برخیز و همره شو دمی دریای بی آرام را
جمشید پیمان
ای دل !
خموشی از چه رو؟
خلوت گزیدن تا به کی؟
همخانگی کن یک زمان،
رندان دُرد آشام را .
شیخ به ننگ آغشته جان،
مَـنعَم کند از جام می
امّا کشد بر ننگ خود ؛
صد دلق ازرق فام را .
عمری خدا را جسته ای،
ای همسفر در خود نگر!
سجده برعزم خویش کن ،
نه گلّه ی انعام را .
چاره مخواه از این و آن،
از خود برآور شعله ای
با آتش جانت بسوز
این شوم بد فرجام را .
عیسا
صلیب عشق را
بر شانه هایش می کشد
آموزد عاشق پیشگی
این پختگان خام را .
موسا
به دریا می زَنَـد
تا بشکند کاخ ستم
موسا صفت درهم شکن
فرعون موسانام را.
خو کرده با زنجیر خود،
مشغول زخم خویشتن
ای مانده در این تیرگی،
تهمت مزن ایّام را !
بر ساحل دلخستگی
تاکی بمانی منتظر؟
برخیز و همره شو دمی
دریای بی آرام را !
سایر مقالات و اشعار از این شاعر