کاظم مصطفوی - من با خیابان‌هایم

خیابانهای کودکی
از پنج شش سالگی از «خانه» فراری بودم. عاشق علتش را نمی دانم، شاید گریز از «پدر» بود. در عوض عشقی پر رنج گریبانم را گرفته بود. دل در گرو کوچه داشتم. کودک تر از آن بودم که به خیابان دل بسته شوم.
در همدان، خانه مان بر خیابان سنگ شیر بود. از داخل خانه تمام مغازه ها و خانه ها و کلانتری روبه روی خانه مان دیده می شد. پسرهای همسن و سال من سه چرخه داشتند و دخترها هم توی پیاده روها با گچ «چهارخانه»(مربع ـ چهارگوش) می کشیدند و لی لی بازی می کردند. پدر و مادرهایشان هم که «متشخص»تر از بقیه بودند خیلی دلشان می خواست «پسر آقا مدیر» با بچه هایشان بازی کند. اما پسر بدقلق و لجباز آقا مدیر به اینها توجه نداشت. دلش در کوچه پشتی خانه شان می تپید. کوچه ای سنگفرش با سنگهای قلبنه سلنبه و پر فراز و نشیب که با یک پیچ به «پای مصلا» می رسید. الان نمی دانم «مصلا» که تپه ای لخت و عریان، و تا حد زیادی غم انگیز، بود چه شده است. اما آن وقت ها پای مصلا جای «خزی»ها (با فتحه خ و تشدید ز و به معنای لاتها) بود. آنجا تعداد زیادی آلونک و خانه کوچک و بسیار محقر بود که صاحبانش همگی مردمی فقیر بودند. در هرخانه یک یا دو، یا شاید هم بیشتر، بیکار وجود داشت که اغلب صبح تا شبشان در قهوه خانه ها سپری می شد. هر از گاهی هم دعوایشان می شد و چاقوکشی می کردند. یا به زندان می رفتند یا یک نفر را می کشتند بعد خودشان اعدام می شدند. شاپور، عموی دوستم ناصر، یکی از این قبیل افراد بود. در « قلعه»(محله بدنام همدان) با یک افسر کرمانشاهی دعوایش شده بود. افسر را کاردی کرده و کشته بود. بعد خودش را اعدام کردند. عکسش که در روزنامه چاپ شد ناصر پیراهن سیاه پوشید. وقتی دیدمش بغض کرده گفت «ابی»(پدرش) قسم خورده انتقام برادرش را بگیرد. زنانشان در خانه ها می پختند و می شستند و زندگی محقرانه ای را به سر می کردند. برخی از آنها برای لباسشویی و یا کارهای خانة این و آن می رفتند. از این طریق کمک خرجی اندکی برایشان دست و پا می شد. از مجموعه این روابط تصویر مبهمی در ذهنم بود. با بچه هایشان بیش از حد اخت بودم. از بچه های لب خیابان کناره می گرفتم و با آنها بازی می کردم. همین باعث می شد که همواره توسط مادرم دعوا شوم. هرکاری می کردم که مادرم «بد» می دانست، صمیمانه، به حساب معاشرت با «خزی های پای مصلا» می گذاشت. دبستان ما  هاتف نام داشت. مقداری از خانه مان دور بود. پدرم مدیر همان مدرسه بود و به اعتبار او روی من هم حساب می شد. اما من اصلا حالی ام نبود. عصرها وقتی از مدرسه برمی گشتم، از خرابه ای باید می گذشتم. هربار که رد می شدم نیمساعتی معطل می شدم تا با سنگ بزنم لامپ تیر چراغ برق آن را بشکنم و بعد خودم بترسم و فرار کنم. همین که خانه را در چشم انداز می دیدم، آماده سازیهای اولیه را برای رفتن به کوچه شروع می کردم. اول کتم را در می آوردم و بعد شروع به باز کردن دکمه های پیرانم می کردم. نرسیده به خانه، گاهی هم از همان توی خیابان، کت و پیراهن را به داخل خانه پرتاب می کردم و به کوچه «خزی»ها می رفتم. چیزی که برای مادر «آبرودار»م قابل تحمل نبود و نزد همسایه ها خجالت می کشید که پسرش کت و پیراهنش را در خیابان درآورد. شب مصیبت بود. اول خودش و بعد پدر شروع می کردند. باید دو سرویس بازجویی پس می دادم که کجا و با کی بوده ام. پدر عادت داشت قبل از بازجویی نسق هم بگیرد. اخم و تخم تنها نبود. کتک هم بود و بعد تهدید. من هم کاری نمی توانستم بکنم. گریه ای می کردم و شب زودتر خوابم می برد، تا فردا، برنامه روز قبل را باز هم تکرار کنم. هنوز هم فرصتی بکنم با دوستان و همبازی هایم در همان کوچه «خزی»ها قراری می گذارم و انگار نه انگار که پنجاه سالی از آن ایام گذشته، به آنها فکر می کنم. به ناصر، شاپور و ابی. ابی تریاکی بود و نمی دانم بالاخره انتقام برادرش را گرفت یانه؟

 خیابانهای جوانی
به تهران که آمدیم ده دوازده ساله بودم. یک راست رفتیم خیابان سلسبیل در یک خانه اجاره ای اتراق کردیم. هرچند دل کندن از همدان و کوچه «خزی»ها سخت بود اما با آمدن به تهران برای اولین بار مفهوم خیابان در ذهنم جرقه زد.
تهران برایم تولد «خیابان» بود. خیابانی فشرده با جمعیتی انبوه. برای من، با لهجه همدانی ام، مشکل بود زود انطباق پیدا کنم. اما این شانس را داشتم که بیشتر ساکنان سلسبیل از شهرستانهای دیگر آمده بودند. آش در هم جوشی بود. یک چند دنبال بچه های همسن و سال خودم بودم. در مدرسه و کوچه و خیابان. اما رفته رفته با چیزهای دیگری هم آشنا شدم. خیابان چیزهای دیگری هم داشت.
از شمال به جنوب که می آمدی خانه ما دست چپ خیابان بود.  سینمای درجه سه ای به نام «خرم»، اندکی پائین تر خانه ما، در دست راست خیابان قرار داشت. پشت بام ما طوری بود که وقتی برای خواب می رفتیم پرده تابستانی سینما را می دیدیم. اما صدا را نمی توانستیم بشنویم. این بود که یک نفر مأموریت داشت برود فیلم را ببیند و بعد بیاید برای ما حرفها را «رله» کند. آنجا آرتیسته این را می گوید و اینجا آن را. وقتی راج کاپور به «نرگس» نزدیک می شد می فهمیدیم که الان می گوید می روم پول جمع می کنم می آیم خواستگاری از پدرت. و زمانی که «فروزان» آواز می خواند می دانستیم که از دست روزگار و عشق فردین چه می کشد. به زودی سناریو را حفظ می شدیم و دیگر خودمان به تنهایی فیلم را نه یک بار که هرچند روز که روی پرده بود می دیدیم. «یکه سوار» با نقابی که برچهره داشت و اسب کهرش جاذبه بیشتری داشت. زیرا که اصلا نیازی به حرفهایش نبود. همین که از پشت تپه ها و یا میان درختها به سرعت پیدایش می شد شروع به دست زدن می کردیم و راست و دروغ یک چیزی برای خودمان بلغور می کردیم.
بالاتر از سینما خرم، سینما کارون بود. سینمایی آبرومندتر با بلیطی گرانتر. ما هرطور شده پول بلیط را گیر می آوردیم. و یواش یواش با سینما المپیا در نبش خیابان آذربایجان و سلسبیل آشنا شدیم.
تابستانها حوض خانه ها پر آب می شد و ما باید همان جا شنا و آب بازی می کردیم. بگویی نگویی چشم و گوشمان هم باز شده بود و چیزهای دیگری را هم می فهمیدیم.
به زودی از سلسبیل به جیحون اسباب کشی کردیم. این جا دیگر خانه خودمان بود. یعنی خانه مادر بزرگ را در همدان فروخته بودیم و این جا در خیابان جیحون خانه ای خریدیم. این خیابان با سلسبیل خیلی فرق داشت. هنوز اسفالت نشده بود. ما در سمت راست خیابان خانه داشتیم. طرف ما اصلا آب لوله کشی هم نداشت. یکی از کارهایمان این بود که برویم دم درخانه های آن طرف خیابان ظرفهای آبمان را پر کنیم و برای مادرمان بیاوریم. آب «آب انبار »برای ظرف شویی بود و کارهای دیگر. هر از گاهی هم میرابی می آمد و نوبتمان را می گفت. آن شب پدر زودتر به خانه می آمد و شب تا صبح بیدار بود تا آب انبار را پر کند.
من بزرگتر شده بودم و دیگر حریفم نمی شدند. یک چند به بهانه فوتبال به زمین زاویه می رفتم و یک چند به زمین «وسپا». «نبی چاخان» آموزشمان می داد. تا آنجا هم که می توانست برایمان خالی می بست. هر از گاهی یک جفت کفش فوتبال می آورد و می گفت این کفشها مال «جدیکار» است. تمام پولمان را می دادیم که با کفش جدیکار فوتبال بازی کنیم. فکر می کردیم هرکی با کفشهای جدیکار بازی کند بالاخره یک روز کاپیتان تیم ملی می شود. احترام نبی چاخان را داشتیم و به او آقا نبی می گفتیم. یک روز ضمن حرف می زدن با او یادم رفت و بی اختیار به او گفتم «می دانی نبی چاخان!» بعد دیدم خیلی بد شد. برای این که ماستمالی کنم «خان» را یکی دو بار دیگر تکرار کردم. شد «نبی چاخان خان» خودش هم فهمید ولی به رویم نیاورد. و من برای جبران اشتباهم نیمساعتی به داستان شمشیر حضرت عباس که دست به دست به پدر او رسیده و الان در صندوق مادرش هست گوش کردم. 
هرچه دایره ارتباطاتم گسترش می یافت تشنه تر می شدم. دیگر سر خیابان می ایستادم. به عبور تاکسی ها و تاکسی بارها خیره می شدم. به مغازه در و پنجره سازی سر کوچه مان که مال بهایی ها بود. یک دفعه بین جوانها دعوا شد و بهایی ها را بد جوری کتک زدند. من نمی دانستم چرا ولی بدم هم نیامد. بعد که تنها شدم دلم برایشان سوخت و خجالت کشیدم.. مادرم معلم بود و پدرم کارمند. آن طرف خیابانی ها وضعشان بهتر از ما و کارمندهای رده بالاتری بودند. پدرم به جد معتقد بود که حقش را خورده اند. و الّا باید یک خانه در آن طرف خیابان می داشت. وقتی از این حرفها به ما می زد من توی دلم می خندیدم که ای بابا خانة این طرف خیابان هم مال تو نیست، حالا آن طرف خیابان خانه می خواهی؟
به دبیرستان که رفتم دیگر حسابی پایم باز شد به خیابانهای دیگر. کارون، قصرالدشت، خوش و سلسبیل موازی خیابان ما بود. دامپزشکی و هاشمی و سپه و مرتضوی افقی بودند و خیابانهای ما را قطع می کردند. هرکدامشان یک طوری بود. «چهار راه گلی»ها ترک بودند و مردهایشان اغلب گروهبان و استوار ارتش. همیشه از انبوه جمعیت آنجا فرار می کردم. بالاتر که می آمدی هاشمی بود. مقداری خلوت تر بود وخوبی اش این بود که همه شان ارتشی نبودند. آدمهایشان مختلف بود. سر چهارراه جیحون هاشمی دکه روزنامه فروشی حمید فنایی بود. جوانی به غایت ورزیده و از تعلیم دیدگان رضا بیک ایمانوردی. کشتی کچ بلد بود و هر از گاهی سر و کله اش توی فیلمی پیدا می شد. کتک مفصلی از بیک ایمانوردی می خورد و دلش خوش بود که هنرپیشه شده است. جمعه ها بلیط می فروخت و مسابقه راه می انداخت. روی دوشش شنل می انداخت و صورتش را با پارچه سیاه می پوشاند و با آصف، کشتی می گرفت. آصف بیشتر از 18سال نداشت. اما برای این که در دعواها و مسابقه ها نزنند دندانش را بشکنند رفته بود تمام دندانهایش را کشیده بود. از او خوشم نمی آمد. بیشتر ژست می گرفت. یک بار با یک دست فروش دعوایش شد. عربده ای کشید، با سرعت دندان مصنوعی اش را بیرون کشید و همان توی خیابان، درست مثل تشک کشتی، با جفت پا رفت توی سینه طرف. با این که کشته مردة جفت پا بودم اصلا خوشم نیامد. ولی با حمید فنایی رفیق شدم. لهجة غلیظ ترکی داشت. یواشکی گفت می خواهد برای مجله جوانان نامه بنویسد و عکسش را بدهد ولی بلد نیست. فهمیدم سواد ندارد. گرفتم برایش نامه را نوشتم. در مجله که چاپ شد دیگر همیشه «حمید آقا» صدایم می کرد. مجله هایش را می داد بدون پول ببرم بخوانم و برگردانم.
سیکل اول دبیرستان رفتم دبیرستان بابک، کنار دبیرستان اسدآبادی، در میدان رشدیه اسم نویسی کردم. خیابانها و میدانهای جدیدی برایم کشف شد. یکی از آنها میدان رشدیه بود. برخلاف تمام میدانهای دیگر دایره ای نبود. چند ضلعی بود و سینما اسکار هم در سمت مدرسه ما قرار داشت. فیلمهای دست اول می آورد. اوائل گوشی دستم نیامده بود. رفتم به کسی که دم در بلیطها را کنترل و پاره می کرد گفتم: روز جمعه دو تا فیلم نشان می دهید؟ او هم نه گذاشت و نه برداشت چنان توپ و تشری برایم آمد، که انگار مال پدرش را خورده بودم. راهم را کشیدم و رفتم و تا مدتی از خجالت رویم نمی شد از دم در سینما رد شوم. فهمیدم باید حواسم را جمع کنم. میدان رشدیه با خیابان جیحون فرق دارد. سینما اسکار هم، با سینما خرم هم فرق داشت. بعد از ظهرها در بازگشت از مدرسه از راههای مختلفی به خانه بر می گشتم. می خواستم همه جا را یاد بگیرم. دیدم نواب وقتی «چهل متری» است زمین تا آسمان با نواب پایین فرق دارد. آذربایجان هم خیابان خوب و یکدستی بود. از یک طرف به خیابان شاهرضا(بعدا شد انقلاب) وصل می شد و از طرف دیگر به رشدیه وصل بود. راه من مقداری دور می شد. ولی برای تنوع بد نبود و از خیابانهای دیگری عبور می کردم. خوش شمالی و سلسبیل شمالی واقعا با قسمت دیگر خودشان فرق داشتند. دوست داشتم از آذربایجان تا قصرالدشت توی آذربایجان بروم و بعد از قصرالدشت سرازیر شوم به طرف دامپزشکی. از آن جا بیفتم توی دامپزشکی و یک راست به خانه می رسیدم. خیابان خوش یک بیمارستان داشت به اسم لولاگر. نمی دانم چرا از آن منظقه همیشه دلم می گرفت. هیچ وقت به عمد از آن عبور نکردم. در عوض از قصرالدشت خوشم می آمد. کوچه به کوچه اش را می شناختم. اسمشان را از حفظ بودم. مغازه هایش را هم دوست داشتم ولی از سینمایش که به تازگی باز شده و اسمش «امپریال» بود خوشم نمی آمد. دیگر زمانه عوض شده بود. امپریال مثل سینما خرم، که دیگر به او «خرم گدا» می گفتیم، بود. من دیگر پایم به سینماهای میدان 24اسفند(انقلاب) باز شده بود. جمعه ها بعد از ظهر هم به سینما نیاگارا یا شهرفرنگ و بعدها رادیوسیتی می رفتم.
یک روز با دوستم موتور گازی کرایه کردیم و از خیابان پهلوی (مصدق بعد و ولی عصر فعلی) رفتیم شمیران. به قدری صفا کردم که هنوز مزه لذتش زیر زبانم است. در برگشت محو تماشای درختان بودم و در سرازیری خیابان مصدق گاز می دادم. انگار در هپروت، یک سفر فضایی دارم. در واقع داشتم پرواز می کردم. اما افسوس که یک اتوبوس در جلویم ترمز کرد. من هم بی محابا زدم روی ترمز و یک دفعه موتور پیچ خورد و من با موتور به هوا برخاستیم. با سر و پیشانی به زمین خوردم و بعد از مقداری روی زمین کشیده شدن افتادم کنار خیابان. کت و شلوارم پاره شده بود. ساعت مارک «گالو»یم که مادرم به تازگی برایم خرید بود و خودم هم خیلی دوستش داشتم گم شد، و هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. حالا مانده بودیم که به مادرم چه بگویم؟ عقلمان ریختیم روی هم و آمدم گفتم در خیابان قصرالدشت داشتم می آمدم این طرف خیابان یک موتوری به من زد و من را پرت کرد و در رفت. همین را گفتم. مادرم باورش نشد. هی سوال پیچم کرد و من مجبور شدم به دروغم شاخ و برگ بدهم. آخرش گفت اصلا بیا به خودم نشان بده کجا بوده؟ برداشتم بردمش روبه روی سینمای امپریال. کشکی گفتم من از این طرف آمده ام و موتور از آن طرف و .... گفت صبر کن! رفت یک طلا فروشی همان جا بود که آشنایش بود. از او پرسید دیروز شاهد چنین چیزی بوده؟ طرف گفت نه. بعد ساعت دقیق را از من پرسید. من هم الکی یک چیزی گفتم. طرف خیلی تعجب می کرد. آخر درست همان ساعت او دم در مغازه اش داشته به آن طرف نگاه می کرده. دلم می خواست خرخره طرف را بجوم. ولی از رو نرفتم. گفتم نمی دانم من همین جا خوردم زمین. مادرم باورش نشد. ولی چاره ای هم نداشت. قضیه گذشت و من تا چند ماه قسط صدتومان تعمیر موتور را می دادم.

خیابانهای سیاست
یواش یواش که بزرگتر شدم مقداری کله ام بوی قرمه سبزی گرفت. در بیست و یکم فروردین44 رضا شمس آبادی در کاخ نیاوران با مسلسل به شاه حمله کرد. نتوانست او را بکشد اما دو استوار گارد به نام های لشگری و بابائیان کشته شدند. اهل خیابان ما بودند. اسم خیابان جیحون عوض شد به لشگری و خیابان شاهرخ به بابائیان. به قدری از تابلوی جدید چسبیده به آن بدم می آمد که اصلا نگاهش نمی کردم. یادم هم نمی آید حتی یک بار به رسمیت شناخته باشمش. تنها من هم نبودم. به یاد ندارم کسی نگوید «جیحون». همه با این نام زندگی می کردند. تابلوی «لشگری» را هم زده بودند روی دیوار شرکت پپسی کولا و شرکت فیروز که مال ثابت پاسال بهایی بود. دیگر بدتر. می رفتم از پشت شیشه بزرگ ویترین به پر شدن شیشه ها خیره می شدم و دلم می خواست که بزنم شیشه به آن بزرگی را بشکنم. چند صدمتر آن طرف خیابان، به چشم و هم چشمی بهایی ها، مسجد بزرگی راه انداخته بودند به نام صاحب الزمان. هر پانزده شعبان چه طاق نصرتی زده می شد! از خیابان شاهرضا گرفته تا خیابان جیحون غرق طاق نصرت می شد و چراغانی. از لج بهایی ها چه خرجی می کردند! تازه روز 15شعبان شیر کاکائو و زبان هم می دادند. آخوند صدربلاغی، از نزدیکان آیت الله شریعتمداری، سخنرانی می کرد که آدم با سوادی بود. ولی مسجد در واقع مال آیت الله خوانساری و پسرش بود که ساواکی بود.
یک روز نم بارانی گرفت و تنهایی زیر باران ماندم. آن جا بود که یاد شعر «باز باران با ترانه ، می خورد بر بام خانه» از گلچین گیلانی افتادم. چندی پیش خوانده بودمش. بی اختیار چند بیتش را زمزمه کردم و بعد بی آن که بدانم یا بخواهم، فرشته خانم الهام، آهسته آهسته، بر من نازل شد. اولین شعرم را نوشتم. لحظةطلایی، یا شاید رنگ دیگر، تولد یک شاعر را هنوز بعد از این همه سال به یاد دارم. شاعرک بینوا احساس می کرد صاحب تمام خیابانها است و بی آن که دلواپس دیر رفتن به خانه باشد دلش می خواست باران همچنان ببارد. شب آمدم همان شعر را برای امیر رفیقم خواندم. نگفتم خودم آن را گفته ام. او هم فهمید کار من است ولی به رویم نیاورد...

خیابانهای زندان و پس از زندان
زندان که رفتم یک چند «خیابان» را فراموش کردم. غرق چیزهای دیگر شدم. این بار باید از کسان دیگری آموزش می دیدم که تازه به دستشان آورده بودم. از این جا به بعد ارتباط من با خیابان قطع شد. دیگر گاهی خوابش را می دیدم ولی به زودی آن هم فراموش شد. در زندان به قدری کم خواب می دیدم که اصلا یادم نمی آید. طوری بود که گویی اصلا زندان جای خواب نبود. هر از گاهی سعی می کردم ردیف خیابانها را به یاد بیاورم. آهسته آهسته فراموش می شدند. متأسف نبودم. سرم به چیزهای دیگری بند بود. ذهنیتم، و به تبع آن عواطفم طوری عوض شده بود که زیاد به بیرون از زندان فکر نمی کردم. با این که 5سال محکوم بودم ولی برای خودم بریده بودم که تا ابد در زندان خواهم بود. همیشه هم گفته ام یکی از تلخ ترین روزهای زندگی ام روزی بود که در اوین صدایم کردند و گفتند مثلا آزاد هستم. باید با بچه ها خدا حافظی می کردم. از مثلا آزادی خودم احساس یک شرم عمیق داشتم. چگونه می شد آنها را در زندان گذاشت و خود به بیرون رفت؟ لباسهایم را توی یک دستمال پیچیده بودم. کفشی نداشتم و با دمپایی زندان آوردند دم پارک ونک پیاده ام کردند. مقداری پول همراهم بود. سوار یک تاکسی شدم و میدان کندی(توحید الان) پیاده شدم. از آن جا هم با یک تاکسی دیگر به سه راه شهرآرا رفتم. از آن جا تا خانه مان چندان راهی نبود. در همین مدت با ولع به خیابانها نگاه می کردم. چشمم مثل این که از تاریکی در آمده باشد، می زد. بعد در کمال تعجب دیدم که اصلا احساسی نسبت به خیابانها ندارم. بیگانة بیگانه بودم. دیگر مال آن پیاده روها نبودم. روزهای بعد یواشکی رفتم از خانه و محله قبلی مان در خیابان جیحون دیدن کردم. به غیر از مواردی همه چیز سر جای خودش بود. در هراس از این که توسط همسایه های قدیمی شناخته شوم فرار کردم. ولی راستش دیدم نه تنها خیابان که حتی آدمها و روابطی که اینقدر به آنها علاقه داشتم اصلا برایم جاذبه گذشته را ندارند. خیابان با مفهوم گذشته اش برایم مرده بود.
یک شب روی پشت بام خوابیده بودم و به زندان و بچه ها فکر می کردم. دلم به شدت گرفته بود. یواشکی اشکی هم ریختم؛ و در یک لحظه یاد جزوه ریزنویس شده ای افتادم که در زندان خوانده بودم. «چریک شهری»  نوشتة ماریگلا! انگار دنیا را به من دادند. مفهوم جدید خیابان برایم کشف شد. خیابان خانة چریک است. پناهگاه چریک است. تازه ارتباطم با سعید شهابی(محمدعلی توحیدی) وصل شده بود. او چریک مسلح مجاهدی بود و من آینده نزدیک خودم را مثل او می دیدم. با کلتی به کمر و سیانوری در زیر زبان، تا به قرارهای مختلف بروم و در کمتر از شش ماه در درگیری با ساواکیها کشته شوم. از طریق شهید احمد شادبختی و جلیل دزفولی به جمع محدود آنها که باقی مانده مجاهدین بعد از ضربه اپورتونیستی سال54 بودند وصل شدم. در تدارک مخفی شدن بودیم. قیام ضد سلطنتی هم داشت شعله می گرفت. از فردای آن شب یک طور دیگری به خیابانها و حتی آدمها نگاه کردم. خیابانی خوب بود که اصلی نباشد. در رو داشته باشد. زیاد خلوت نباشد که توی چشم بزنیم. زیاد هم شلوغ نباشد که نشود فرار کرد. نباید از آن به صورت ثابت تردد کرد. نباید در آن متوقف شد. یک روز برای وصل قراری با سعید شهابی محل قرار را گذاشتم میدان ژاله. سعید به شدت عصبانی شد. گفت این جا قتلگاه است. هر نیمساعت یک گشت ساواک رد می شد. به رضا منانی که تازه ازدواج کرده بود گفتیم، رفت در روبه روی برق آلستوم یک خانه گرفت. محل ثابت نشستهایمان شد آن جا. با علیرضا معدنچی و رضا یک تیم بودیم. سر تیم من بودم و رابط با سعید شهابی اینها. یک روز یک رولور آمریکایی را آوردم در خانه و به علیرضا و رضا نشان دادم. نمی دانم چی شد که دستمان خورد و ضامنش رفت بالا و گیر کرد. هرسه از ترس داشتیم سکته می کردیم. نکند الان ضامن در برود و صدای گلوله خانه را بسوزاند. بد چیزهایی لو می رفت. علاوه بر خودمان که ناخواسته باید مخفی می شدیم ارتباطات زندان لو می رفت. بچه های دیگر می سوختند. تمام بدنم می لرزید. علی هم رنگ به چهره نداشت. به علی گفتم ماشین ژیان فکسنی اش را آورد دم در خانه و با رولور پریدم تویش و گفتم برود اتوبان ونک. گفتم هراتفاقی می خواهد بیفتد آن جا باشد که خانه نسوزد. غافل از این که در جایی رفته بودیم که اگر قرار بود اتفاقی بیفتد در رویی نداشت. هنوز چریک نشده بودیم و از این گافها هر روز می دادیم. در یک فرصت طلایی که از پشت مان ماشینی نمی آمد به علی گفتم کنار جاده ایستاد. در را باز کردم و لوله رولور را روبه بیرون گرفتم و ضامن را آهسته رها کردم. در همان یکی دو ثانیه، ده بار مردم و زنده شدم. ضامن آهسته سرجایش قرار گرفت و من خیس عرق، در حالی که دست و پایم مور مور می شد، نفسی کشیدم و به علی لبخند زدم. انگار بزرگترین عملیات چریکی را انجام داده بودیم. شب واقعا احساس چریک شدن داشتم. باید از فرصت علنی بودن استفاده می کردم. یعنی در دوران مخفی فرصتی برای یادگیری رانندگی نیست. باید یاد بگیرم در خیابانهای تهران با ماشین تردد کنم. به قدری انگیزه داشتم و حواسم به آموزشهای مربی ام جمع بود که در جلسه دوم و سوم ماشین را داد دست خودم. در همان آزمایش اول هم قبول شدم و تصدیق گرفتم. مادر بزرگم به شادی آزادی از زندان پولی داد و یک پیکان دست دوم خریدم. بهترین موقعیت پیش آمد تا به خیابانها روی بیاورم. گفتم آدم تا نرود مسافرکشی نکند و از این خیابان به آن خیابان نرود راننده نمی شود. کارم شد مسافرکشی. شب و روز انواع مسافرها را سوار می کردم و عجیب خوشحال بودم که توانسته ام فلان جا سبقت بگیرم. فلان جا ویراژ بدهم و فلان جا به دور از چشم پلیس راهنمایی در بروم. حالا دیگر خیابان واقعا برایم خانه چریک بود. مقداری که دست فرمانم خوب شد دیگر حسابی یک راننده بودم و فکر می کردم یک قدم به چریک شدن نزدیک تر شده ام. خیابان حلقه وصل من برای تحقق رؤیای چریکی شده بود. حوادث بعدی حسرت چریک شدن را به دلم گذاشت.

خیابانهای عاشورا
روزهای تاسوعا و عاشورای سال57 برای من مفهوم جدیدی از خیابان خلق شد. تا آن موقع ما، که مرتبط با بچه های مخفی سازمان از یک سو و بچه های زندان از طرف دیگر بودیم اجازه نداشتیم در تظاهرات مردم شرکت کنیم. حسرتش در دلمان بود و از روی درد و با بغض تحمل می کردیم. هرروز بر دامنه تظاهرات و تعداد شرکت کنندگان افزوده می شد و ما همیشه بعد از اتمام آنها خبرها را از این و آن می شنیدیم. تا این که پدر طالقانی اعلام کرد در روز تاسوعا و عاشورا از پیچ شمیران، که نزدیک خانه اش بود، به سمت میدان آزادی راهپیمایی خواهد داشت. پیشاپیش معلوم بود که اوجی برای تمام آن چه که بوده خواهد بود. بعد از بحث و صحبت، به بچه های آزاد شدة زندان اجازه داده شد که در تظاهرات شرکت کنند. زیرا که شرکت نکردن مان بدتر شک برانگیز بود و مساله امنیتی ایجاد می کرد. برای اولین بار و با مقداری ترس و لرز به خیابان آمدیم. قرارهایمان در نقاط مختلف بود اما اغلب بچه ها به پیچ شمیران رفتند. من به میان جمعیت رفتم. هنوز با جمعیت و قوانین حرکت در جمع اخت نبودم. دائم کنار دستی ام را چک می کردم که طرف ساواکی نباشد. چندین بار جایم را میان جمعیت عوض کردم. و بالاخره شروع به شعار دادن کردم. گرم که شدیم یادم رفت اصلا ساواکی هم وجود دارد. سعی کردم شعارها را سمت و سو بدهم. شعارهایی که آن موقع می دادیم سمت و سوی مبارزه مسلحانه و آزادی زندانیان سیاسی و نهایتا «مرگ بر شاه» داشت. اما هر بار که خواستیم تکانی بخوریم، نگذاشتند. به زودی فهمیدم که شعارها از جای دیگری تنظیم شده است. با چند تا از بچه ها جمع شدیم و خودمان شعار دادیم. یک دفعه هیس هیس یک مشت حاجی بازاری یا عده ای رهبران پیر و پاتال که به شدت از شعارهای ما می ترسیدند بلند شد که «شعار از جلو می آد»! یعنی ما خفه! اما جلو کی بودند؟ همان «رهبران»ی که مثل چی از شاه می ترسیدند و اصلا آمده بودند تا نامشان را در تظاهرات به ثبت برسانند تا نرخشان برای چانه زنی با شاه بالا برود. حالت پرنده ای را داشتیم که در آرزوی پرواز، خودش را به در و دیوار قفس می زند. خیابان، خیابانی که نشود در آن شعار مرگ بر شاه داد، خیابان نبود. قفس بود. و هردرخت پیاده رویش، میله ای آهنی. عصر که بر گشتیم همه، چه آنها که با ما بودند و چه آنها که در جاهای دیگر بودند با غروری زخمی و شکست خورده برگشتیم. من به واقع احساس می کردم رو دست خورده ام و به تمام آرزوهایم خیانت شده است. همان شب تصمیم را گرفتیم. با بچه هایی که در سالهای بعد اغلبشان توسط خمینی اعدام شدند تا صبح چشم نبستیم و آرم سازمان و پرچم مخصوص و شعارهای مخصوص برروی پارچه های بزرگ نوشتیم و صبح اول وقت، یعنی در روز عاشورا، همگی زیر پل حافظ جمع شدیم. یکی دو مینی بوس هم گیر آورده بودیم که می خواستیم وسط جمعیت راه بیندازیم. یادش به خیر، برادر شهیدم اصغر محکمی با آن هیکل تنومندش بیش از دهها پلاکارد را خودش درست کرد. اما عجیب تر این بود که من به خوبی می دانستم ما به صفت سازمان مجاهدین در آن شرایط توان آن همه خبر رسانی و سازماندهی را نداشتیم. من با عینکی چریکی، و لاجرم محدود، به مسائل نگاه می کردم. اصلا باورم نمی شد که وقتی موج قیام راه بیفتد، که افتاده بود، و تور اختناق پاره شود، که شده بود، قوانین دیگری عمل می کند. برای همین در ناباوری مطلق متحیر این بودم که در این فاصله اندک کی و چگونه این همه خبر به بچه های زندان و دوستان و هواداران سازمان رسیده که همه در یک نقطه مشخص جمع شده اند. آن چنان که گویی که از مدتها قبل برنامه ریزی شده است. به هرحال روحیه تشکیلاتی هواداران سازمان، که اغلب بچه های زندان بودند، برایم تکان دهنده بود. انگار که باز هم در زندان و در همان روابط و مناسبات تشکیلاتی هستیم. نظم و اطاعت تشکیلاتی به صورتی چشمگیر دیده می شد. بدون این که کسی به کسی گفته باشد همه سلسله مراتب را می دانستند و رعایت می کردند. آن روز اولین آزمایش «تشکیلات» ما در «خیابان» بود. تجربه ای موفق که ماههای بعد ابعاد نجومی دیگری گرفت. اضافه بر اینها آن روز واقعا برای ما عاشورا بود. یعنی می خواستیم شکست تاسوعا را جبران کنیم. با دلی خونین و شکسته به میدان آمدیم و عزم کرده بودیم در عاشورا به هرقیمت شده جو را بشکنیم و شعارها را در اختیار بگیریم. همین کار را هم کردیم. همین که جمعیت از پیچ شمیران حرکت کرد، رهبران دیروزی را جلو صفشان دیدیم. ما هم از زیر پل حافظ پیچیدیم جلویشان. تا آمدند به خود بجنبند گفتیم «شعار از جلو می آد!» یعنی همان کلکی که دیروز خورده بودیم را به خودشان بازگرداندیم. در کمتر از دو دقیقه، هنوز به کمرکش پل نرسیده بودیم که یکی شعار «مرگ برشاه» را سر داد. در یک لحظة تاریخی شعار چنان فراگیر شد که همة صداهای دیگر محو گردید. پل با همه عظمتش زیر پایمان می لرزید و من در کمال ناباوری به چشم دیدم تمام جمعیتی که در چشم انداز بود «مرگ برشاه» را تکرار می کنند. و بعدها خواندم تنها خیابان آزادی نبود که این چنین شد. تهران با تمام خیابانهایش غرق شعار اصلی خود را پیدا کردند. «مرگ برشاه» شعار اصلی قیام بود. خود شاه هم با هلی کوپتر این صحنه را دیده بود. از کمرکش پل به عقب و جلو نگاه کردم. در خیابان جای سوزن انداختن نبود و همه یک شعار می دادند. انتقام شکست دیروز را گرفته بودیم. از شوق می گریستم. ولی جای گریه هم نبود. حوادث بعدی، دیگر نه دست ما بود و نه هیچ کس دیگر. در همین روز بود که توانستیم تعداد زیادی آرم سازمان مجاهدین را به میان توده های مردم ببریم. فالانژها، به خصوص راستهای زندان مانند محمد کچویی اینها، هم بیکار نبودند. به آرمهای سازمان و عکس شهیدان حمله کردند و بسیاری را پاره کردند. محمد کچویی(که چند ماه بعد معاون لاجوردی در اوین شد) شخصا عکس مهدی رضایی را پاره کرد و الحق که بچه ها هم به صورتی ناموسی از آن آرم دفاع کردند. شرحش داستانی مفصل دارد که بگذریم. ولی در عاشورا من برای اولین بار با مفهوم قیام و خیابان و رابطه این دو آشنا شدم. چیزی که روزهای دیگر دستم را پر کرده بود و دیگر به قیام به عنوان رقیب مبارزه مسلحانه نگاه نمی کردم.

وقتی از تو محرومم
حتی خانه ام مغاره ای است از دو سو بن بست.
وقتی تو را ندارم
همة سقفها در ریزش مدام موذیانه شان مشکوکند.
راهی نیست
جز آن که کوه را بشکافیم
تا به خیابانی در آسمان رسیم.

خیابانهای پیروزی
چندی بعدانقلاب پیروز شده بود. دیگر نیازی نبود که چریک باشیم. اما خانه های تیمی و مخفی مان سر جای خودش بود. با ضوابطی بسیار رقیق تر شده خانه ای می گرفتیم و ماشینمان را در منطقه دیگری پارک می کردیم و به خانه می آمدیم. خانه تیمی من در اول خیابان قصرالدشت آذربایجان بود. با چند نفر دیگر که هی دست به دست هم شد. تا 30خرداد هم آن را داشتیم. آخرش هم لو نرفت. هروقت که از خیابان قصرالدشت رد می شدم یاد سالهای قبل می افتادم. دلم قرص بود که منطقه را می شناسم. ماشینم را در جیحون روبه روی شرکت فیروز پارک می کردم و بعد از 5دقیقه پیاده روی به خانه می رسیدم. توی خیابان جیحون میلیشیاهای سازمان دکه داشتند. فالانژها هم گاهی به آنها حمله می کردند و بساطشان را به هم می زدند. ضابطه بود که ما به هیچ وجه دخالت نکنیم و اصلا در بساطهای علنی دیده نشویم. یک روز دمدمای غروب دیدم جمیعتی دور بساط گرد آمده. طاقت نیاوردم و رفتم جلو. لحظاتی بعد از حمله فالانژها به دکه بود. کتابها به هم ریخته بود. فالانژها فرار کرده بودند. یک دختر جوان بساط را دوباره به راه انداخته و با سری افراشته ایستاده بود. به او نگاه کردم. تمام صورتش را چنگ کشیده بودند. خون از برخی نقاط گردنش بیرون زده بود. اما او ایستاده بود. اصلا حرفی نمی زد. بحث بین جمعیت درگرفته بود. خیابان خانه بحث آزاد شده بود. هرکس چیزی می گفت. اغلب حمایت می کردند و به حمله کنندگان فحش می دادند. یک دختر و پسر جوان شروع به بحث کردند و گفتند مجاهدین باید نظرشان را راجع به امام بگویند. فهمیدم توده ای یا اکثریتی هستند. گفتم شما کی هستید؟ اول بگویید نظرتان راجع به این کتابها و روزنامه های پاره پاره شده چیست؟ طرف با پررویی گفت شما نظرتان درباره امام چیست؟ گفتم من طرفدار مجاهدین هستم شما چی؟ گفت من طرفدار امام هستم. گفتم این نشد طرفدار کدام گروه سیاسی هستی؟ گفت چه فرقی می کند؟ گفتم نمی دانم شاید شما ساواکی باشید! مخصوصا این را گفتم تا جزش در بیاید. طرف مثل ترقه رفت به آسمان. گفتم پس اگر ساواکی نیستی توده ای هستی! یا اکثریتی! طرف دست و پایش را حسابی گم کرد و من دیگر مهلت ندادم و فحش را کشیدم به جان خودشان و حزب و سازمان شان. جو حسابی برگشت و آنها گریختند. خواهر میلیشیا با حق شناسی به من نگاه کرد. راهم را کشیدم و رفتم. دلواپس از نقض یک ضابطه و خوشحال از این که بالاخره یک کاری کرده ام. چند ماه بعد، وقتی که مبارزه مسلحانه با رژیم شروع شد به خانه تیمی «سید» رفتم. همان خواهر میلیشیا آنجا بود. در اولین برخورد من را شناخت و پرسید او را به خاطر می آورم. همه چیز یادم بود. نامش فاطمه ابوالحسنی بود. چند ماه بعد در 12اردیبهشت61 طی یک درگیری مسلحانه شهید شد.
خیابان بعد از 30خرداد1360 معنای دیگری یافت. روزهای بی خانمانی، سرگردانی، گم شدن و قطع شدنها، و ریختن گله وار پاسدارها و گشتی ها در خیابانها معنای دیگری به من می داد. درگیریها و تیر و تیرکشیها و بخصوص روزهایی که به 5مهر معروف است. با هرخیابان حرف می زدم. مسئول بخش اجتماعی شرق تهران بودم. انجمن های برادران ضربه خورده و قطع شده بودند و خواهران به ما وصل بودند. از طریق آنها یکی یکی برادران قطع شده را پیدا می کردیم. چه روزهایی، چه روزهایی... مسئول «انجمن رسالت خواهران»، خواهرم وحیده پیرایش بود. خواهری که به متانت و بردباری شناخته شده بود و با همین ویژگیها هم به شهادت رسید. هربار که می دیدمش برنامه فردا را می گفتم. یک روز در بهار و یک روز در طالقانی برنامه داشتیم. ولی بیشتر توی مصدق بودیم. شب گزارشها را می آورد. یک روز گفت خواهری به زمین کوکتل زده و گر گرفته به لباسش، و خودش هم شعله ور شده است. گویا در آن منطقه تعدادی ارمنی زندگی می کردند. یک ارمنی خواهر نیمه سوخته ام را سوار می کند و از معرکه به در می برد. کجا؟ معلوم نیست. عهد کرده ام هرزمان به ایران برگشتم بروم از اهالی رد آنها را بگیرم.

خیابان!
گوشه‌ای می‌خواهم برای این که بگریم
دلتنگیهای من بزرگتر است؟
یا تو که هزار آسمان سربی را برسر داری!

از آن به بعد هرچه که از خیابان به یاد دارم راهبند و قرق است و پاسدار و گشتی، و درگیری و تیراندازی و جنگ و گریزهای چریکی. وقتی مسلح و آماده درگیری از خیابانها عبور می کردم و شاهد انبوه پاسداران بودم احساس می کردم خیابان قهرمانی است به غل و زنجیر کشیده شده و اسیر. با تنی مجروح و خونریز. و پاسداران بیشتر از ما، از آن می ترسند. بعدها بیشتر فهمیدم که خیابان معیار است. در نبرد آزادی و دیکتاتوری برنده کسی است که خیابان را فتح کند. از آن عقب ننشیند. و هیچ دیکتاتوری پیروز نخواهد شد جز آن که خیابان را از چنگ مردم و سازمانهای مبارز در بیاورد. خیابان مثل یک قله است در جنگ رویارو. برنده کسی است که ارتفاع را بگیرد. قله را فتح کند. خیابان قله است. نباید از دست دادش. به هرقیمت باید حفظش کرد. ولو آن که مجبور باشیم برای مدتی عقب نشینی کنیم. بالاخره این خیابان است که راه ما را به قصرها و زندانها باز می کنند.

خیابانهای تبعید
بعد از خروج از ایران یاد خیابانها از حافظه‌ام زدوده نشد. نزدیک به سی سال است که دور از سلسلبیل و جیحون و شهرآرا هستم. ولی با هیچ خیابانی در هیچ شهری چفت و اخت نشده ام. در خواب هنوز خیابانهای تهران را می بینم. کسی گفته است آخرین چیزی که یک تبعیدی از دست می دهد لهجه اش است. من فکر می کنم آخرین چیز یاد خیابانهای وطن است. به طور خاص سالهای اول تبعید خیابانهای کشورهای اروپایی اذیتم می کردند. ما البته زیاد در متن شهرها نبودیم. در حاشیه ای بودیم که بیشتر خیابانهایش، جاده های سر سبز و تا حدی پیچاپچ و روستایی داشت. ولی من از اینها هم بدم می آمد. به طعنه و شوخی می گفتم یک دنیایی خراب شده تا این خیابانها این طور اسفالت شده اند. درختهایش هم، با همه علاقه ای که به «درخت» داشتم، نمی توانستند فریبم دهند. همیشه فکر می کردم از رژیم آخوندی شکست نخورده ام. زیرا که هنوز در خیابانهای وطن حضور دارم. به رغم آن همه گشت و پاسدار و لباس شخصی من در خیابانها حضور داشتم. آنها نتوانسته بودند مرا بترسانند. آنها نتوانسته بودند مرا از نفس کشیدن در خیابانهای وطنم محروم کنند. شبها به خیابانگردی می پردازم. با کودکان و مردمانش این طرف و آن طرف می روم. با مغازه دارانش چک و چانه می زنم. حتی وقتی برای اولین بار به عراق رفتم و در خیابانهای بغداد قدم زدم باز هم دلم آرام نمی گرفت. البته خیلی فرق داشتند. ولی با وجود این جای خیابانهای وطن را نمی گرفتند. طی سالیانی که در عراق بودیم همه اش در این فکر بودم که یک کاری، خارج از قرارگاه، بگیرم و سری به خیابانها بزنم. مقداری دلم آرام می شد. ولی باز هم نمی توانستم جیحون و سلسبیل را فراموش کنم. مگر می شود خیابان انقلاب را از یاد برد؟ خیابان جلو دانشگاه را هزار بار در هزار شب و روز طی کرده ام و هربار یک چیزی یادم آمده است.
گذر سالها بالاخره کار خودش را کرد. سالها گذشت و مبارزه به درازا کشید. گاهی دلم لرزید که رژیم مردم را ترسانده است. گاهی تحلیل کردم که به خاطر خیانت آخوندها مردم از سیاست زده شده اند. گاهی به دانشگاه بدبین شدم که از بس سهمیه بورسیه ای تویش ریخته اند دیگر رنگ و بوی دانشگاه به عنوان سنگر آزادی را ندارد. و گاه به آدمها و روابط و مناسبات بدبین شده بودم. و تجلی همة اینها را در خیابانها می دیدم. چه شده است؟ چه نفرینی بر ما نازل شده است؟

خیابانهای آسمانی
از همین نقطه به خیابان های «اشرف» دل بستم. مخصوصا خیابانهای پرت و کم رفت و آمدش. می رفتم قدمی می زدم و سیگاری می کشیدم. و عجیب پر بار بودند. چه شعرها که در همین خیابانهای جوان، یا هنوز خیابان نشده، نوشتم! در یک لحظه، بعد از مدتها، به این دریافت رسیدم که اشرف جایی است که آسمانش زیباتر از خیابانهایش است. به خصوص بامدادانش. آسمان اشرف را در هیچ کجای دنیا ندیده ام. رنگارنگ و زنده و پر خون. تو در تو با رنگهایی که هرگز نتوانسته ام توصیفشان کنم. به خودم می گفتم خیابانها واقعیت زمینی هستند و آسمان آرمانی است که باید از دور نگاهش کرد و از آن لذت برد. ترکیب خاک و آسمان اشرف ملاط به هم بافته ای را درست می کردند که جاذبه ای جادویی داشتند. خاکی تفته وخشن، و زمینی ناهموار با آسمانی که از فرط رنگارنگی و لطافت در رؤیا هم نمی گنجد. ترکیب عجیبی است متناسب با آرمانهای آدمهایش. زنان و مردان این خاک هم همین دو وجه را توأمان دارند. از وجهی پای در دیالکتیک سخت زمینی دارند، و از وجهی دیگر سر در آسمانهایی بلند و منزه و روشن. آن هم در عصر افولها و غروبهای غم انگیز آرمانها. چیزی که البته فهم و باورش بسیار مشکل است. به همین دلیل بود که خیابانهای اشرف من را معلق می کردند. گاه در آسمان، و گاه در زمین، سیر می کردم. تا این که زد و از بد روزگار مجبور شدم دوباره به فرنگ برگردم. و وای که چه بغضی داشتم از این خیابانهای قر و فر دار.

قفسی هستی بدون میله
با سقفی از ابر.
با این همه دوست نمی‌دارمت
وقتی که برادرم
زندانی است.

در اشرف خیلی خوب فهمیدم که روزگار یک تعبیدی یا با آرمان سپری می شود و یا شکست می خورد. اگر تنها و تنها امید را از یک تبعیدی بگیرید هیچ برایش باقی نمی ماند. و دشمن از شیوه های مختلف و زبانها و استدلالهای گوناگون استفاده می کند که نهایتا امید را از هر تبعیدی بگیرد. بنابراین اگر من بخواهم در یک جمله وضعیت خودم و تمام تبعیدیان دیگر، از مجاهد تا هر کس دیگر، را خلاصه کنم فقط می گویم جنگ امید و ناامیدی. تسلیم و تسلیم ناپذیری. بقیه چیزها بعد از این جنگ و در کادر این مقوله مفهوم پیدا می کند. علاوه براین فهمیدم «امید» در عین حال که یک مقوله بسیار مادی و مشخص و سیاسی است، یک مقوله آرمانی است. من از خیابانهای میهنم محروم شدم و ناگزیر باید خیابانهایی در آسمان برای خودم جستجو می کردم. زیرا که نمی خواستم شکست خوردة رژیم آخوندی باشم. «اشرف»، گذشته از هر مفهوم سیاسی و استراتژیکش، این آسمان و این و خیابان ها را به من می داد.
http://shabavazha.blogspot.com