ناهید همت آبادی ـ آخراندوه این حکایت بی تعریف ....

من سروقدان میهنم رادیده ام شبانگاهان بی باک وسرفراز، یا روزهایی که زندگی را با انبوه خاطرات گنگ دور وداع می گفتند، اما نه درهنگامه سکوت مرگ مرسوم دربسترهراس، درلحظه های شوم شگفتی که اندام بالابلندشان درکسوت رشادت خلق، رقصنده برچوبه های داربود و تبسم زهرافشان لبان زخم آجینشان بی هیچ تردید، تحقیرتوحش جلادان.

 سالهای درازیست - شاید هزارسال - که مامردمان ساده شرقی، غرور و احساس راناگزیر، به زیباترین واژه ها ودل انگیزترین شعرها آراسته ایم تا نامرادی و

عشقها،  شکستها و پیروزیهای دست داده درسرزمینمان را در شأن و ارزش شایسته آنها تعریف کنیم. من که اما سالیان دراز- نزدیک هزارسال - شاید هم کمی بیشترازآن عمرکرده ام، خاطرات نادرشادیهای میهن دربندم را باسرودن گاه گاه ترانه ها و اندوه انبوه ته نشین شده آن را بعضی وقتها با بغض فروخورده گریه کرده یا خروشیده ام شاید تراکم سکوت پرده داران آستان ثروت وسیاست را در برابر توحش سهمگینی که سرزمین اسیرم راسالهاست یکسره می بلعد درهم بشکنم، خونسردی غول آسای آنان را به اندازه سهم خود درهم  بریزم، قلبهای سنگین وسنگی شان راخراش دهم وخماربی خبری را ازچشمهای نیم بسته واذهان عمدا مسدودشان دورسازم. راستش درساده ترین صورت، بعضی وقتها هم وسعت میدانهای جهان را دورمی زنم تابه خیال خودم عابران شتابزده را نیز ازسرنوشت غمبارمیهنم ومردمان آن آگاه سازم، وقتی شکنجه می شوند واعدام، وقتی سنگسارمی شوند، وقتی که جسم خود رامی فروشند یافرزندانشان را به بهای لقمه های حقیرنان. وقتی که ازفرط بی کسی ویأس خود رابه آتش می افکنند ومی سوزند . اصلا زندگی دروطن من دورویه است. یک طرف گله ای زالوصفت ها افتاده به جان مردم وهمه حرث ونسل آن برباد داده ودرسوی دگرملت ایران وجوانان بجان آمده اند که باخشم وخروش درچارسوی کوچه وبازار شجاعانه و بیباک رودرروی ضحاک زمان ودیوان سفید وسیاه عمامه به سربه صلابت ایستاده اند تاسرخصم بی رحم وهم تک تک جلادان رابکوبند به سنگ وسلای آزادی ایران را برفراز البرز زبیا سر دهند.

من دلم اما بادیدن ابعاد فاجعه درمیهن خونبارم آنهم بعد ازاینهمه سال، راستش هرروزبیشتر از پیش پریشان می گردد وقتی در خاطره ام یاد بانوی جوانی می افتم که جناق سینه اوراازهردوطرف با آتش سیگار واتوسوزانده بودند، وقتی یاد مرد میانسالی میافتم که باخنده ای غمگین تراز وقت گریستن، پای بی پاشنه اش رانشان داد به من ودرد آورترازهمه وقتیست که پیکرهای سروقدان وطنم باسرافراشته، شوریده وخروشان درهر برزن و کوی رقصان برتیرک دارمی پیچد وهرازگاهی یک مرغ شب آوازغریب، نجوای دل اورا باخویشتن خویش وبا آدمها وقت بدرود بازندگی وزیباییها وبوسید ن ریسمان دارآن چنان پژواک می بخشد که سهم حجیمی از آن نیزدرذهن ودر خاطره تاریخ  ته نشین می گردد . آه .... که راستی چه حکایتهای ناگفته بی تعریفی ست باز از این فاجعه مرگ وجنون جاری دربطن وطن محجوب وبیگانه نوازمن، روزی که خوش وخوش باوربرگستره ای ازامید وعشق، عفریت فرتوت عمامه بسررا با داس مرگ دردست، نادانسته درخانه پذیراشد، اوراغرقه دردریایی ازامید واشک برشانه به استقبال شتافت وبه میهن آورد. وپس ازآن تاامروز... .نمیدانم چه بگویم وچگونه . اصلا چکنم، وقتی با گفتن این اندک خاطره ها هم نفسم بند می آید، قفس سینه انگارترک برمی دارد و خیال می کنم قلبم در فاصله ای کوتاه از آن بیرون خواهد جست. چه بگویم…. چکنم این همه درد را وقتی سی سال تمام است هنوزیک لحظه کوتاه هم ضربه ی دشنه دستاربرسران برسر و روی زنان وطنم وهم چرخه سرکوب وکشتار همه هموطنانم ازکارنایستاده است. تازه این درحالیست که از بدو جلوس ضحاک ماربدوش برتخت ولایت وغصب قدرت، نیروی نامیرای مجاهد چنگ درچنگ دوجلاد ودست آموزانشان بوده ورودرروی آنها ایستاده است وگرنه که بااستیلای رده آدمخواران دوپا درایران، نه ازتاک نشان می ماند ونه ازتاک نشان، نه ازمردم ایران ونه ازمیهن شان.

بهمین خاطر به گمانم نقل واژه کوتاه ” مجاهد “، تعریف ظهورنسل پیشاهنگی ست که خودخواسته پیمودن راهی ناهمواررا درعرصه بسیارمهیب کسب آزادی وحرمت انسان برگزیده تا در وسعت غول آسای آن بخصوص دردوران وادادگیهای آرمانی وسیاسی وبی پروائیهای بی حد وحساب اخلاقی، ستاره نام ونشان ”مجاهد“ رابا تعاریف جدید وغیرمتعارف طوری برتارک همه ارزشهای انسانی وانقلابی شناخته شده یا بی نام مهرکند که دربالاترین فرازجانبازی، فروتنی ودلاوری این سلسله خجسته، نام بلند ”اشرفی“ نیزبسان اشرف همه اسطوره های صعوبت، صبوری وصلابت آوازه در سراسر دنیا و نقش برتاریخ آن شود.

 آنچه اما به گمانم اصلا دراین میان نباید حتی لحظه ای ازنظردوربماند اینست که قالب معانی ومفهوم واژه های نوودگرگونه یادشده بالا را ثقل سنگین پایداری و مقاومت جانانه وبی همتای ” اشرفی ها“ سرشارکرده است که با اتکای دلاورانه به آرمان ودوآموزگارصدیق عقیدتی شان و بی هیچ باج دهی یا امتیاز سیاسی به کسی، شاخ غول ولایت وسکوت سهمگین وستم تحمیلی گورزادان عمامه دار به نسل معاصررا یکسره طوری درهم شکسته اند که آخر سر انگیزه بی تردید قیامهای جسورانه مردم وادامه خیزشهای شب وروزآنان شده است.

هشت سال پیش، پس ازبمباران ” قرارگاه های  بیقراران “ وعمدتا پس ازحمله خونبارسال گذشته مزدوران واراذل به قرارگاه اشرف وایستادگی حماسی ساکنان آن، مردم رنجدیده ایران وجوانان بجان آمده ازجورو دجالیت سرجلاد، با فرهنگ مقاومتی متفاوت وغیرمتعارف وحجم حجیم رنج وجانبازی یکجانبه بی چشمداشت به نهایت آشنا شده ودراین راستا، کذب رویین تنی سرکرده افیونی جلادان ودست آموزانش راهم بخوبی شناخته ولمس کردند. واینهاهمه یکجا به ” انبارک “ کین وخشم مردم آنچنان آتش سوزانی افکنده که شعله های فروزنده آن هنوزاست که هنوز، همه شب یا همه روز، ریشه جهل وجنایت درمیهن مجروح اسیررا می سوزاند و بی شک آنگونه وآنقدرخواهد سوزاند که حتی خاکستر جسم آلوده ضحاک زمان وهمه گزمه هایش نیز برباد فنا خواهد رفت. شاید آن وقت اگرعمرهم چندصباحی بازفرصت بدهد، بتوانم من هم یکبارقصه شادی یک خلق رها گشته وآزاد ازپنجه خونبارجلاد وجنون دست آموزانش وهم نقش پیشآهنگ وشکوهمند ”اشرف “ رادرخلق چنین واقعه غول آسای تاریخی سعد ودرشأن وشایستگی آن بنویسم وسپس درقالب یک قصه ناگفته ناب درباره آن بسیارحکایتهای تلخ وشیرین را نقل کنم . رسیدن آن روزچندان دیرنخواهد پائید .