سه شنبه سوم تیرماه ۱۴۰۴
خبر آتش بس شوک برانگیز بود. حدس زدم شازده برخلاف عادت خانوادگی امروز زود بیدار شده و اخبار را دنبال میکند. زنگ زدم. بیدار بودن. عرض کردم قربان داستان آتش بس چیه؟ فرمودند دیدی با من نامردی کردند؟ از پشت خنجر زدن. سرداران سپاه و بسیج منتظر بودن که من دستور قیام بدم. اونها هم پا در هوا ماندن. آمریکا و اسرائیل حتی از من سوال هم نکردند. قرار بود آخوندا را سرنگون بکنند و من را ببرند به تهران. من حتی لباس مخصوص ورود به کاخ نیاوران را سفارش دادم. حالا باید غرامت بدم. تف به هرچی نامرده. عرض کردم البته قربان شما همینکه رهبری را بر عهده گرفتید کار بزرگی کردید که در تاریخ می نویسند. اما مردم انگار قدر زحمات شما را ندانستند. (توی دلم گفتم این توهم بالاخره کاری دستش ندهد خوبست). فرمودند اگر اقلا ثروتمندان مملکت قدر رهبری من را میدانستند و مقداری پول برای مخارج رهبری کردن به ما قرض می دادند، باز اینقدر آتش بس ناراحتی و سوزش نداشت. فهمیدم که باز اون نقطه مخصوص شاهزاده که به مسائل مالی و پول مفت و تیغ زدن مربوط میشه ضربه خورده.
مرحوم پدرم که سالها وزیر دربار شاهنشاه بودند اغلب به بنده نصیحت می فرمودند که مبادا یک زمانی پولی به این خانواده قرض بدهی. می پرسیدم چرا پدر جان؟ می فرمودند بعدا برایت خواهم گفت. البته هیچوقت فرصت نشد که توضیح بدهند؛ اما خودم در این چند ساله که گاهی به شاهزاده کمک فکری می کنم، فهمیده ام که چقدر ایشان به جمع آوری کمک مالی و قرضالٌپس نده علاقمند است.
چهار شنبه چهارم تیرماه ۱۴۰۴
دیروز آمریکا و اسرائیل اعلام آتش بس کردن و ما را حسابی شگفت زده کردن. فکر می کردیم تا سرنگونی رژیم ادامه میدهند و ما در خدمت اعلیحضرت وارد تهران میشویم و یکراست به کاخ نیاوران میرویم و آخ جوووووون..... اما انگار چرتمان پاره شد. زنگ زدم خدمتشان. خودشان گوش را برداشتند. عرض کردم اعلیحضرت چرا همچین شد؟ فرمودند ما هم بی خبریم. فرمودند به ما کلک زدند. عرض کردم کی کلک زد قربان؟ فرمودند هم اسرائیل و آمریکا و هم مردم ایران. اینها احتمالا ترسیدند من شاه بشوم و قیمت نفت را بالا ببرم. یا کشور را به دروازه های تمدن بزرگ برسانم و بازار اینها را کساد کنم. عرض کردم قربان این داستان قیمت نفت مربوط می شود به دوران پدرتان. الان دیگر داستان فرق کرده. فرمودند ولی اون همه ما را اینور و اونور بردند. این تلویزیون و اون تلویزیون. بی بی سی و سی ان ان. ایران اینتر فلان. البته شایدم تقصیر مردم ایران بود که عوض اینکه بیایند توی خیابان و اسم مرا صدا بزنند رفتند شمال و اینور اونور. من که ده بار گفتم رهبری را برعهده گرفتهام. پس چرا مردم نیامدند توی خیابون. یعنی مردم به من کلک زدن؟ من را پیش زن و بچه هام خجالت زده کردند. عرض کردم قربان مردم که به همین سادگی به خیابان نمیان. اگه نیروی انتظامی همه را به رگبار بست چی؟ فرمودند ولی نیروی انتظامی از داخل با من تماس گرفتن و گفت همه منتظر شما هستن. گفتن لازم نیست با دیگران متحد بشوم. همه باید رهبری مرا بپذیرند. حتی گفتن مسیر رفتن از فرودگاه تا کاخ نیاوران را هم چک کرده اند که کسی به من سوء قصد نکنه. (توی دلم گفتم باز این اطلاعاتی های نامرد شاهزاده را سر کار گذاشتن)
دیدم اعلیحضرت شرایط روحی خوبی ندارن عرض کردم قربان اجازه بدید فردا خدمت میرسم. ضمنا فکر بکنید که اگر بشود خانم و بچه ها را برای یک مدت بفرستید مسافرت تا آبها از آسیاب بیفتد. مخصوصا خانم که خیلی اختیار زبانشان را ندارند. مردم ظاهرا نظر خوبی به ایشان ندارند. چپ چپ نگاه کردن و بعد به کنار پنجره رفتن و به بیرون خیره شدند. یعنی که برو که دیگه حوصله ت را ندارم.
(مرحوم پدرم می گفت این خانواده وقتی دچار توهم می شوند باید کمی عقب ایستاد. خطرناک می شوند.)
پنجشنبه پنجم تیرماه ۱۴۰۴
از اول صبح تا همین یکساعت پیش خدمت شاهزاده بودم. عجب محشر کبرایی بود. دم به دقیقه تلفن زنگ میزد. یکی می گفت باید با اسرائیلی ها قطع رابطه کنیم به ما کلک زدن. یکی که ادعای استادی دانشگاه هم داره می گفت باید از دست اسرائیل به سازمان ملل شکایت کنیم که ما را سر کار گذشت. یکی دیگه می گفت تقصیر بی بی سی بود که خبر رهبر شدن شما را دیر پخش کرد. وقتی پخش کرد که مردم از تهران رفته بودن. یکی دیگه می گفت نیروی انتظامی و سرداران سپاه خیانت کردن. قول داده بودن کودتا بکنن. خلاصه همینطور نظرات کارشناسی بود که وارد میشد و شاهزاده بیچاره گیج شده بود. حتی حوصله درست کردن باربکیو هم نداشتن. براشون پیتزا سفارش دادم. (البته به حساب خودم. ایشان از این ولخرجی ها نمیکنه). بعد از ناهار یکی دوتا تلفن داشتیم که حرفای جدید و بوداری زدن. پنداری از شاهزاده نا امید شدهاند و خیال دارند که شازده را از میدان بیرون کنن. یکی گفت آقا مسئله طرح های برای بعد از سرنگونی را باید ول کنید و به خود سرنگونی بچسبید. راه کار شما برای سرنگونی چیه؟ یکی دیگه گفت شاهزاده (از بعد از آتش بس و سرنگون نشدن رژیم آخوندی دیگه کسی به ایشون اعلیحضرت نمیگه. دوباره شدن شاهزاده!!) دیدید که با قبول رهبری و دادن فرمان بیرون آمدن کسی بیرون نیامد. کم کاری و دیرکاری و شب کاری و این چیزا به جایی راه نمی بره. باید برای براندازی برنامه داشت و تشکیلات درست کرد. فرمودند می بینی علم زاده! تا دیروز همه می گفتن مردم ایران یکپارچه خواهان رهبری من هستن و اینکه تا حالا قیام نکردن چون رهبر نداشتن. اما حالا همه دم از تشکیلات و مبارزه برای براندازی میزنند. خرجش را کی بدهد؟ اگر میتوانی با برخی از این سازمانهایی که تشکیلات دارند صحبت کن ببین میتوانند برای ما یک تشکیلات درست کنند که زیاد هم مخارج نداشته باشه. شاید پولش را از همین پولدارهای چوخ بختیار لس آنجلس گرفتیم. عرض کردم. چشم سعیام را میکنم. اما شاید بهتره فعلا مدتی استراحت کنید. دلم برایش میسوزد. زود آلت دست میشود و توهم برش میدارد. میترسم آخرش دچار سرنوشت دائی جان ناپلئون بشود.