ۴جلدی) هم هیچ اشاره‌یی به آن نشده است. وانگهی! چطور ممکن است برای پرونده‌یی که تظاهرات مسلحانه دارد درخواست اعدام شود ولی در دادگاه یک ثانیه هم به مدت محکومیت وی اضافه نشود؟!

۲-می‌گوید کیفرخواست «عینا همون چیزیه که در کتاب خودمم نوشتم». در حالی که دیدیم در کیفرخواست اهدایی وزارت اطلاعات صحبت از سلاح و تظاهرات ۵مهر و جذب نیرو است اما در سناریویی که خودش در صفحه ۲۱۶ و ۲۱۷ تنظیم کرده، فقط موضوع بایکوت توابین و تشکیلات بند مطرح است و به موضوعات خارج از زندان اشاره نشده است. در عوض تا بخواهید از خودش تعریف کرده و نوشته است: «اجازهٔ حرف زدن به او نمی‌دادم... یواش یواش این من بودم که آنها را محاکمه می‌کردم و رشته‌ٔ کار از دست مبشری در رفته بود».

۳- از این مقدمه نتیجه می‌گیرد که «پس من هر آنچه که گفتم مو به مو در ۵جلد خاطراتم» نوشتم. در این‌جا با رندی و البته ناشیانه می‌خواهد «تجدید چاپ» برای پاک کردن رد نفوذ را در عبارت «مو به مو در ۵جلد خاطراتم» گم کند. انگار اصلاً ۴جلدی در کار نبوده و از اول همه را در این مجموعهٔ جدید ۵جلدی نوشته است. در حالی که در همین مورد تجدید دادگاه، کیفرخواستی که در ۴جلدی نوشته بود با کیفرخواست اهدایی خبرگزاری وزارت اطلاعات زمین تا آسمان تفاوت دارد و او در تجدید چاپ، هدیهٔ وزارت را به متن قبلی خودش دوخت.

۴- می‌گوید «مو به مو، هر چه گفتم پام سفته». اگر ریگی در کفش نداشت و پایش سفت بود اصلاً نیازی به بیان آن و این همه قسم و آیه نبود. آن‌قدر پایش در این رفوکاری «شل» است که مجبور است یک در میان بگوید کتابهای من ۵جلد است و همه را قبلاً «مو به مو» گفتم.

۵- اصرار دارد ثابت کند «آقا هر آنچه که بوده گفتم». ولی تا همین‌جا، در بررسی همین ۴سال اول دیدیم که او از بازجویی‌هایش و موضوعاتی که به خودش مربوط است هیچ نگفته و تا بخواهید از داستانهایی که در بچگی خوانده و رمان‌هایی که بعد از زندان شنیده یا خوانده نوشته و به نقد افراد و گروهها و حوادث مختلفی که ربطی به زندان ندارد پرداخته است. در تجدید چاپ هم تلاش کرده به بهانهٔ «نوسازی مجوعهٴ ۴جلدی»، در پوش افزودن مشتی عکس و توضیحات، ردهای نفوذ و قافهایش را پاک کند.

 

سال پنجم ـ دیماه ۱۳۶۴ تا دی۶۵

ظاهراً بعد از پایان مأموریت «تجدید دادگاه» و بازگشت به قزلحصار، از بند ۵واحد۳ به بند۲ واحد یک منتقل می‌شود. عجبا که این بار هم تاریخ ندارد اما ظاهراً اواخر تابستان یا اوایل پاییز است (صفحه ۲۲۴ از جلد دوم).

از مهم‌ترین وقایع سال پنجم، انتقال به زندان گوهردشت است. به نظر می‌رسد از دی۶۴ تا فروردین ۶۵ در بند آرام و بی‌تنش ۲ واحد۱ ـ بعد از رفتن حاج داوود رحمانی و تغییر شرایط بندها ـ مشغول آموزش زبان انگلیسی و گپ زدن با «محمد خمسه» بود. [محمد خمسه؛ تواب دوآتشه‌ای که توسط زندانیان سرموضع بایکوت شده بود].

تعداد زیادی از زندانیان آن دوران، امروز حی و حاضرند و بسیاری از آنان شاهد همین رفتار و روابط مصداقی در بند۲ واحد یک بودند. افرادی مانند: مرتضی محمودیان، حسن ظریف، مسعود امیرپناهی، یوسف پوراصغریان، محمود شعبانی، مهران صبوحی و آنان که در ایران هستند و نمی‌توانم نام‌شان را ببرم.

از فروردین ۶۵ زندان قزلحصار تخلیه شد. نیمی به اوین و نیمی به گوهردشت منتقل شدند. مصداقی هم در تابستان سال۶۵ همراه با تعدادی راهی گوهردشت می‌شود اما ناگهان تصمیم پاسداران عوض می‌شود و سر از قرنطینه واحد۱ قزلحصار و بند ۴ واحد۱ در می‌آورد (جلد دوم «نه زیستن، نه مرگ» صفحه ۲۵۳).

تا جایی که می‌دانم غیر از حسن ظریف و فردی به نام اصغر که داخل ایران است، بقیهٔ نفرات قرنطینه (اصغر غلامی، محمد فرجاد، علیرضا قاسم‌پور، حسین محبوبی، حمید وثوق...) در جریان قتل‌عام۶۷ اعدام شدند.

می‌بینید! هیچ ثباتی در کار نیست. معلوم نیست هدف از این همه جابه‌جایی و غیبت چیست. دوباره هنوز مستقر نشده از بند۴ واحد۱ به بند۱ واحد۳ می‌رود. باز هم تاریخ ندارد (صفحه ۲۵۸جلد دوم).

راستی چرا او تاریخ بازجویی عضو فلان جریان سیاسی و متن بازجویی فلان بریده یا نبریده را می‌داند و از جزئیات دادگاه افراد ناشناس و جزئیات پرونده حسین روحانی و جیگاره‌ای و منیژه هدایی خبر دارد و دهها صفحه از مصاحبه‌های کادر مرکزی پیکار و حزب توده و گروه سربداران آمل می‌نویسد اما نمی‌داند خودش چه تاریخی از بند منتقل شد و در بازجویی و دادگاهش چه گذشت! حتی جنگ‌ و جدالهای درونی زندانی در هم شکسته را می‌داند اما نمی‌گوید چه روزی به بند یک مارکسیستها منتقل شد و در چندم تیرماه ۶۴ به بند۵ و بعد اوین و بعد قزلحصار و بعد دوباره بند۲واحد۱ و بند۴ و دوباره بند یک واحد۳... منتقل شد و اصلاً چرا؟

 

معمای جابه‌جایی‌ها

یکی از ردهای نفوذ و مأموریت که در خاطراتش هم دیده می‌شود جابه‌جایی در بندهای مختلف است. اغلب جابه‌جایی‌ها هم تاریخ ندارد. آخر اگر حتی در یک مورد تاریخ مشخص بگوید بالاخره یکی پیدا می‌شود که یقه‌اش را بگیرد.

همان‌طور که گفته شد «در چندم تیرماه ۶۴ به بند۵ و بعد اوین و بعد قزلحصار و بعد دوباره بند۲واحد۱ و بند۴ و دوباره بند یک واحد۳...» !

کدام زندانی در نیمهٔ اول دهه۶۰ جابه‌جایی بند داشته است؟ زندانیان قزلحصار را برای تنبیه یا فشار و محدودیت بیشتر به بند۸ منتقل می‌کردند. بند۸ واحد۳ تنبیهی زنان بود و بند۸ واحد یک تنبیهی مردان. بخشی را هم در همان پاییز ۶۱ به سلولهای انفرادی گوهردشت بردند و تا ۳-۲ سال همان جا نگه‌داشتند. این همه غیبت و جابه‌جایی برای چیست؟

من در بهمن۶۱ به همراه چند نفر از بند۵ واحد ۳ به‌جرم اجرای مخفی مراسم سالگرد موسی خیابانی به بند۶ واحد یک منتقل شدم. روز ۱۳فروردین ۶۲ همهٔ ما چند نفر را ـ نه تکی و مخفیانه و رازگونه ـ به جرم شورش و کتک زدن توابین بند، به بند تنبیهی ۸ واحد یک منتقل کردند و تا انحلال این بند، پس از پایان زمامداری حاج داوود در همین بند بودیم. هیچ‌کدام هم به‌جرم شورش و کتک زدن مسئول بند (حسین قربانی) و توابینش راهی اوین و دادگاهی نشدیم. هر بلایی هم بود در همین بند بر سرمان آوردند. تمام اسناد، شواهد و مدارکش هم ـ در جلد دوم آفتابکاران ـ موجود است. وضعیت بقیهٔ زندانیان هم همین طور بود. آنان که در بند۴ بودند همهٔ توطئه‌های توابین، شکنجه‌ها و ماجراهاشان در همان بند اتفاق افتاد. اگر به هر دلیلی فردی را می‌خواستند از جمع قبلی جدا کنند، برای تنبیه به بند۸ واحد یک و برای تشویق به یکی از بندهای واحد ۳ که امکانات بیشتری داشت می‌فرستادند.

زندانیان قدیمی بدون تردید و بی‌درنگ می‌توانند گواهی دهند که این میزان جابه‌جایی و غیبت مطلقاً طبیعی نیست و هر انتقال با هدف و مأموریت مشخص انجام شده است.

 

انتقال به گوهردشت

سرانجام نیمهٔ آبان ۶۵ که آخرین بند قزلحصار به گوهردشت منتقل شد ـ بعد از کلی داستانسرایی و قهرمان‌سازی از خودش ـ راهی زندان گوهردشت می‌شود (صفحه ۲۷۳ از جلد دوم).

در گوهردشت به بند۱۱ منتقل می‌شود و جز طرح موضوعات کلی و مبهم و بدون رد، حرفی ندارد.

مقصد بعدی در پایان همین سال بند۲ گوهردشت (بند۱۸ قدیم) است. همان بندی که من روز ۱۷فروردین۶۵، همراه با تعدادی از زندانیان، از قزلحصار به آنجا منتقل شدم.

در این‌جا من برای اولین بار ایرج مصداقی را دیدم و از نزدیک شاهد تمام رفتار و اعمالش در بند بودم. در ادامه به تلاش مصداقی در شکستن اتحاد زندانیان و انزوای او توسط زندانیان سرموضع خواهم پرداخت.

از این زمان من به‌عنوان شاهد عینی صحنه خواهم گفت که چرا و چگونه مورد نفرت جمع زندانیان بود. خواهم گفت که در جریان حرکتهای جمعی، کجای میدان بود و در جریان قتل‌عام زندانیان چه موقعیتی داشت و باز خواهیم دید که چگونه در جهت بافتن تور استتار «۱۰سال زندان»، صدها صفحه از راهرو مرگ و نحوهٔ ارتباطات زندانیان در جریان اعدامها و پروژهٔ فرار تولید کرد در حالی که نه نقشی در ارتباطات زندانیان داشت و نه جایی در راهرو مرگ.

خواهم گفت که چرا روایتها و خاطراتش را آکنده از این دعاوی دروغ کرده و خواهم گفت از نقشی که در جاسوسی و لو رفتن طرح فرار زندانیان و اعدام دوست عزیزم سیامک طوبایی و دیگران داشت.