من مانده ام و امید روییدن نور
جمشید پیمان (به عزیزان غایب از نظرم)
یک دشت پراز خموشی و یک فریاد
چشمان کویر و ظلمت و ناله ی باد
من مانده ام و امید روییدن نور
تن را زده ام به قلب شب، بادآباد .
چشمان من و نبرد با ارتش خواب
دل مانده درانتظار رویت بی تاب
گفتی که شبی دوباره برمی گردی
من تشنه و وعده های تو نقش سراب
آغوش تو ؛نوبهار بی بهمن من
دست تو؛ نوازشگر جان و تن من
چشمت که مرا به سوی تو می خواند،
در ظلمت شب ستاره ی روشن من