جمشید پیمان: شود آباد و شاد ایرانم

 

شود آباد و شاد ایرانم

 

گفت ای پیر از چه خندانی

نیست در تو خطِ پریشانی

گفتمش هست در دلم امّید

که رسد صبح وُ مهر تابانی

بگشایم در آخر اسفند

دَر به رویِ بهار ایرانی

بر درختان دوباره گل بینم

از پــیِ سال‌های عریانی

گشته ویران طلسمِ خاموشی

بلبلان غرق در غزل‌خوانی

بوسه باران کنم تو را هرجا

نهراسم ز بند وُ زندانی

آشکارا وُ هر زمان گویم

دوست میدارمت، نه پنهانی

کس نپرسد که چیست آیینَت

کافری، گبر یا مسلمانی؟

بینی‌ام صاف و ساده و یکرنگ

بینمَت در مقام انسانی

شود آباد و شاد ایرانم

بگذرد روزگار ویرانی!

 

جمشید پیمان، نوروز ۱۴۰۴