آه ای آرزوی رؤیایی
روزی آخر رسد کسی بهتر
نورباران کُنَد رخ خاور
سینه اش پُر از آتش زرتشت
بزند بر ظلام شب آدر
چیند از ماه خوشه ی مهتاب
پُر کند دامن شب از اختر
گیرد از چشم های خسته غبار
روبد از رویِ صبح خاکستر
شهر ویرانِ غربتی زده را
کند آباد و شادمان یکسر
باز فرخنده سازد وُ خرّم
باغِ خشک وُ خموده ی لاغر
سوسن سرگرانِ تنها را
بنشاند کنار سوسنبر
چشمه را باز آورد در جوش
برکه را پر کند ز نیلوفر
قحطی از دشت رخت بربندد
هر طرف لاله ای برآرد سر
سربگیرد شکوه وُ فَر البرز
باز سیمرغ برگشاید پر
آه، ای آرزویِ رؤیایی
دارمت از صمیم دل باور!
۱۴۰۳،۱۲،۳۰