وقتی خبر مرگ پدرم رسید داشتم از قصه دق می کردم. سالهای زیادی او را ندیده بودم، بی اینکه ببینمش از دنیا رفت. زخم این عزای شخصی تا زنده ام در دلم سرباز می ماند.
وقتی احمد شاملو سالخورده و مریض احوال بود من مرتب به این فکر بودم که چگونه نبودش را تحمل کنم. وقتی رفت، راستش آروم نداشتم. نمی دانستم چه بکنم و یا اینکه به چه طرزی به سوکش بنشینم. اما بعد از چند روز دیدم جای شاملو اصلاَ خالی نیست. تازه کتابخون شده بودم، که بر سر اتفاق به شعر شاملو رسیدم و دیگر هرگز همدیگر را رها نکردیم. بعد از مرگش نیز رابطه من با شاعر بزرگ ایران دست نخورده ماند. اگرچه همیشه نصف دلم می خواست او را ببینم، اما نصفه دیگر، مصمم و بدون هیچ توضیح واضحی، آرزو می کرد این دیدار هرگز پیش نیاید. وقتی یکبار در نیویورک فرصت از نزدیک شناختنش را از دست دادم اصلاَ ناراحت نبودم. آنچه من از شاملو می خواستم آنرا داشتم.
مرضیه را من مثل همه ایرانیها احتمالاَ همزمان با شیر مادر شناختم. از زمانیکه خاطره در خاطرم جای گرفت حتماَ مرضیه هم در آن بود، مثل همه ایرانی هایی که زیبائی برایشان ارزش است. در طول زندگی بنا به موقعیت سنی و فرهنگی رده خوانندهها و موسیقی در جدول ذهن من جابه جا می شد. در ذهن من اما، کسی جرات دست زدن به مقام مرضیه را نداشت. وقتی اتفاق افتاد که در لندن با جمعی پیش او بروم، به طور غریزی، با وجود محبت ذاتی مرضیه نسبت به من، موفق شدم که آن عین در ذهن من راه نبرد. مرضیه می بایست در ذهن من مرضیه می ماند که ماند.
مرضیه انسانی بزرگ بود. در موسیقی ایران مرضیه موقعیتی استثنایی دارد، بزرگی او در موسیقی اما، نتیجه طبیعی وجود بالابلند او بود. به زندگی او در دوره حکومت آخوندها نگاه کنید. او در این رژیم و البته برای این رژیم هرگز نخواند. عدم بروز هنر برای هنرمند طاقت فرسا ترین کار است و مرصیه بزرگ طاقت آورد. زمانی که بخت خوش او و ما سرنوشت مرضیه را با مقاومت ایران تلاقی داد او شک نکرد، پا به قلب مقاومت گذاشت. در آستانه نماند، در نُهتوی مجاهدین خلق با آنها یکی شد، اگرچه مرضیه بزرگ همیشه مرضیه ماند. در مجاهدین حل شد و مرضیه ماند، این فقط از انسانهای بزرگ برمی آید. تعارفی در کار نیست. فقط مرضیه می تواند تابو بشکند و به صورت مجاهد خلق مسعود رجوی بوسه زند.
انسانیت زلال مرضیه بود که عنصر مجاهد خلق را به راستی دوست می داشت و وقتی مسعود را دید درجا عاشق او شد و آنرا بی قرار اقرار کرد، حتی اگر خرخاکی ها به سوء ظن نگاهش کردند. زمانی که مرضیه به یک "گروه سیاسی" پیوست، آدمکهای "غیرسیاسی" به او هشدار می داند و بضاعت ناچیزشان را به نمایش می گذاشتند. آنهایی که خوب می خندند با لبها و چشمهایشان می خندند، مرضیه با تمام ماهیچه های صورتش می خندید. مرضیه دلش قرص بود و شجاعتش ذاتی بود، به همین خاطر صورت خندانش صلابتی بی مانند داشت.
منصفانه و با تمام عقل و خردمان فکر کنیم؛ زندگی مرضیه در خور بود و هیچ چیز کم نداشت. زندگی او شاهکارش بود. صادقانه اقرار می کنم که جای مرضیه پُرپُر است، غیر از این نمی تواند باشد.
مرگ جزء زندگی است. هرکس آنطور می میرد که زندگی کرده است. لحظات پایانی این انسان بزرگ با مریم محبوبش را نگاه کنید و بگوید آیا این زن عادی است؟
دریا به جرعه یی که تو از چاه خورده ای حسادت می کند.
مهر 1389