کاظم مصطفوی - من با خیابانهایم

کاظم مصطفوی - من با خیابانهایم
(بخش آخر)

خیابانهای غربت
براثر یک تصادف محض در آستانة جنگ سال2003 آمریکا با عراق دوباره به اروپا بازگشتم. قرار بود بعد از انجام کاری برسر کارم در عراق برگردم. اما حماقت و شقاوت بوش، راهها را بست. اوضاع دگر شد و ما در غربت غرب ماندیم تا شاهد بسیاری نامردمیها باشیم. حرمان «بچه ها» یک طرف، اتفاقات بعدی بر شدت بیگانگی و غربت آن چنان افزود که گاه احساس می کردم در جهانی پر از سگ و گرگ زندگی می کنم. خود را، و به تبع آن همة همگنان خود را، جوجکان بی پناهی می دیدم که میان مشتی درنده و وحشی و قرمساق گیر کرده ایم. یکبار یکی گفت در بین دو فک یک سوسمار تیرکی زده و به آسودگی نشسته ایم تا چه پیش آید. تعبیر تکان دهنده ای بود اما چندان دلچسب نیست. بیشتر تعبیر «قصه» ای آن را می پسندم که نوشتم. «میان مشتی درنده و وحشی و قرمساق». در ژوئن2003 آن را بهتر از هرموقع فهمیدم. وقتی که به محل کارمان حمله کردند با دستبند روی زمین خواباندندمان و بعد هم «مریم»مان را گرفتند. بارها گفته ام، سخت ترین روز زندگی ام روز 17ژوئن نبود. روز 18ژوئن، یعنی فردای حادثه، بود. روز اول خودمان را دستگیر کردند و تا آخر شب با آژانها و بازجوها سر و کله می زدیم و هنوز ابعاد فاجعه برایمان روشن نبود. ولی شب فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. تصمیم گرفتیم به خیابان بریزیم. کار دیگری از دستمان برنمی آمد. در ایستگاه بیرحکیم(کنار برج ایفل) جمع شده بودیم. احساس می کردم از زمین و زمان تیغ می بارد. در محاصره پلیسهای قلتشن بودیم که منتظر یک «کیش»بودند تا بزنند تکه و پاره مان کنند. و ما زیر آفتابی که داغتر از جهنم بود، شعار می دادیم و احساس می کردیم که هیچ گوش شنوایی به فریادهای ما توجه نمی کند.

در خیابانهای بی مروت جهانی خفه می خوانم
و شلیک می کنم بر حکم قاتلان
حتی اگر جنازه ام را ـ گلو بریده ـ
رفتگری سیاه پیدا کند
در زباله دانی بو گرفتة تبعیدیان

روز، روز آخوندها بود. روز جک استراو ها و دوویلپن ها. انبوه آدمهای بی درد و بیغ و پرت که بیشترشان توریست بودند. باتعجب به ما نگاه می کردند و از ما کناره می گرفتند. بوی گند خیانت تمام خیابانها را پر کرده بود. صبحش خواهری خود را به آتش کشید و بعد از ظهر و عصر و شبش یک خواهر و یک برادر دیگر. در خیابانی پر از«توریست»، «تروریست» خوانده شده های شیراک فریاد می زدند. شیراک و دوویلپن با آخوندهای خونریز و سفاک بر بساط عیش خود قراردادهای میلیاردی می بستند. خواهرم صدیقه (مجاوری) جلو چشمم جزغاله شد. صحنه ای که هرگز از جلو چشمم محو نخواهد شد. پوست بدنش از جسم نحیفش آویزان شده بود و پلیسها چهار دست و پایش را گرفته از میان ما به سمت آمبولانس بردند. واپسین تقلاها و دست و پا زدنهایش ناشی از درد بود؟ یا اعتراضی بود جگرسوز به جنایتی ننگین و در حال اتفاق؟ تف بر تو خیابان، تف برتو شهر، تف بر تو جهان! با همة شهرها و خیابانها و جنایتهایت. با همة آدمهای بی رگ و گول و احمقت. با همة سیاستمداران پفیوز و بی همه چیزت، و با همة آخوندها و پاسدارها و شکنجه گرانت. و با همة آنها که می دانند و چشم می بندند و به تعبیر برشت نه ناآگاه که جنایتکارند. در خیابانها راه نمی رفتم. بر قیر مذاب و گدازان می دویدم و... برای خواهر پاک سوخته ام بر تکه کاغذی می نوشتم:

چه تابستانهای بی رمقی
خوابیده در تابوت زمستان!
و چه سرماهای موذی مهاجمی
 که منجمد می‌کرد حقیقت را
در بن استخوان بازوهای بی عضله.
چه سالهای دیر، چه سالهای دوری!
پلاسیده در لابه لای تکرارهای بیهودگی.

چند سالی گذشت. با تلخی و سختی. تا از میان ویرانه ها، باز هم خیابانها ساخته شدند. آجر به آجر خیابانها با اشگ و رنج روی هم گذاشته شد. در برهوت بی برگی، نهالهایی کاشته شد. و این بار شکوفه ای رست با بو و رنگی متفاوت از همه گلهای دیگر. عکس مجید کاووسی فر را در آخرین لحظات به دارکشیدنش در خیابان دیده اید؟ به دستی که تکان می دهد خیره شده اید؟ به لبخندی که می زند چشم دوخته اید؟ من اقرار می کنم که هنوز هم بیش از چند ثانیه نمی توانم به او خیره شوم. در عوض ساعتها به جلادی که با رویی بسته، طناب را به گردنش انداخت چشم دوخته و فکر کرده ام. باورتان می شود که این بار خیابان فرزندانی دیگر را پرورده است؟ فرزندانی که مرگ را به تمسخر می گیرند و جلادان را با همة هیمنه پوشالی شان به زانو در می آورند.

خیابانهای قیام
دهمین انتخابات ریاست جمهوری رژیم منجر به تولد مفهوم جدیدی از خیابان شد. جبار خونریز برای جلوگیری از شقه شدن رژیمش و در پایان یک خط ورشکسته نیاز به سقف جدیدی از شیادی داشت. توطئه این بود که از توبرة خامنه ای، جلادی هزار تیر بیرون آورده شود و به مردم قالب شود. اما جباران همیشه از جایی می خورند که تصورش را هم نمی کنند. بعد از یک تقلب چند میلیونی خامنه ای با واکنشی خشمگینانه از سوی مردم مواجه شد و دید قافیه را بدجوری باخته است. خواست ادای «مناظرة تلویزیونی» در آورد. میز را هم با دقت و وسواس چید. غافل که کوچکترین انعطاف رژیمش را جر و واجر می کند. ناگهان جرقه ای زده شد و مردم به خیابانها ریختند. ابتدا رأیشان را می خواستند. اما به زودی بر اصل ولایت فقیه شوریدند و مرگ بر آن را تبدیل به شعار اصلی جنبش کردند. حوادث به حدی غیر منتظره بود که هیچ کس باور نمی کرد.

زرهپوشها می‌آیند،
و صف پاسداران، خیابان را می‌آراید.
ما با نفسی در کمین
ایستاده‌ایم.
دقیق در دقت دقیقة قیام.
شلیک ها این گونه معنا پیدا می‌کنند.

اگر بپذیریم که خیابانها با آدمها و روابطشان تعریف می شوند؛ ناگزیر باید بپذیریم که این بار خیابانها با کسی شوخی نداشتند. بعد از سالهای سکوت و اختناق، خیابانها به زبان آمده بودند. و جهان از آن همه شجاعت لب به شگفتی گزید. آتشی زیر خاکستر بود یا آتشفشانی غیر قابل پیش بینی؟ تضاد خامنه ای با رفسنجانی بود؟ یا شقه بالایی ها؟ یا در واقع، و به بیان روشن تر، تعمیق تضاد بالا و پایین؟ هرچه بود عنان از دست جبار بیرون رفت. جوان و پیر و زن و مرد و روشنفکر و کارگر و دانشجو به میهمانی خیابان رفتند. و خیابانها چه کریم بودند که یک یک آنها را پذیرا شدند. این تنها در خیابانها نبود که شعله ها زبانه می کشید. در بسیاری از دلهای افسرده و سرد و ناباور نیز شعله های امید زبانه کشید. و این امید بود که از هرکوی و برزن خود را نشان داد. و همه می دانند که «امید» «بسم الله» «جن» جبار است. پونه ای است خوشبو  و معطر بر لانة مار دیکتاتوری و اختناق. شرح آن چه که در فاصله کوتاه و در روزهایی همچون عاشورا اتفاق افتاد کار این جا نیست. اما به مناسبت بحث ناگزیر از این هستم که تصریح کنم خیابان به معنای قیام،  برای همه و از جمله من کشف تازه ای بود.
من از 25خرداد به بعد مفهوم جدیدی از «خیابانهای قیام» را کشف کردم. همه چیز این بارة خیابانها برایم تازگی داشت. مردمی که به جان آمده به خیابانها ریختند، جوانانی که فریاد برداشتند، شهیدانی که در خیابان به خاک غلتیدند، فجایعی که در زندانهایی همچون کهریزک رو شد، در صف مقابل قیام، از لباس شخصی ها گرفته تا گاردهای سرکوبگر و تا پاسداران و نیروی انتظامی. همه و همه مطلقا آن نبودند که در سالهای گذشته داشتیم و یا دیده بودیم. همه در کسوت نوینی به میدان آمدند. برخی با یک همسان نگری ساده سازانه می گویند که جنایتهای آخوندها در زندانها چیز تازه ای نیست. آخوندها از همان ابتدای حاکمیتشان همین وضع را داشته اند. این حرف گرچه گرته ای از حقیقت را در خود دارد اما به نظر من روی یک واقعیت سرپوش می گذارد. «نو» بودن ناشی از عوض شدن یک مرحله اجتماعی است. ما از 25خرداد88 به بعد با پدیده های نویی در صحنة سیاسی کشور مواجه هستیم. شاخص شهیدان این مرحله ندا آقا سلطان است. شهادت این دختر معصوم که با چشمانی باز در کف خیابان افتاد و پر کشید به راستی جهانی را تکان داد، اتفاقی جدید بود. در سالهای وبایی حاکمیت آخوندها ما البته کم شهید نداده ایم. درباره شهیدان هم کم افشاگری نشده است. ولی اگر نپذیریم که «ندا» یک کیفیت جدید بود از زمانه عقب خواهیم افتاد.

هوای تو چون است؟
«زن خیابانی» تو
زنی است که با چشم باز
و حنجره‌ای پر فریاد در تو می‌میرد
و تصور جدیدی از زن
ما را واژگون می‌کند.

به همین سیاق به زندانیان سیاسی این دور نگاه کنید. اساسا و کیفا با زندانیان سالهای گذشته متفاوت هستند. «نسل نویی» هستند در شجاعت و ایثار. به موضعگیریها و نامه هایشان نگاه کنید. در کدام دوره از تاریخ سی ساله چنین قهرمانانی داشته ایم؟ این که می گویم «نسل» منظورم سن و سال تقویمی آنها نیست. علی صارمی نه جوان است و نه کم سن و سال. اما به واقع پدیده جدیدی در میان زندانیان سیاسی است.
علی صارمی در حالی که در زیر اعدام به سر می برد و هر لحظه امکان به دار کشیدنش هست در نامه تبریک خود به مناسبت عید فطر می نویسد: «بر این ثابت مانده ایم که کشورمان را از قیود غارتگران و چپاولگران ستم پیشه نجات دهیم»
و نوه اش در نامه ای پدر بزرگ خود را این گونه معرفی می کند: «پدر بزرگ من انسانی است آزاد و انسانهای آزاد در تارکترین زندانها نیز آزادند . می خواهم از پدر بزرگم به خاطر وفاداری و صداقتی که همواره نشان داده است سپاسگزاری کنم» این نسل، چه پدر بزرگ باشد و چه نوه، و چه در زندان باشد، یا که بیرون زندان، حد و مرزی برای مبارزه خود نمی شناسد. به این قطعه از نامة اول فروردین89 علی معزی، یکی دیگر از در صف اعدامی ها، دقت کنیم:« عزم و اراده ملت شریف به ویژه زنان و جوانان برای رهایی از سلطه مشتی قاتل حرام خواره و حرام کاره صد چندان شده است. (شاید)چنین مقدر باشد که خون های سال های اخیر همچون «حجت» ها و «ندا»ها، تا «فیض» و «فرهاد»ها با رود خروشان خون شهدا و قتل عام های دهه شصت پیوند خورده و حیات نوینی را برای ملت ما رقم زند. اگر در گذشته این خونریزی ها که رژیم را بی آینده می کرد در ظلمات دجالیت همراه با خواب غفلت رسانه ها و مجامع جهانی ، خرج ترساندن و زمینگیرکردن جامعه ایرانی می شد، اکنون دیگر چه باک که همه شعار می دهند! «نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم». «می جنگیم، می میریم، سازش نمی پذیریم». چه رسد به  بندیان سیاسی مبارز و مجاهد که با دست خود طناب دار برگردن آویزند و خود به جوخه های اعدام فرمان آتش دهند و خانواده های آنان نیز با پایداری و صبری جمیل ادامه راه آنها را فریاد کنند». این شیر دلاور، این حرفها را در نه در خارج حاکمیت آخوندی و نه در قهوه خانه های پاریس و لندن و نه در محفلهای دور از تیررس وزارت اطلاعات ولایت فقیه که اتفاقا در زندان گوهردشت یعنی در زنجیر اسارت رژیم، و درست در حالی که حکم اعدامش صادر شده می نویسد. او در حالی که جلادان می خواهند از مرگ بترسانندش با قاطعیت و صراحتی شگفت می نویسد: «(نفی) شرک مجسم دوران، یعنی بدعت ولایت فقیه، که ننگ اسلامیت و انسانیت است را خواستاریم» و به راستی این چه نسلی است؟ دلاور دیگر این نسل پاسخ ما را داده است: «کوته فکران زبون و علیل نمی توانند بفهمند که اگر ما را ترس و خوفی باشد از زندگی ذلت بار است. نه از طناب دار»(از نامه صالح کهندل از زندان گوهردشت ـ به یاد فرزادها و فرهادها) و راستی  این فرهاد کیست که صالح برایش این چنین نوشته است. فرهاد وکیلی شهیدی است که مرگ را این چنین یافته است: «مرگ یعنی عشق، آسمان بودن، رفتن...، اما پیش من هر چه از مرگ می گویند در دل هراسی ایجاد نمی شود، مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه ای ست بی آزار» و نتیجه آن که مرگ یعنی «دوباره بودن، یعنی دل به عشق سپردن، یعنی تولد». این تولد پایان راه نیست. آغازی است عبرت آموز. بعد از تولد دوباره فرهاد، همسرش دست فرزندان او را گرفته به تهران می آورد. قاتل فرهاد، قاضی صلواتی، می پرسد چرا کودکان را به دادگاه آورده؟ و او چشم در چشم قاتل می گوید: «آنها را آورده ام تا قاتل پدرشان را بشناسند» و به راحتی می توان صحنه های بعدی را در روزهای بعد حدس زد...
همینطور بقیه شان را نگاه کنید. از سعید ماسوری گرفته تا فرزاد کمانگر و مریم هولی و ارژنگ داوودی و بهروز جاوید تهرانی تا بقیه شان که هرکدام را باید دوباره و سه باره و ده باره کشف کرد. خیابان! خیابان! چنین شهیدان و اسیرانی را تا به حال دیده بودی؟

خیابان!
برادرم را ندیدی؟
بالا بلند بود چون تو
و وقتی طناب دار را بوسید
لبخندی به گرمی‌تابستانهایت داشت.

می شود مثالهای متعدد دیگری هم زد. از مادران و خانواده های شهیدان و زندانیان گرفته تا شبکه های گسترده اجتماعی و خبررسانی های شگفت آور تا تاکتیک های هوشیارانه و شعارهای عمیقا سیاسی. هرکس به «نو» بودن این مسائل توجه نکند عبور یک جامعه از مرحله به مرحله دیگری را نادیده گرفته است. بی توجهی به اینها رنگی از کهنگی و دگماتیسم(به معنای عقب افتادگی) دارد. این جنبش جدید را، که بسیار زنده و فعال و هوشیار است، باید به رسمیت شناخت. برای این به رسمیت شناختن هم باید اول کشفش کرد. مطلقا نباید با معیارها و باورهای گذشته به ارزیابی اش نشست.
برگردیم به اشتباه خامنه ای. آیا قیام اخیر ناشی از یک اشتباه خامنه ای بود؟ من به خیابانهای قیام نگاه می کنم و می فهمم که این طور نیست. خامنه ای البته اشتباه کرد که به کاندیدا شدن موسوی رضایت داد. در این حرفی نیست. اما این همة مساله نیست. چرا خامنه ای نمی تواند جلو موسوی را بگیرد؟ تازه یک انگشت ششم دیگر به اسم کروبی هم برای خود تراشیده است؟ در ارزیابی موقعیت و جایگاه اجتماعی آنها اشتباه کرده بود؟ نه هرگز! منطق خیابان می گوید نه. منطق خیابان می گوید اگر خامنه ای نمی تواند با کسانی که تا دیروز نخست وزیر و رئیس مجلس نظام بوده اند کنار بیاید قبل از هرچیز علتش در وجود و حضور علی صارمی ها و علی معزی ها و صالح کهندلها و فرهاد وکیلی ها است. همانها که با مقاومت خودشان شاخ کرگدن وحشی و ویرانگری به نام ولی فقیه را در میان توده ها شکستند. وقتی روباهی مثل رفسنجانی هم دیگر به زبان می آید باید فهمید در پشت پرده چه خبر است. مردم خیابان دیگر ولایت فقیه را در هر لباس و کسوت نمی خواهند. نه تنها نمی خواهند که مثل سابق هم از او نمی ترسند. و همه می دانند که هرجبار با ترسی زنده است که دیگران از او دارند. همین که ترس فرو ریخت کار جبار تمام است. روالی برگشت ناپذیر آغاز می شود. دیر و زودی دارد بدون سوخت و سوز. دیگر امکان ندارد اوضاع به روال گذشته برگردد.
خامنه ای ابتدا با حساب بر بی ریشگی موسوی و جناح رفسنجانی با اندکی «رعب» به «نصر» می رسد. اما در این میان حساب خیابان را نکرده بود. اشتباه در ارزیابی خیابان و خیابانی ها بود. به همین دلیل هم بلافاصله به سرکوب خیابانیها پرداخت. آن هم با شقاوت و سفاکیتی دیوانه وار. داستان جنون جباران، هرآنگاه که حاکمیتشان را درخطر می بینند، داستان تکرار شده ای است در تاریخ. از «نرون»ی که رم را به آتش کشید تا «نادر شاه»ی که با ظن به پسر، از کور کردن فرزند هم ابا نکرد. جنون خامنه ای در خونریزی بی حد و مرز در بعد از روزهای 25خرداد88 نظیر نادر شاه است بعد فتح سومنات است. دیکتاتور ابله در سومنات سفلیس گرفت و بعد از آن مرگ خود را به صورتی روزانه انتظار می کشید. آن یک میل داغ به چشمان پسر خودش کشید و این یک، «مرتضوی»ها و «رادان»هایش را در کهریزک به جان دستگیر شدگان انداخت. امثال «سرداران»ی مثل «رادان» و «نقدی» و ظهور پدیده هایی مثل «کهریزک»، و برملایی «تجاوز» به دستگیرشدگانی همچون ترانه موسوی را باید در این کادر بررسی کرد. در این چارچوب به سردار نقدی نگاه کنیم. این درست است که «سردار نقدی» از سالهای 57ـ58 از شکنجه حتی خواهر خودش(مجاهد شهید طاهره نقدی) هم ابا نداشت و به روایتی تیر خلاص او را هم خود زده است. ولی این سردار نقدی فرمانده بسیج در فاز قیام88، با آن پاسدار نقدی شکنجه گر خواهر و حتی با پاسدار نقدی شکنجه گر زندان وصال در زمان خاتمی، فرقها دارد. سردار نقدی این بار سر پاسدار قمه کشانی است که به طور سیستماتیک و با دستی کاملا باز می توانند جلو چشم همه آدم بکشند. به خانه های مردم حمله کنند، دستگیر کنند و پاسخگوی هیچ بنی بشری هم نباشند. یعنی سرکوب خیابانی این بار به صورتی چشم گیر سازماندهی شده است. قبلا عناصر قمه کش و فالانژ محلات بودند که گله ای به اجتماعات و مردم حمله می کردند. الان، در سال89، علاوه بر سازماندهی مشخص سپاه برای سرکوب مردم در خیابانها، بسیج سراسری سازمان جدیدی یافته است. با برنامه های مشخص برای گسترش، از مساجد گرفته تا بنیادهای اجتماعی و ورزش. وزارت اطلاعات هم نه کافی است و نه چندان مورد اعتماد ولی فقیه. عناصر باند مغلوب در آن نفوذ دارند و به رغم چندین بار تصفیه درونی خبرها درز پیدا می کند. پس سازمان اطلاعات سپاه به موازات وزارت اطلاعات شکل می گیرد. و همة این نهادهای سرکوب در بیت رهبری زیر نظر امثال آخوند گلپایگانی و پاسدار رحیم صفوی هدایت می شوند. بنابراین ساده اندیشانه است که با معیارهای گذشته به قضاوت و ارزیابی بپردازیم.
در چنین تعادلی به خیابانها برویم. ارزیابی دو صف رو در رو چگونه خواهد بود؟ آن سو مردمی، به طور خاص جوانان و زنانی، شجاع و عاصی و پاکباز و این سو قهر عریان و بی ترحم و سازمانیافته. در بالای این صف آرایی خامنه ای و احمدی نژاد، از یک طرف و مثلا کروبی و موسوی(و در خفا رفسنجانی) از طرف دیگر قرار گرفته اند. تعادل بسیار شکننده است. و راستی این صف آرایی یک چیزی کم ندارد؟ خود خامنه ای بیشتر از هرکس دوست دارد که همین صف آرایی را به خورد بقیه بدهد.
اما شهیدان خیابان این بار قابل کتمان نیستند. هرروز یکی شان سر بلند می کند. و انگیزه بیشتری به قیام کنندگان می دهد. شعارهای جدید درست می شود، و تاکتیکهای جدید ابداع می شود. اما هرقدر که میزان فداکاری بالا باشد با این بربریت سازماندهی شده نمی توان مقابله کرد. آن هم با دست خالی. می شود؟ به عکسهایی که از خیابانها منتشر شده نگاه کنید. خیابانها گواه هستند. گواهی می دهند. نه یک بار که صدبار و هزار بار که با دست خالی مردم را نباید جلو گلوله فرستاد. ولی «رهبران» این را نمی فهمند. یا خودشان را به نفهمی می زنند؟ موسوی نمی فهمد؟ کروبی نمی فهمد؟ پس چرا دم برنمی آورند وبه مردم نمی گویند که قهر را با قهر، و سرکوب سازماندهی شده را باید با سازمانیافتگی انقلابی و مردمی پاسخ داد. ولی بی خودی غر نزنیم. موسوی و سبزاللهی های دیگر اهل این کارها نیستند. هنوز دل در گرو  محبت «امام» دارند و حرف از قانون اساسی می زنند. بالاخره شوخی که نیست. آقا نخست وزیر مملکت بوده است. یا آن یکی رئیس مجلس بوده و امین الحاج خمینی در قضیه آتش زدن کعبه و ... چه بگویند ، چه نگویند در ادامة 8سال جنگ نفرت انگیز و ضدمیهنی خمینی مسئول بوده اند، و دستشان در تمام کشتارهای دهة 60 و قتل عام سیاه سال67 آلوده است. این که دم برنمی آورند تا از آن ایام حرفی بزنند آلزایمر نگرفته اند. تصادفی هم نیست. موسوی خودش هم می داند که «محذور» و «محظور» داشتن برای حرف نزدن یاوه ای بیش نیست. و او خیلی خوب می فهمد که اتفاقا حرف زدن در باره این مسائل حفاظ امنیتی بیشتری برای خودش به وجود می آورد. این قانون بسیار ساده برخورد با جناح حاکم است. اگر نگویی او سکوت نمی کند. مراعات نمی کند. بیشتر هار می شود. من فکر نمی کنم موسوی هم نداند. بنابراین دلیل باید این باشد که می داند اگر خودش یک چیز از باند مقابل رو کند آنها هم متقابلا خیلی چیزها دارند که رو خواهند کرد. دو باند غالب و مغلوب هر دو «محظور» دارند. نه فقط موسوی، که ولی فقیه هم محظور دارد. در نتیجه در یک جاهایی با هم آتش بس دارند. این منطق خیابان است که اسرار پشت پرده را به رسمیت نمی شناسد، ساده و صمیمی و شفاف حرف را می زند و ملاحظه معاملات پشت پرده را نمی کند. متقابلا این منطق ارتجاع است که چه در حاکمیت، و چه وقتی که مغلوب است نمی تواند زبان از کام برکشد و بگوید آن چه را که می داند. درست سر بزنگاه تمام حافظه خود را از دست می دهد. یادش می رود که چه بوده و چه کرده است. در عوض هرچه که می تواند دروغ و دغل سر هم می کند تا ثابت کند که «خشونت از طرف مقابل به امام تحمیل شد». یا این که از زبان دلقلکها و نفوذیها، و یا «دلقک نفوذیها»ی خود در خارج کشور دل می سوزاند که بابا حالا یک چیزی بوده و گذشته و همه هم تقصیر داشته ایم و بیایید صلواتی بفرستیم و بگذریم و فراموش کنیم و... از این قبیل مزخرفات خر رنگ کن.
بیشتر از این گفتن ما را از خیابانهای قیام، به کوچه پس کوچه های بی انتهای سیاست می اندازد. به خیابان برگردیم.
خیابانهای این دوره عجب جذابیتی داشتند! آن قدر که من از همین جا، با همین فاصله چند هزار کیلومتری از خیابانهای تهران، بارها و بارها با انبوه مردم و یا حتی خودم به تنهایی، به خیابانهای قیام رفتم. در خیابان نبودم. از خیابان بودم؛ درختی در آن، با احساس شگفت یگانگی. آن چنان که بعد مسافت نیز هرگز قادر نبود از یگانگی ام با آن بکاهد

تاریک می‌شوم
با تو
و شب می‌وزد در رگهایم
چراغهایت را در من روشن کن!
و شاخه‌های مرا بلرزان!

با ولعی سیری ناپذیر اخبار را پیگیری می کردم. فیلمها و عکسها را نه یک بار که چندین بار نگاه می کردم. نه برای دیدن که برای شناختن. کودکی بودم که باید به مدرسه خیابان می رفتم. و خیابان این بار به معنای واقعی معلمی بود که زمزمه محبتش حتی جمعه ها نیز من را با همة گریز پایی ام به مدرسه آورد. مدرسة خیابان. خیابانهایی شجاع و پر از آدمهایی که به راستی حماسه می آفریدند. با این سوال بلاوقفه که منشا این همه ایثار و دلاوری در کجاست؟ و راستی مگر با دست خالی می شود به مصاف لباس شخصی ها و پاسدارها رفت؟ و راستی چه کسی باید به این خیل عظیم به جان آمده بگوید چه کنند؟ و چه بگویند؟ زهر جانکاه خمینی آن چنان در جان و تنم ریشه داشت که در هر «شیفتگی» و از خود بی خود شدنی به پا می خاستم و به خود هشدار می دادم. می دانم و می دانستم که آزموده را آزمودن خطاست. یعنی یک بار از خمینی خوردیم و حاصلش این همه رنج بود که عایدمان شد؛ بس است. نباید به جوانانی که در خیابانها فریاد می کشند خیانت کرد. دلم می خواست بتوانم به چشمهای هرکدامشان خیره شوم. با محبت دست بر زخمهایشان بگذارم و با سرفرازی بگویم اگر در سال57 اغلب آنها نبودند ولی من بوده ام. این بار اگر اشتباه آن سال را بکنیم دیگر اشتباه نیست خیانت است. و من نمی خواهم شرمنده نسل آینده ای باشم که شاید حتی نبینمش.
این بود که در پایان هرروز به تنهایی راه می افتادم در خیابانی ساکت و خلوت قدم می زدم. دفتر یادداشتم همراه بود و شعری می نوشتم و درنگی می کردم. در همین درنگها و دریافتها برایم روشن شد که این همه فداکاری بدون داشتن الگو، ولو ناشناخته، امکان ندارد. آنها که درخیابانهای امروز فریاد می کشند و از تفنگ و قداره و قمه و نمی هراسند، مستقیم یا غیر مستقیم، آگاه یا ناآگاه، رهروان پیشتازانی هستند که در سالهای سرد و ساکت خیابان، در بوران ناامیدیها و میان توفان تهمتها ایستاده اند. چهارراههای قرق را به رسمیت نشناخته اند، و بی خوف از دار و تازیانه و «تیر و تبر، بر تن بی سپر» چشم در چشم دژخیمان ایستاده و شلیک کرده اند. اما در اوج این دریافت، و لذت کشف چنین شناختی، ناگاه خونریزی زخمی جانکاه از اعماق روحم به صورتی درد آور شروع می شد. مگر می شود؟ مگر می شود با دست خالی ادامه داد؟ و می دانستم که نمی شود و ناگاه لرزه یأسی دلم را می لرزاند. اگر این بار هم نشود چه می شود؟ و در این بیم و امید بودم که همیشه به انتهای خیابان می رسیدم.

خیابانهای خاوران
خیابان در پایان خود به یک دو راهی ختم می شد. اسمش را گذاشته بودم «دو راهی انتخاب» یک راهش ، در صد قدمی، میدانی پر بود از جسد. پشته ها و کشته ها.  پشته ها و کشته ها. و نقش پاشنة پوتینها خونین بر جسد شهیدان. از دور صدای ضجه و ناله مجروحان فضا را می آکند. و در پایانی ترین نقطه ای که چشم قادر به دیدنش بود ضیافت آخوندها و پاسدارها. دردآور بود، و یأس و خشم در زیر پوستم می جنبید. خنجر نشسته بر پهلویم چیزی جز احساس تلخ خیانت نبود. خیابانها و رهبران. خیابانهای قیام، رهبران ترسو و بزدل و حرام لقمه را نمی پذیرند. خیابانها توسط این قبیل رهبران تحریم شده اند. درست در بزنگاهی که باید با همة دلها و دستها به خیابان می آمدیم امر شدکه آنها را خالی و ساکت بگذاریم. باز هم به خیابانها خیانت شد. خیابانها بی پناه ماندند.

گواه باش درخت پیر!
گواه باشید درختان دود زده!
درختان بی برگ، درختان بی کبوتر
گواه باشید هیچ کس از ما راضی نبود
تا که نگاه کند بر زمین زخمی
وقتی که پشته‌ها از کشته‌ها خونین بود.

و یا

گورها پر، وگورستانها زیاد شده‌اند.
کودکان تو هستند،
مردگانی که پیاده روهایت را پرکرده‌اند.
ما شهیدان خود را می‌جوییم
در این شب تلخ
که خدا گم شده است.

چاره ای نبود. هراسان و سرخورده از راه باز می گشتم. و با شتابی بی امان به سوی دوم راه می دویدم. در پایان این سو، خاوران قرار داشت. با خیمه هایی چند برافراشته در اکنافش. ساده و بی تزئین. بی هیچ زیور از زینتهایی که می شناختم. و در زیر هرخیمه زنان و مردانی اندک. با غباری از رنج سالیان بر سر و رو. و لبخندی از رضایت و مناعت. و برقی از عزم در چشمان و بی اعتنا به هرزه گویان و هرزه درایان عاطل و باطل.

دشمن اگر می‌تواند، بیاورد،
پنج لشگر،
در همین نقطه که ما پنج نفر
به انتظار ایستاده‌ایم.

همانها که به قول لورکا «آوازی سخت دارند» و«با دهان پر از خورشید و چخماق می خوانند». اینک در خاوران خیمه زده اند. خیابانهایی اکنون در این گورستان پر از گورهای بی نام روئیده. بی انتها و سر سبز. و راستی خیابان با این جماعت چه کار دارد؟ و آنها را با خیابان چکار؟ رابطه ای پنهان و ناآشنا آنان را به هم پیوند می دهد. مگر آنان چریکان دلاور خیابان نبودند که در اوج قهاریت و بربریت خمینی به خیابانها آمدند و شعار «شاه سلطان حسین مرگت فرارسیده» را فریاد زدند؟ عصر روز اول یا دوم مهر1360 به یادم آمد. دو دسته از همین بچه ها از دو سوی خیابان آن روز مصدق به یکدیگر شلیک کردند. و شب با برادران شهیدم «فاضل مصلحتی» و «مهدی کتیرایی» به بحث در مورد این اشتباه نشستیم. از فردا تیمهای مسلح برای این که اشتباها به یکدیگر شلیک نکنند نوارهای سرخی را بر پیشانی بستند و هویتشان از دور مشخص شد. پاسداران در آن روز جرأت حضور در خیابان را نیافتند و خیابان، از فاطمی به پایین تا میدان ولی عصر، در دست تیمهایی قرار گرفت که نواری سرخ آذین پیشانی شان بود. خیابان آن روز نفس کشید. آزاد شد. و حالا راستی من باور کنم که ولو بعد از بیست و اندی سال خیابان آنها را نمی شناسد و یا فراموش کرده است؟ نه! هرگز! خیابان حافظه ای قوی دارد. قوی تر از هر جبار و جوجه جباری که قداره کش خیابان می شود و نامی نحس را آویزة گردن خیابان می کند.

تو در ارتفاع، جاری خواهی شد
هنگام که نام دروغین ات را
نبشته بر سنگی به زیر کشیم،
و نام زنی افتاده برسنگفرش را
بر دیوارة بلند آسمان حک کنیم.

در هزار توی خیمه های برافراشته در خاوران، روزهای روشن و تاریک بسیار دیده می شد. روزهایی که مجبور به ترک خیابان شدیم. و خیابانها مسخر و لگدکوب پاسداران شد. البته دلخواه و دل پسند نبود. زهر نیش خائنان و طاعنان هنوز جان و تنمان را می آزارد. خیابان تو شاهدی تا بدان جا پیش رفتند که بر نعش شهیدانمان پای کوبیدند و خواستار به دارآویختن مان در گذرگاههای تو شدند. و چه تیرهای طعنه و کارشکنی های تلخ که باید تحمل می کردیم تا که رشته مودت با تو را نگسلیم؟ اما این ترک از روی ترس و تسلیم نبود. باید آتش ها در کوهسارها برافروخته می شد. و شد. چته های شهری این بار کسوت خشن پارتیزانهای سخت کوش کوهستانها و بیابانها پوشیدند. کوهستانهای سر به فلک کشیده و بیابانهای بی آب وعلف این بار شاهدان خاموش دلاوریهای فرزندان خیابان بودند.

 از خیابان به خیابان باید رفت.
نه چون یکی کشتی خرد شکسته
در جستجوی ساحلی بی صخره.
یا که حتی
با چشمی از عقاب و دلی از شیر.
که چون چریکی هوشیار.

همیشه وقتی در کوهستانی قرار می گرفتم دلم باز می شد. شادی روزهایی که در خیابان بودم به یادم می آمد. شعری می نوشتم و ترانه ای زمزمه می کردم. و گاه احساس غربت می کردم و در غروب کوهستان اندوهی جانم را می فسرد. غرق در آبیها، یا سرخیها و رنگارنگی آسمان می شدم و زیر لب ترنمی دلم را آرام می کرد: من فرزند خیابان بودم و این جا به پناه آمده ام، شما آسمانهای دیگری دارید، اما به خاطر می آورید خون چه کسان بر خاکتان فروریخت تا پرچمها برنیفتند و اهتزاز نام پرشکوه آزادی را شاهد باشیم؟
در روزهای بعد، کوهستانها را هم ترک کردیم تا این بار ادامه نبرد را در بیابانها آزمایش دهیم. تقدیر چنین بود. راه دیگری وجود داشت؟ اهل ننگ نبودیم و شرف را فراموش نکرده ایم. شاید که سهم ما همین باشد. از شهر به کوهستان و از کوه به بیایان و شاید که مرگ در غربت. اما در هرصورت و به هر شمایلی عاری از ننگ تسلیم. به قاتلان لبخندی نزدیم. و با جلادان بر سفرة سور ننشستیم. و اگر در این مسیر لازم است که بیابان نشینان سالیان دور و دیر و بی خبری، و فراموشی مدعیان و نیمه راهی همراهان سست عناصر باشیم چه باک؟ به بیابانهای بی آب و علف خواهیم رفت. و بر همان خاکهای شور بنای شهری را خواهیم گذاشت با خیابانهای سرشار، درختان سبز و آبهای بسیار. خیابانهایی دلخواه و بدون «پوتین و عمامه». شهری که نامش را هم خودمان برگزیدیم و یاد اشرف شهیدانمان را بر خود داشت. آه که ساختن این خیابانها با چه رنج و اشک و مرارتی تحقق یافت. و این شهر یادگار چه سروهایی است که به خاک افتادند، در خون شریفشان غلت زدند و چهره در هم نشکستند و پلی شدند تا دیگران از روی تن و جسمشان عبور کنند. آجر به آجر این خاک به یاد خیابانهای وطن ساخته شد. و حالا در گوشة دنجی که خاوران نام دارد ما گرد آمده ایم تا شهیدانمان در گورهای جمعی را به یاری بطلبیم و پایداری را تا پیروزی نهایی در خیابانهای شهر رقم زنیم.
در خیابانهای خاوران همه چیز برایم تعیین تکلیف شد. نه این که از آینده آگاه شدم. نه! چنین دعوی سخیفی شایسته شاگرد مدرسه ای های دنیای تعادل قوای سیاست. نمی دانم چه خواهد شد. و من با خیابانها، و خیابانها با من، چه خواهیم و چه خواهند کرد. اما مهم این نیست. مهم این است که برایم روشن شد از حضرات رهبران بی مایة گریزان از خیابان هیچ بخاری بلند نمی شود. روشن شد مردمی که در زیر شدیدترین سرکوبهای بیرحمانه شعار می دهند «کشته ندادیم که سازش کنیم، رهبر قاتل را ستایش کنیم» از جای دیگری الهام مقاومت می گیرند. روشن شد فاتحان این بار خیابانها همان خیمه زنندگان خاورانها هستند که بی نام و گمنام و در رگبار دشنامها ایستاده اند و شهر و خیابان را مثل شهر بیابانی خود آزاد می کنند و می سازند. روشن شد آزادی فقط آرزوی ما نیست. علاوه برآن وظیفه ما است. و روشن شد که خیابانها، حافظه تاریخی یک خلق ، تضمین جدی آزادی یک خلق، و بیمه کننده اصلی آزادی هستند.
حال اگر باز هم درگیر این پرسش هستید که «چگونه؟» شما را به رفتن در خیابانهای خاوران می خوانم. به خیابان برویم همة ابهامها برطرف می شود. در خیابانهای خاوران چراغهای راهنما سمت و سوی اصلی روزهای آینده را به ما نشان می دهند.

هر درخت نام شهیدی را دارد
و پرندگان پر می‌کنند
آسمان شهر را از نام درختان
در صبحگاهی پر از بوی باروت.