کاظم مصطفوی - فرزندم! من مادر کوشالی هستم

(تلخیص یک مصاحبة تلویزیونی) ـ کاظم مصطفوی - به بهانه چهلمین روز خاموشی مادر کوشالی
یادآوری: در سال 1382 مصاحبه ای داشتم با مادر کوشالی که در دو برنامه تلویزیونی پخش شد. امسال، بعد از 7سال، مادر از میان ما پر کشید و رفت. مصاحبه را خلاصه و مدون کرده ام که در زیر می خوانیدش. حرفهای مادری است که همیشه در قلب ما زنده خواهد بود.

به نام خدا، به نام آزادی، به نام مردم ایران، به نام ارتش آزادیبخش،
فرزندم! من مادر کوشالی هستم. چهار پسرم را از دست داده‌ام. یکی هم عروسم به نام عصمت شریعتی. و یکی هم منوچهر بزرگ بشر که پسر خواهرم بود.
 اولین پسرم علا بود. من از طریق این پسرم با سازمان آشنا شدم. خودم هیچ آشنایی با سازمان نداشتم. این پسر وقتی اولین بار به دانشگاه تهران رفت با سازمان آشنا شد. یک سالی طول نکشید که او را از دانشگاه اخراج کردند. بعد آمد رفت در دانشگاه عالی ورزش. او با اخلاق بسیار خوبی که داشت با من حرف می زد. شبها با من صحبت می کرد. در رابطه با سازمان حرف می زد. برای اولین بار این علا بود که از بچه ها و از مسعود صحبت کرد. او من را با سازمان آشنا کرد، بعد مسئولم شد و من خیلی خوشحال شده بودم. ولی علا تنها پسرم نبود، دوستم بود، رفیقم بود، همدمم بود، مونسم بود، همه چیزم بود من خودم را آماده کردم برای این که راهش را انتخاب کنم، خودش هم مسئولم شد. چیزهایی هم که گفته است هنوز در ذهنم است. هنوز هم بعد از این همه سال دارم با بچه های مجاهدم زندگی می کنم. با آنها هستم، کار می کنم، حرفهای علا توی مغزم است.
من آن زمان در تعجب بودم که چطور شد؟ در رشته قبلی اش با معدل خوب قبول شد؟ بعد رفت توی تیم فوتبال که باز هم برایم تعجب آور بود. همه اش توی فکرش بودم. سالهای بعد فهمیدم که چرا از این دانشگاه به آن دانشگاه رفته و چرا به این تیم های فوتبال رفته است. او مدتی در تیم دارایی بود. بعد رفت تیم سپید رود در رشت....
در سالهای 56ـ57 فعالیتهای بسیار گسترده ای داشت. در لاهیجان همه می دانستند او فعال است. حتی مرتجعان هم می دانستند. او در راهپیماییها شرکت می کرد. ما هم با او بودیم. با ساواکیها درگیر می شد. چند بار ساواک ریخت توی خانه ما. یکبار صبح زود بود. از در و دیوار ریختند توی خانه. تا گفتم چه خبر است مرا کوباندند به دیوار. چادرم از سرم افتاد. با قنداق تفنگ زدند به پهلویم. می خواستند خفه ام کنند. بعد رفتند. مدتی بعد علا برگشت. گفت مامان خیلی خوب کاری کردی مقاومت کردی.
من با بچه هایم در راهپیمایی شرکت می کردم. ده نفر، ده نفر مردم را می آوردیم توی خانه مان غذا می دادیم کمک می کردیم این ها را این دزدان انقلاب هم می دانند. من را می شناسند. بچه های من را می شناسند. راستی خودشان کجا بودند؟
بعد از این که این خمینی ضحاک آمد بچه ها نتوانستند مدت زیادی کار کنند. همه اش به زد و خورد گذشت. علا و سایر بچه هایم از اول با سازمان بودند. فالانژها می آمدند و می زدند و می بردند. ولی همان موقع هم علا احترام زیادی حتی بین مرتجعان داشت. به او چیزی نمی گفتند. بعد از انقلاب مقدار زیادی اسلحه در میان مردم پخش شده بود. یکبار چون می دانستند که مردم علا را خیلی دوست دارند او را خواستند که به مردم بگویید اسلحه را به مسجد بدهند.
علا خیلی با مردم می جوشید. بیشتر وقتها به کوره پزخانه ها می رفت. با کارگران بود. به روستاها می رفت. با مادران میلیشیا رفت و آمد می کرد. خانه این می رفت، خانه آن می رفت سر می زد و محبوبیت زیادی نزد مردم داشت.
در جریان انتخابات مجلس، او کاندیدای سازمان بود. یک روز آمد در مسجد جامع لاهیجان سخنرانی کرد. من خودم هم همان جا بودم. آن جا رو به جمعیت فریاد زد: مردم من یک مجاهد خلقم! می خواهید رأی بدهید یا ندهید. عده ای آمدند فریاد زدند و دست خودشان را بریدند گفت علا با خون خودمان به تو رای می دهیم و دادند. رای خیلی زیادی آورد. مردم در چهارده، رودبنه، پاشاکی همه به او رأی دادند. ولی خمینی نخواست که از مجاهدین کسی به مجلس برود. خودتان که بهتر می دانید.

بعد از 30خرداد و عهدی که با علا بستم
بعد از 30خرداد من دیگر از بچه ها خبر نداشتم. مخفی بودم. حکم دستگیری من را داده بودند. من هم با بچه ها در خانه های تیمی کار می کردم. در خیابانها با بچه ها کار می کردم. در ماشینها با بچه ها کار می کردم. خودم یک طرف مخفی شدم، بچه هایم یک طرف. هیچ خبری نداشتیم از هم. فقط یک روز علا من را دید. گفت مادر من آمده ام تو را ببینم. دست کرد جیبش هفت تیرش را بیرون آورد. گفت خمینی آن طرف، ما این طرف. مامان ما از خمینی جدا شدیم. حواست باشد. بغلش کردم. بوسیدمش، لبش را بوسیدم، آب دهانش آمد به لبم. این وداع 5دقیقه بیشتر نشد و فقط سفارش کرد که سازمان و مسعود را فراموش نکنی. برگشتم گفتم پسرم اگر طناب دار به گردنم بیفتد هرگز سازمان و مسعود را فراموش نخواهم کرد. این عهدی بود که من با علا بستم.
او رفته بود به مشهد. سازمان منتقلش کرده بود مشهد. آنجا هم دستگیر شد. بچه های مشهد که زندان بودند آمدند برای من از علا صحبت کردند. بچه ها خواسته بودند که مادر را بیاورید پیش ما. من به مشهد رفتم. بچه ها آمدند من را بردند، رفتیم توی یک خانه ای و قرار بود علا بیاید آن جا. ولی نشد. دو روز بعد علا دستگیر شد. او را بردند شکنجه گاه چالوس. بعد بردند گیلان دادگاهی کردند و در دی ماه اعدامش کردند.
دی ماه سال60 مسئولم به من گفت مادر شما یک سری به خانواده شریعتی بزن. به سرعت رفتم رضا شهر در پشت کوه سنگی مشهد. خانه پدر و مادر عصمت آنجا بود. وارد که شدم دیدم دم در ماشین زیاد است. همه سیاهپوش، دم در ایستاده بودند. فوری فهمیدم. دیدم مادر عصمت دارد جیغ و داد می کشد. خیلی ابراز ناراحتی می کرد و می گفت «علا»ی من را کشتند و... تا من را دید، به او گفتم خانم علا پسر من است. شکر که پسرم با یزید بیعت نکرد. با حسین بیعت کرد. مادر عصمت خیلی اظهار ناراحتی می کرد. می گفت شاه، علی من را کشت و خمینی هم «علا»ی من را کشت. رفتم دستم را گذاشتم روی سینه اش، سوره والعصر را خواندم. برگشتم بروم، باز با صدای بلند گفتم: پسرم شیرم را به تو حلال کردم، با حسین بیعت کردی. یک سری فالانژها نشسته بودند افتادند دنبالم. داشتند من را تعقیب می کردند. داغ علا یک طرف تعقیب اینها یک طرف. حواسم سر جایش نبود. آمدم از خیابان رد بشوم یک موتوری به من زد و چند متر پرتم کرد. سرم و پایم خورد به جدول خیابان و شکست. ولی بلند شدم. پاسداران آمدند گفتند چی شده؟ گفتم هیچی. نمی توانستم بگویم. گفتم هیچی ام نشده. یک اتوبوسی آمد، آمدم توی آن بنشینم خونم از سرم ریخت. دیدم توی اتوبوس هم نمی توانم بروم. با چه مکافاتی رفتم به خیابان نادری. آنجا یک پایگاه داشتیم. بچه ها را که دیدم گفتند چه خبر از علا؟ گفتم خدایا این قربانی را از من قبول بکن، راضی ام به رضای خدا. این را که گفتم بچه ها همه فهمیدند.
این تصور را کرده بودم که یک روز علا را از دست بدهم؟ بله بله، خودش گفته بود برایم. می فهمیدم که یک روز از دستش خواهم داد. خودش بارها به من گفت: مادر نگاه کن! ممکن است ما نباشیم، 4تا فرزندت از دست بروند، ثروت و مال و زندگی ات برود، همه چیزت برود. مریض می شوی. تبعید می روی. مادر همه چیز می شوی. این را دارم اول از همه به تو می گویم. بعد می گفت از مسعود کناره گیری نکن! این پسر من را تعلیم می داد. همیشه می گفت می گفت راه ما را باید ادامه بدهی. با بچه های مجاهد هستی باید این کار، این کار، این کار را بکنی. این است که هنوز هم که با فرزندان مجاهدم کار می کنم یاد علا می افتم. و حرفهایش ذهنم را می گیرد. چون گفتم که مسئولم بود، دوستم بود، رفیقم بود، قلبم بود. به خاطر همین است که خودم را تا پای جان در رکاب همین رهبری، مسعود و مریم عزیزم، هستم و خواهم هم بود و تا پای جان هم کار خواهم کرد.
بعد نادر افشار مسئول مشهد بود. من با او در مشهد ماندم. یک روز یک برادری در خیابان بهشتی تیر خورد. ما آنجا یک خانه ای داشتیم. آمدیم برادر را برداشتیم آوردیم خانه. بیست و چهار ساعت بیشتر طول نکشید. با امکانات کمی که داشتیم فردا ساعت هفت صبح آن برادر در بغلم فوت کرد. فکرم این بود که چکار بکنم؟ دو سه تا از بچه کوچولوهایی که پدر مادرشان شهید شده بودند آنها را هم سر پرستی می کردم. نتوانستم به کسی تحویل بدهم. چون آن موقع خیلی ضربه خورده بودیم. بچه ها را بالا گذاشتم. فکر کردم این برادر جوان را چه کارش بکنم؟ به ذهنم رسید که او را همین جا توی خانه دفن بکنم. یک سر، آن بچه ها بودند که باید به آنها رسیدگی می کردم، و یک سر باید به این کار می رسیدم. دیدم هیچ جایی ندارم جز یک زیر زمین. یک بیلچه باغبانی داشتم. یک مقداری لوله های آب را گذاشتم توی زیر زمین و زمین را خیس کردم. با بیلچه زمین را کندم. خیلی سخت بود. تا زمین را کندم آن بچه ها هم در بالا جیغ و داد می کردند. بالاخره قبر را کندم. آن برادر را آن جا دفن کردم. چیزی به جز یک چادر سفید نداشتم. یک انگشتر عقیق دستم بود. با سنگ انگشتر را شکاندم. عقیق را زیر لبش گذاشتم. برای این که بعد از انقلاب با کمک این عقیق سازمان پیدایش بکند. خدا می داند و شهیدان مجاهدین می دانند من چی کشیدم. ماشاالله چه قدی داشت. اول سرش را گرفتم. پایش را گرفتم. چادر را پیچیدم به جسد خونینش. البته شهید چیزی نمی خواست. ولی من هم توانش را نداشتم. بعد از دفن فکر کردم چکارش بکنم؟ یک زیلویی بود آوردم رویش گذاشتم. بعد یک کمد آهنی بود آن را هم گذاشتم رویش. دیگر جانی برای من نمانده بود. خیلی برایم سخت بود. یاد همه شهدا می افتادم و خودم را تطبیق می دادم. در لحظه ای که جسد را در خاک می گذاشتم همه اش یاد بچه های خودم بودم. می دانستم بچه هایم به این سرنوشت دچار می شوند. همه اش در مغزم این 4تا پسرم بود که الان رفتند ؟ هستند؟ چه شدند

نجم الدین و کمال الدین و شمس الدین هم بعد از علا، فعال شدند.
نجم الدین زمان شاه، دانشجوی حقوق بود. در سال57 رفت قم میان طلبه ها برای تبلیغ میان آنها. همان زمان یک سخنرانی دو آتشه در لنگرود داشت. بعد دستگیرش کردند و دادگاهش توی لاهیجان بود. مردم جمع شدند. من هم رفتم. گفته بودند باید وثیقه بگذاریم تا آزاد بشود. و تا آخر سال57 توی زندان بود. وقتی هم آخوندها دستگیرش کردند زیر شکنجه به شهادت رسید.
کمال الدین هم خیلی فعال بود. 25سال داشت. در دانشگاه تبریز دانشجوی رشته ادبیات بود. هرکدامشان قبول شدند در دانشگاه نمی ماندند کمال الدین به شهرهای مختلف می رفت. اصلا از او خبر نداشتم. ولی شنیدم او را بردند توی دادگاه، به او گفتند کمال کوتاه بیا تا آزادت کنیم. گفت نه! هرگز! ما انقلاب کردیم، شما دزد انقلاب هستید. بعد به بازجویش گفته بود هفت تیرت را بده تا بزنم به مغز خمینی. همین جواب کفایتش بود. خیلی شجاع بود. معروف بود. مردم هم خیلی دوستش داشتند. در 21آبان به شهادت رسید
شمس الدین 12ریاضی بود. 17 سالش بود. یک میلیشیای آتشین بود. آخر فاز سیاسی خانه تیمی داشتند. می آمد خانه. هندوانه قاچ قاچ می کرد می گذاشت توی کیسه نایلون از پشت بامهای همسایه ها می رفت خودش را به بچه ها می رساند. از آن طرف می آمد پرده نویسی می کرد دیوار ها را می نوشت. از این کارها می کرد. در فاز نظامی من از دستگیری اش خبر نداشتم. جای دیگری بودم که او دستگیر شد و خبر نداشتم.
شمس و کمال وقتی شهید شدند من از طریق سازمان خبردار شدم.

علا با عصمت شریعتی ازدواج کرد. 6ماه بیشتر با هم نماندند. آن 6ماه هم با هم نبودند. یک طرف او بود، یک طرف دیگر عصمت. بعد علا دوم دی شهید شد، و 8اسفند عصمت شهید شد. عصمت در تهران دستگیر شده و در اوین بود. من یک خانه ای بودم. عصمت یک خانه دیگر. بچه ها عصمت را آوردند او را برای آخرین بار دیدم. بعد از دستگیری عصمت را خیلی شکنجه کردند. عسگراولادی رفته بود به استاد محمدتقی شریعتی گفته بود: من می خواستم نوه ات را آزاد کنم ولی نوه ات خیلی هتاک بود. هیچ کی جرات نداشت جلویش برود. هرچه خواستیم تبرئه اش بکنیم نشد. عسگراولادی به استاد شریعتی گفته بود در 19بهمن وقتی جسد موسی و اشرف را آوردند نشان زندانیها دادند، عصمت تا وارد شده و جسدها را دید سلام نظامی داد. همین که آمدند او را بگیرند عصمت پرید به سمت آخوند گیلانی. زد و خورد شد و پاسداران او را گرفتند بردند بعد زیر شکنجه از بین رفت.
منوچهر بزرگ بشر یکی دیگر از شهیدان خاندان ماست. پسر خواهرم است. دانشجو بود، در تهران در خانه های تیمی دستگیر شد. هفت سال در زندان خمینی بود. در قزلحصار و اوین و گوهردشت بود. بعد از فروغ جاویدان، در جریان قتل عام زندانیان سیاسی شهیدش کردند. این پسر تمام شکنجه ها را این پسر تحمل کرد. یک بار لاجوردی لعنتی از خانواده اش خواسته بود که به او بگویند توبه کند. یکی از اعضای خانواده اش رفته بود زندان گفته بود منوچهر بس است دیگر و او هم جواب داده بود: برو از خاله ام که الان در پاریس است خجالت بکش. بعد گفته بود دیگر هم ملاقات من نیا! او همه مواضع سازمان را تایید کرده بود. برای همین هم در اولین دسته اعدامیها قرار گرفت. این منوچهر برای من خیلی عزیز است. عکسهایش را پیش عکس پسرهایم گذاشته ام. خیلی برایم عزیز است. هفت سال زندان و شکنجه را تحمل کرد
من مشهد بودم. از مشهد آمدم تهران تا این که سال 63 آمدم ترکیه و از آن جا به اینجا. الان هم با سازمان می گذرانم. با بچه ها می گذرانم. خیلی هم خوبم. همیشه از خدا می خواهم بیشتر من را نیرو بدهد، فعالیت من را بیشتر بکند که بتوانم راهم را ادامه دهم. من در همه تظاهرات ها شرکت می کنم. در کنفرانسها شرکت می کنم. مثلا این عکس مال رم است. در رم رفته بودیم جلو سازمان ملل نشسته بودیم. این عکسها هم در کپنهاک گرفته شده. در آنجا یک خبرنگاری آمد گفت من یک سوال دارم, گفت از ته دلت حرف بزن. وقتی 4 بچه ات شهید شدند از مسعود و مریم بیزار نشدی؟ گفتم نه بیشتر از همه چیز به اینها علاقه دارم بچه های من آنها را دوست داشتند. مسعود و مریم هیچ کس را به زور نمی کشند بیاورند. همه به دلخواه خودشان می آیند، من مادر را می بینی؟ به دلخواه خودم به مسعود علاقه دارم...